عذرمیخوام که رمان حس خفته رو دیگه اینجا ارسال نکردم.
ان شا الله تشریف بیارید کانالم در ایتا داره بارگزای میشه.
@jazretanhaee
]]>داشتم فکر میکردم که بعد از شام مینشینند و با هم فیلم میبینند و آجیل میل میکنند و آن هندوانهای را که از مدتها قبل پدرم خریده بود میگشایند و داخلش را سیر میکنند.
در همهی این خیالات و پرسههایم، جای خودم را بینشان خالی میدیدم. بعدش بغضم گرفت و از اینکه در این شب به یاد ماندنی و زیبا کیلومترها با آنها فاصله دارم، اشک ریختم.
بعدش که برای خودم حسابی عزا گرفتم یاد خیلیها افتادم که نمیتوانند در این دورهمیها شرکت کنند. مثلا رانندههای اتوبوس، مثلا کارمندانی که شیفت هستند، مثلا دکترها و پرستارها، مثلا کارمندانی که در عسلویه هستند و خیلی از مثلا ها..
بعدش یاد خودم افتادم و اینکه حداقل من، دختر و همسر را دارم. ما سه نفری با هم جمع میشویم. شاید سفره نیندازیم، شاید لبو خوردنمان خیلی دسته جمعی نباشد، ولی حداقل همدیگر را داریم. چه چیزی زیباتر از داشتن خانواده و گرمای بودنش در این دنیا مهمتر است؟
امیدوارم یلدا در کنار خانواده بهتون خوش بگذره و به یادِ همهی کسانی که پیش خانوادههاشون نیستن و ازشون دورن حسابی کیف کنین ?
]]>هی ناله و زاری کنم و بگویم چرا میخواهی بروی و نرو و روزهایت برایم پر از عشق و احساس بود؟
اول مهر که شد با خودم گفتم خیلی خوشحال نباش، آنچنان مثل برق و باد بگذرد که سی آذر انگشت به دهان بایستی و بگویی وای چه زود گذشت!
حقیقت این است که زود گذشتن و دیر گذشتن در دل ماست. در فکر ماست. در حس ماست. در حال ماست. در لحظه زندگی کردن ماست. در وقتی است که درحال گریه هستیم یا درحال خنده؟ افسردهایم یا خوشحال؟ منتظریم یا به وصل رسیدهایم. حقیقت این است که حال ما هرلحظهاش همانی است که خودمان رقم میزنیم. حالا من بنشینم و زار بزنم و از رفتن پاییز فغان به راه بیندازم!
بارها و بارها در این تکرار روزها و گردش ممتد کره زمین دور خورشید، با تک تک فصل ها سلام و خداحافظی کرده ام ولی تا کی در این کلیشههای تکراری گیر افتادن؟
چیزی که در این سی سال فهمیدم، این است که لحظه را دریافتن خود زندگی است. در لحظه و در آنِ زندگی بهترین انتخاب و بهترین واکنش و بهترین تصمیم را داشتن است.
پاییز که میرود، من اصلا فکر میکنم رفت و آمدی نیست. روزها و ماهها و سالها همهاش صاحب دارد. صاحبی که اتفاقا صاحب ما هم هست. خدا کند خودش به داد دل لحظههایمان برسد..
پاییز خدا نگهدار.
آمدنت را بازهم به انتظار مینشینم❤️
قدمهایت روی برگهای خاضع و فرو افتاده روی زمین، صدایش موسیقی مانایی را میماند که در سلولهای وجودت مینشیند و تا سالهای سال طنینش، همهی تو را به وجد میآورد. پاییزِ رنگیجانم، قشنگیهایت را در ذهنم ثبت میکنم.
بهترین اتفاقها در تو روی میدهند. بهترین آنْهای زندگی در تو ایجاد میشوند. چه کسی گفته تو پادشاه فصلها نیستی؟ چه کسی گفته تو زرد و غمگینی؟ چه کسی گفته تو سرد و خشکی؟ تو خیلی هم عاشقی! تو خیلی هم گرم و مهربانی. وقتی میآیی همهی اتفاقهای خوب را با خودت میآوری.
من خندههای کودکانه، شعرهای عاشقانه، مستیهای جاودانه، باهم بودنهای دلبرانه را در تو چیدم، در تو دیدم، در تو نوشیدم، با تو بوییدم!
تو مهربانِ من، تو عاشقِ رنگهای آجری و نارنجی، تو خلق کنندهی لحظههای ناب، تو بهترین هستی.
تو همانی که آمدنت را هربار به انتظار مینشینم. تو همانی که روزهای خوبم در تو جوانه میزنند. تو همانی که وقتی برگهای تاریخت را ورق میزنم، پر از شادی و عشق است. چطور توصیفت کنم که پاییز یعنی روزهایی که دوست داری و در ذهنت با قلم عشق مینگاریاش!
]]>از بیرون که نگاهش میکنی با خودت میگویی چطور میتواند چنین آدمی باشد؟ او که خیلی آدم خوبی بود. چرا دارد این کارها را میکند؟ مگر به چیزهایی باور نداشت؟ مگر قبلا اعتقادش چیز دیگری نبود؟ چرا اصلا به فکر خانوادهاش نیست؟ همهی این سوالها را که از خودت پرسیدی، بعدش یاد یک آزمایش ساده میافتی که سالها پیش انجام شده است. یاد قورباغهی آرام پز میافتی!
سالها پیش، دانشمندان آزمایشی را ترتیب دادند. آب جوشی را آماده کردند و بعد قورباغهای را داخلش انداختند. به محض تماس قورباغه با آب جوش، سریع از آب بیرون پرید و خودش را نجات داد. این بار دانشمندان جور دیگر آزمایش کردند. آمدند و قورباغه را از همان اول که آب سرد بود داخلش رها کردند. قورباغه با لذت در آب برای خودش نشسته بود. کمی بعد زیر ظرف را روشن کردند و آب آهسته شروع به داغ شدن کرد. هرچه حرارتش بیشتر میشد، عکسالعمل قورباغه جالب بود. او میخواست بپرد، میخواست خودش را نجات دهد ولی انگار دست و پایش دیگر قدرت نداشتند که بپرند و او را نجات دهند. انگار دیگر به آن شرایط رضایت داده بودند.
حکایت زندگی خیلی ها همین قورباغه آرام پز است. شرایط با آنها طوری برخورد کرده که آنها هم آهسته آهسته تغییر کردهاند و دیگر روحشان کشش ندارد خودش را نجات دهد.
قورباغهی آرامپز، ابدا توجیه برای فروافتادن در منجلاب گناه و رضایت دادن به شرایط ناخوشایند زندگی نیست، بلکه فقط نشانهای برای کسانی است که میخواهند از راه نرسیده همهی زندگی یک آدم را زیر و رو کنند. این قورباغه آرام آرام پخته شده، پس آرام آرام باید کمکش کرد. برای همین است که خیلی از افراد خیرخواه ممکن است ابتدای کار ناامید شوند چون نمیدانند هر آدمی شرایطی داشته و باید با توجه به گذشته و حالش با او برخورد کرد نه ضربتی و بی برنامه!
شاید شیطان هم میدانسته چنین چیزی هست که گفته صبرم زیاد است و ذره ذره در روح مومنان ورود میکنم و از راه بدرشان میکنم. شیطان، همان حرارت آرام آرام است که زیاد میشود و باعث میشود دورمان را کوهی از گرما و سختی و مشقت بگیرد و دیگر نتوانیم تکان بخوریم، ولی او نمیداند ما خدایی داریم که میتواند با یک قطره اشک توبه، همه چیز را گلستان کند!
خاور همینطور داشت در خیالاتش از خودش تعریف میکرد و کیف. ناگهان کسی از پشت سر فریاد زد:
-ای بابا، نشستی روی کتاب هندسه با اون شلوار کثیفت؟ پیاز داغ رو هم که سوزوندی!
طلبه های آزمایشی کوچهی سیزدهم!
درسم در دانشگاه تمام شده بود. تازه ازدواج کرده و به قم آمده بودم. زندگی مشترک برایم پر از علامت سوال و رمز و راز بود. با همسر دو نفری به قم آمده بودیم. او درس می خواند و من خانه داری می کردم، وبلاگ نویسی می کردم، دور خودم می چرخیدم. آن روزها به من پیشنهاد شد که حوزه بروم. من اما مخالفت کردم. تازه از دانشگاه و کلاس زبان و درس هایم فارغ التحصیل شده بودم و دلم می خواست استراحت کنم.
یک سالی گذشت. باشگاه رفتن و وبلاگ نوشتن و خانه داری و کلاس خیاطی و بافتنی هیچ کدام نتوانستند من را اقناع کنند. ضمن اینکه تنهایی در قم بدون خانواد بودن، حسابی دمغم کرده بود. تازه آن موقع ها خیلی هم سوال داشتم. سوال هایی که دلم می خواست خودم جوابشان را پیدا کنم نه آن که شسته و رفته از همسر بگیرم. تصمیمم را گرفتم و در حوزه ثبت نام کردم. امتیاز بالایی آوردم و قبول شدم. آن قدر ذوق داشتم که با مادرم به نمایشگاه رفتیم و لوازم التحریر خریدیم؛ درست مثل کودکی هایم!
ترم اول شروع شد. مدرسهی تازه تاسیس ما، در یک خانه ی دو طبقه کار خودش را آغاز کرد. از سختی ها و مشکلات ابتدای سال تحصیلی که بگذریم، ترم خوبی بود. دوستان زیادی پیدا کردم که هنوز هم بعضیشان را دارم. به ما می گفتند آزمایشی هستیم. خودمان را موشی تصور می کردیم که هرروز یه کشف تازه را روی ما پیاده می کنند. صبح ها دعای عهد را در پذیرایی خانه می خواندیم. دعای عهد صبح ها خاطره ی خوبی است که از آن جا به یادم مانده است.
کلاس ما با پارتیشن از پذیرایی جدا شده بود. یکی از اتاق ها قسمت آموزش بود. جلسات مباحثه مان را گاهی در آشپزخانه برگزار می کردیم. برایمان سماور بزرگی خریده بودند و هرکس باید برای خودش لیوان می آورد و از سماور چای می ریخت. یادش به خیر آن اوایل مستخدم به اصطلاح مدرسه برایمان داخل استکان چای می ریخت و سر درس می آورد تعارف می کرد. وای که چه مزه ای می داد! خستگی مان .سط کلاس در می رفت. الان که به آن روزها فکر می کنم، دلم خیلی تنگ می شود.
ترم بعد به آپارتمانی پنج طبقه و سه خوابه نقل مکان کردیم. طبقه اول مهد کودک بود و باقی طبقات، کلاس و کتابخانه و نمازخانه. آن جا بود که من مادر شدم. حالا لحظاتم شیرین تر شده بودند.
درس خواندن برایم تفریح شد؛ تفریحی سخت و نفس گیر. چند ترم در آن جا بودیم. کم کم زمزمه هایی آمد که مدرسه ای برای ما ساخته اند. ما هم که از اول در خانه و آپارتمان درسمان را شروع کرده بودیم، شنیدن نام مدسه کلی بهمان انرژی می داد. به آن جا نقل مکان کردیم؛ مدرسهای بزرگ و زیبا. آن قدر محیطش با صفا بود که دلم می خواست از اول درس خواندن را شروع کنم. آن روزها دخترم بزرگ شده بود. او را به مهد بردم. آن جا نماند. هرچه تلاش کردم نشد و من مجبور شدم غیر حضوری به درسم ادامه بدهم.
هنوز هم وقتی از مقابل مدرسه رد می شوم، وقتی سر در مدرسه نام آیت الله ایروانی را می بینم، دلم تنگ می شود. بعدش لبخند می زنم و می گویم: یادش بخیر که ما روزی، طلبه های آزمایشی مدرسه حضرت معصومه در کوچه سیزده خیابان البرز بودیم!
#به_قلم_خودم
#چی_شد_طلبه_شدم