بسم الله الرحمن الرحیم
شاید بعضیمون دیروز نبودیم تا برگ سبز آری رو داخل صندوق رایگیری بندازیم و جزو ۹۹ درصدی که به جمهوری اسلامی آری گفتند باشیم،
ولی،
امروز هستیم و در ادامه راه کسانی که به جمهوری اسلامی آری گفتند، میتونیم با #خرید_کالای_ایرانی از #کارگر_ایرانی حمایت کنیم و راه کسانی که رای سبز رو داخل صندوق انداختند ادامه بدیم.
راه سبزی که اونها برامون به یادگار گذاشتن رو با خرید تولیدات ایرانی سرسبزتر کنیم و با این کار باعث#رونق_تولید بشیم انشاءالله.
۱۲فروردین، روز جمهوری اسلامی، گرامی باد.
با احترام به امام موسی کاظم(ع) و تسلیت به مناسبت شهادت آن بزرگوار.
#رونق_تولید
#بهار_به_طعم_خدا
#31
پایش که به پذیرایی رسید متوجه پدر شد که داشت میوه میخورد..مریم و مادر هم داخل آشپزخانه بودند و داشتند مقدمات شام را حاضر میکردند…سلامی کرد و وارد اتاقش شد..مریم سریع از آشپزخانه خارج شد و کنار سارا قرار گرفت..
-سلام..عزیزم..خیلی ماهی به خدا..
-سلام مریم گلی..
مریم چشمش به بسته های خرید سارا افتاد و از تعجب جیغ خفه ای کشید..
-واای..سارا..چقدر خرید کردی؟چه خبره؟نگاه کن!چه پالتوی قشنگی.اینم که بافته یشمیه..وااای پنج تا مانتو..سارا تو اینهمه شلوار داری؟باز سه تا دیگه خریدی!!تیشرتهاشو ببین..انگار سه تا جین خریده!!اونجارو ببین..دو جفت کفش!!
مریم همینطور با ذوق بسته های خرید را یکی پس از دیگری باز میکرد و با چشمش میبلعید..تا به حال اینهمه لباس نو ندیده بود…حق داشت..
-مریم ..
-جان مریم؟
-گفتم که تحقیرم کرد اون شب!
-آره..خب
-خب نداره آبجی..
در حالیکه مانتویش را مثل لباسی کهنه و بی ارزش گوشه اتاق پرت میکرد گفت:
-گفت لباسات در حد من نیست..با من میای بیرون اینا رو بپوش..
مریم مثل غذایی که ته بگیرد،ذوقش ته کشید..چشمان خوشحالش رنگ غم گرفت و برای لحظه ای حس حقارت خواهرش را با گوشت و پوستش حس کرد..خواست فضا را عوض کند..گفت:
-خب بده اینهمه به فکر سر و وضعته..میخواد خانومش خوشگلترین باشه..
خودش هم خنده اش گرفته بود از این توجیهات و وراجیهای بی سر و تهش..
-مریم میشه بری بیرون..کار دارم..
-چشم..فقط شام حاضره..بیا..
مریم که بیرون رفت،سارا در را قفل کرد و رفت سراغ کمد قدیمی و زهوار در رفته خودش و مریم…کمد انگار که دردش آمده باشد ،درش با جیغ خفیفی باز شد..مال جهاز مادر سارا بود و دیگر عمری ازش گذشته بود و سارای آن روزها مراعات سنش را نمیکرد!
با خشم افتاد به جان لباسهایش و همه را بیرون کشید..دانه به دانه نگاهشان میکرد و ذره ذره تحقیر شدنش را سر لباسهای کهنه اش خالی میکرد..همه را داخل کیسه ای ریخت و در اتاق را باز کرد و وسط اتاق انداخت..حالش از وسایل سارای حقیر و ضعیف به هم میخورد..
سراغ پاکت ها رفت و لباسها را داخل چوب لباسی گذاشت و آویزان کمد مسن کرد..اعظم و صفدر به سمت سارا آمدند و جویای حالش شدند:
-چی شده سارا؟چرا لباساتو میریزی این وسط؟
پدر با لحن نگرانی داشت به سارا حرف میزد..
-هیچی بابا..فقط خستم ازشون..بهرام جون امروز کلی لباس جدید برام گرفته..دارم اونا رو میذارمشون تو کمد..
داخل اتاق برگشت و مشغول کارش شد…هنوز چند تکه دیگر باقی مانده بود ..محکم با پا برسرشان کوبید و از اتاق خارجشان کرد..این سارا را تا به حال هیچ کس ندیده بود..آنقدر عصبانی بود که مادر هم جرات نزدیک شدن به او را نداشت..مریم ولی حال خواهرش را درک میکرد..جلو دوید..
-آره آبجی..بده من..آشغالن..به درد نمیخورن..با یک حرکت لباسها را جمع کرد و به حیاط برد!
سارا انگار که در ذهنش جرقه ای زده شده باشد،به دنبال مریم به حیاط رفت..استانبولی قدیمی یادگاری دوران گچ کاری پدر را برداشت و لباسها را داخلش انداخت و رویشان بنزین ریخت..با کبریت آتشی راه انداخت و با لذت غرق تماشای جلز و ولز کردن لباسهای بیچاره شد…انگار داشت بهرام و اکرم و همه آدمهای نفهم دورو برش را آتش میزد..با لذت محو تماشا شد…سارای جدیدی در حال متولد شدن بود..مریم کنارش ایستاد و دستش را دور کمر خواهرش حلقه کرد..سارا مریم را بغل کرد و آهسته گریست..
#32
لباسها که از شدت ناراحتی سارا،حالا روسیاه شده بودند،داشتند غم و اندوه صاحبشان را ذره ذره دود میکردند و به هوا میفرستادند..آن طرف تر دو خواهر روی دومین پله نشسته بودند و دست در دست هم ،خیره به درختان غرق در خواب زمستانی بودند…
-آروم شدی سارا؟بهتری؟
اشکش چکید روی گونه اش..سارا محزون بود..
-ای..همچین..
-خوب کردی سوزوندیشون..اصن به درد نمیخوردن..امروز چه کارا کردین؟
-رفتیم تجریش اینا رو گرفتیم..
-وای چه هیجان انگیز!!قشنگ بودن مغازه ها؟
-هِ…آره..خیلی با مغازه های اینجا فرق داشت..شیک و قشنگ..
بینی اش را بالا کشید و با دست اشکش را پاک کرد..
-بعدم رفتیم رستوران..دوتا کباب سلطانی خورد بهرام..باورت میشه!!
-اوووه..چه خوش اشتها..
سارا یاد آن لحظه افتاد..لحظه ای که بهرام به سردی درمورد باقی مانده غذای تازه عروسش حرف زده بود..ترجیح داد این قسمت را فاکتور بگیرد…بدبختی هایش جار زدن نداشت!
-بعدم رفتیم دربند..خیلی سرد بود دختر..
از جیب مانتویش بسته های لواشک را بیزون کسید و به سمت مریم گرفت..
-اینارم برای تو گرفتم..بخور حال کن..
مریم با ذوق لواشک ها را گرفت و بوسه ای روی گونه سارا نشاند..مادر صدایشان میزد..وقت شام بود..
مریم زودتر رفت تا سفره را بیندازد..سارا اما همچنان نشسته بود و به لباسهای سوخته مینگریست..باید برای زندگی جدیدش فکرس میکرد..باید برنامه ای میریخت..بهرام گفته بود زود باید به خانه خودشان بروند..باید سریع جهاز میخریدند..جهازی در شان بهرام و خانه مشترکشان که قرار بود در محله ای دیگر باشد..
روزهای زمستانی باروبندیلشان را جمع میکردند و کم کم خانه زمین را ترک میگفتند..چند روزی به سال نو ماندن بود..آن روزها میدان تره بار و بهرام و صفدر و غرفه اش،سرشان شلوغ بود..
مردم با دلهای شاد و خوشحال در رفت و آمد بودند و میوه عیدشان را میخریدند..بعضی کیلو کیلو،بعضی جعبه جعبه..کار و بار بهرام و زیر دستانش حسابی سکه شده بود..
سارا هم برای عید آماده میشد..میخواست برای خرید لباسهای جدید با بهرام بیرون برود..در آن یک ماهی که از عقدشان گذشته بود اتفاقات مختلفی افتاده بود که باعث میشد سارا بیشتر و بیشتر از آینده ای که با بهرام دارد بترسد و افسوس جوانی و زندگی اش که از دست میرفت را بخورد..در آن یک ماه فهمیده بود بهرام مغرورتر از غن حرفهاست که فکرش را میکرد..فهمیده بود همه را به چشم زیردستانش میبیند..در آن یک ماه یکبار هم به سارا زنگ نزده بود و حالش را جویا نشده بود..فهمیده بود بهرام فقط بلد است هدایای گران قیمت بخرد ولی بلد نیست بگوید عزیزم..بگوید دوستت دارم..بگوید خانوم گلم مثلا..
مثل رسم هرساله اعضای خانواده قلی زاده داشتند خانه تکانی میکردند..همه اتاقها را شسته و تمیز کرده بودند..وسایل اضافی را دور ریخته بودند..حالا سارا مانده بود و دفتر خاطرات و ایده هایش..حس میکرد دیگر به دردش نمیخورند و او دیگر سارای قبلی نمیشود..چشمش افتاده بود به ردیف۶۵و گرفتن تخصص قلب برای کمک به پدرش..آه از نهادش بلند شد..چه برنامه ها که نداشت و با یک ازدواج اجباری دود شد و به هوا رفت..
-سارا این کار رو نکنیا!
مریم بود که از نیت سارا با خبر شده بود و به موقع خودش را رساند تا جلوی از بین رفتن خاطرات آن همه روزهای شاد و خرم را بگیرد..
-میخوام چه کار..به چه دردم میخوره؟؟
-واا نگو سارا…قسمتی از روزهای زندگیته..حیفه..
-حیف من بودم که زن بهرام شدم..این کاغذای سیاه شده رو میخوام چه کار؟؟
مریم دیگر به این حرفهای سارا عادت کرده بود..سارا زبانش تلخ شده بود و تلخی زبانش از تلخی روحش تغذیه میکرد..
قرار بود بهرام دنبال سارا بیاید تا برای عید خرید کنند،هم خودش هم همسر زیبایش..
بهرام یک ربعی بود که رسیده بود و داشت روی مبل خستگی درمیکرد..سارا برایش میوه آورد و کنارش نشست..
-ببین..زود حاضر شو بریم..الان چمران ترافیک میشه..من حوصله اون راننده های بی ارزه تو اتوبان رو ندارم..بجنب..
-پس میوه..
-نمیخوام..پاشو..
سارا به سمت اتاقش رفت و حاضر شد..بعد از پنج دقیقه هردو داخل حیاط بودند و داشتند کفش میپوشیدند..مریم و مادر ایستاده بودند تا مهمانهایشان را بدرقه کنند..
سارا در خانه را بست و به سمت ماشین بهرام رفت..
-به مامانت گفتی شام نمیایم؟
-نه نگفتی بگم که..
-خب حالا دارم میگم..برو بگو نمیایم شام.
سارا حرصش را فروخورد و با خونسردی به سمت خانه رفت..
-نون نخوردی؟چقد شلی..بدو دیگه..
سارا وارد خانه شد و برای مادرش توضیح داد که ممکن است شام بخورند و بعد بیایند..مادر سارا را در آغوش کشید و به خدا سپرد..مریم با چشمهایی که غصه داشت رفتن خواهرش را به نظاره نشست..در دلش نجوا کرد:حیف تو سارا!!
#33
به ترافیک اتوبان خورده بودند و بهرام عصبی دست به سر و صورتش میکشید..
-لفتش دادی دیگه..ببین چه وضعیه!
سارا که دلیل عصبانیت بهرام را نمیفهمید چشمش را از مناظر بیرون گرفت و به بهرام برافروخته دوخت..
-تقصیر منه یعنی؟من که زود حاضر شدم..
-خب خونتون ته شهره دیگه..باید فکر اینم بکنی..سارا زود جهازتو بگیر،بریم سر خونه زندگیمون..خونه گرفتم تو قلهک..عالی..باید بیای ببینی…
سارا دیگر نمیشنید بهرام چه میگوید..نگاهش به کلماتی بود که از دهانش خارج میشدند و فکرش پیش خانه کوچک ته شهرشان..خانه ای که پر زرق و برق نبود،ولی با صفا بود..خانه ای که آدمهایش پر از عاطفه و احساس بودند..خانه ای که در آن به دنیا آمده بود و قدم قدم راه رفتن را یاد گرفته بود..خانه ای که در آن کودکیهایش را با ماهی های قرمز و جوجه های رنگی گذرانده بود…خانه ای که خیلی دوستش داشت..
-هی سارا میشنوی؟گوشت با منه؟
-ها..آره..خوبه…
-چی خوبه؟
-خونه دیگه!
-دارم میگم اون آینه رو یکم صاف کن..خوبی؟؟
خوب؟بهتر از این نمیشد..از کل مردهای عالم یک بهرام پیدا شده بود و آمده بود سراغش و تمام هست و نیستش را به تمسخر گرفته بود! خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-دارم به لباسی که میخوام بگیرم فکر میکنم..مدل و رنگ و..
-آره..فکر کن..خوبه..
بعد از یک ساعت رسیده بودند ..از ماشین پیاده شدند و به سمت مغازه ها رفتند…سارا تصمیم گرفت خرید خوبی داشته باشد…حداقل میتوانست از این یک ویژگی بهرام لذت ببرد..پولداری!
-بهرام اینو ببین..چقدر خوشگله..بریم ببینیم..
-اووم..بریم..
سارا دو تا لباس چشمش را گرفته بود و نظر بهرام را جویا شد:
-بهرام..این گلبهی یا این صورتی؟
-چه میدونم..هرکدومو میخوای بردار..زود باش دیره..
-خب تو از کدوم خوشت میاد.؟
-چه فرقی داره…بگیر یکیشو دیگه..
چشمان مشتاق و ذوق زده سارا از روی بهرام بی احساس و بی ذوق سر خورد روی مرد فروشنده که نگاه ترحم برانگیزی به او میکرد..مرد فروشنده خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد سارا را خوشحال کند:
-هر دوش بهتون میاد خانوم..پوستتون سفیده…
سارای غمگین حالا شرمگین هم شده بود..ذوق و شوق مرد هفت پشت غریبه فروشنده،از نزدیکترین آدم زندگیش ،بیشتر بود..
-باشه آقا..هردوشو برمیدارم..
بهرام هر روز رفتاری تازه داشت که سارا را غافلگیر کند..انگار نه انگار که زن گرفته بود..گویی فقط داشت رفع تکلیف میکرد..سرد و بی احساس!برای خودش یک دست کت و شلوار گرفت با بلوز و کفش و کراواتی خوش رنگ…لباسش را که پرو کرده بود سارا کلی کیف کرده بود ولی هیچ چیزی نگفته بود..بهرام هم نظرش را نخواسته بود..خودش را در آینه دیده و کیف کرده بود…اصلا نپرسیده بود به من می آید یا نه؟؟
خریدهایشان را کرده بودند..در حال بازگشت بودند..سارا کنار مغازه ای زوج جوانی را دید که درمورد لباسی با هم گفتگو میکردند..خانم با اشتیاق از مدل و رنگش حرف میزد و آقا هم تاییدش میکرد و لبخند میزد..سارا نتوانست بفهمد وارد مغازه شدند یا نه..ترجیح داد تا همینجا که دیده توقف کند و شاهد باقی ماجرا نباشد..بیش از این تحمل دق خوردن نداشت..قدم هایش را تند کرد و خودش را به بهرام رساند..دستش را دراز کرد تا دست شوهرش را بگیرد..میخواست خودش یک بار هم که شده امتحان کند..
-واا..مگه بچه ای دستمو میگیری؟من باباتم؟
-نه ..تو شوهرمی..دوست دارم دستتو بگیرم..
-ول کن بابا..
در یک حرکت دستش را از دست سارا بیرون کشید و به راهش ادامه داد..سارا چشمش به دو خانمی افتاد که این صحنه ها را میدیدند..با آن لحن و صدای بهرام و لهجه ای که داشت،حسابی خجالت کشید و به راهش ادامه داد..بهرام با تلفن همراهش بلند بلند حرف میزد ..با تحکم..بی ادبانه:
-آخه پسره خنگ،مگه من نگفتم سفارشو اول فاکتور کن؟برو بابا..دو ماه حقوق نگرفتی آدم میشی!
بهرام خیابان را روی سرش گذاشته بود..سارا خیس عرق شد و به راهش ادامه داد..انگار خیابان کش آمده بود و تمامی نداشت..چرا به ماشین نمیرسیدند؟؟
#34
-سارا وایسا..چقد تند میری!!
-خسته شدم..میخوام برسم به ماشین..
-خب وایسا منم باهات بیام..
سارا در دلش خدا خدا میکرد که آن قدر جرات داشت تا برگردد و از ته دل فریاد بزند ازت بدم میاد..ولی ترسوتر از این حرفها بود..ترجیح میداد خجالت بودن کنار مرد لهجه دار بی احساس را بکشد تا خجالت درد بی آبرویی …
سوار ماشین شدند..بهرام تلفنش تمام شده بود..سارا به سمتش برگشت و گفت:
- چرا اینقدر داد میزدی؟مگه چکار کرده بود؟
بهرام درحالیکه داشت ماشین را روشن میکرد و آینه را تنظیم،گفت:
- بشر عقل نداره!!برداشته اون همه سفارشو بدون فاکتور فرستاده رفته..شانس آورد اون طرفو میشناختم..مشتری قدیممه..اگه یکی دیگه بود و پولو بالا میکشید،کل خاندانشم کلیه هاشونو میفروختن نمیتونستن خسارت منو بدن…ابله!
بهرام چه راحت درمورد دیگران حرف میزد..چه راحت به بقیه برچسب میچسباند..انگار از نظر او همه کودن و خنگ بودند..انگار همه پایین بودند..اصلا انگار آدم نبودند!!
شب از نیمه گذشته بود و سارا کنار در خانه به رفتن مرد پولدار بی محبتش نگاه میکرد..بسته های خرید داخل دستش به او چشمک میزدند ولی پشت سر آن ها غم و حسرت بود که داشت به او دهن کجی میکرد..
اهل خانه خوابیده بودند و سارا نفسی از سر آسودگی کشید و وارد شد..خیلی وقت بود که گوشه ای از اتاقش را خالی کرده بود تا جهیزیه اش را بگذارد..چادرش را دراورد و اهسته مشغول عوض کردن لباسهایش شد..فردا عید بود و میخواست بخوابد تا پر انرژی باشد..آخرین سال تحویلی بود که در آن خانه میگذراند..باید نهایت استفاده را میکرد..
لحظات تحویل سال رسیده بود..سارا کنار مریم و مادر و پدر نشسته بودند..سفره هفت سین آن سال توسط مریم چیده شده بود..سارا گویی دل و دماغی برای آن کارها نداشت..
-سارا جان..خوشبخت بشی بابا..
-ممنونم بابا جون..
-من جز سعادت و خوشبختی هیچی برای بچه هام نخواستم و نمیخوام..به حق این اوقات عزیز امیدوارم عاقب بخیر بشی..
سارا در چشمان پدرش نگریست..سادگی وصفایی که در آن موج میزد دل سارا را لرزاند..پدرش را خیلی دوست داشت..
-آغاز سال ۱۳۸۳هجری شمسی..
سارا شروع کرد به خواندن دعای سال تحویل و اشکهایش چون سیلابی بی امان از چشمانش فروریختند..
یا مقلب القلوب والابصار..
یا مدبر الیل والنهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
به آخر دعا که رسید ،به حلقه ای که داخل دست چپش بود نگاه کرد..یاد عید گذشته افتاد که سر همان سفره از خدا خواسته بود بتواند پزشکی تهران قبول بشود و حالا در آغاز سال جدید،یا حلقه در دستش انگار که آرزوی پزشک شدنش را در دوردستها میدید..دست نیافتنی !
مشغول دیده بوسی با هم شدند..ساعاتی نگذشته بود که کبری و لیلا هم به جمعشان اضافه شدند..همه سراغ بهرام را از سارا میگرفتند..سارا گفته بود که بهرام نمی آید و شاهد تعجب و حیرت در چهره اعضای خانواده اش شده بود..اما خودش عادت داشت..بهرام بار اولش نبود..
#35
اولین روز از سال جدید و هوای مطبوع و بهاری فروردین ماه،حال همه جنبندگان عالم را جا آورده بود..تازه عروس خانه صفدر،به عادت همیشگی در حیاط نشسته بود و داشت با لذت هوای بهاری را مینوشید..چشمانش را بسته بود و دستانش را از دو طرف باز ..نفس های عمیق میکشید..بعد از اینکه حسابی کیف کرد،داخل خانه شد و مشغول تدارک صبحانه ای مفصل برای اعضای خانواده گردید..
زیر لب شعری میخواند و کارهای آشپزخانه را میکرد:
بهار بهار
یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود…
-به به..سارا خانوم..چه کار کرده..
مادر اولین نفری بود که از خواب بیدار شده بود و حالا احوال دختر سرحالش را میگرفت..
-سلام مامان..خوبی؟عیدت دوباره مبارک.
-قربونت برم..الان میام کمکت..
سارا باشه ای گفت و مشغول کارش شد..کم کم مریم و پدر هم از خواب بیدار شدند و جمع دونفره مادر و سارا را کامل کردند..صبحانه مفصلی که سارا روی سفره چیده بود،اشتهایشان را حسابی قلقلک میداد..کنار هم نشستند و مشغول شدند.
قلی زاده ها صبحانه شان را خورده بودند و داشتند برای دید و بازدید عید نقشه میکشیدند..
-اعظم امسال هم مامانت برنامه روز اول رو داره؟
-آره..همه فک و فامیل جمع میشن ..
-پس اول میریم اونجا..
-باشه من به کبری و لیلا هم میگم..سارا به بهرام گفتی؟
سارا با شنیدن نام بهرام ،خوشی هایش دود شد و به هوا رفت..حقیقت وجود بهرام،خیالهای شیرینش را برهم زده بود..
-نه..آخه اصن نمیدونم کجاست؟زنگ هم نزد دیشب یه تبریک بهم بگه..
-وااا..جدا؟
سارا هیچ وقت آن قدر در زندگی اش جدی نبود..
-آره..
پدر به میان حرفشان دوید..
-خب عیب نداره بابا..شما زنگ بهش بزن..زن و شوهر که این حرف ها رو با هم ندارن..
برای سارای احساساتی این حرفها را داشت..برایش مهم بود..این را بی اهمیتی میدانست..این را بی محبتی میدانست…چه کند که پدرش را دوست داشت..پدر مریض بود..قلبش ..
-باشه بابا..الان زنگ میزنم..
سارا به سمت تلفن رفت و شماره بهرام را گرفت..صدای خسته ای که داخل گوشی پیچید،نشان از خواب آلود بودن صاحبش داشت..سارا با نشاط سلام کرد و عید را تبریک گفت:
-سلام..خوبی؟عیدت مبارک..
-سلام..چی شده؟کاری داری؟
-ممنونم ..منم خوبم!نه کاری ندارم..فقط امروز همه جمع میشن خونه مادر بزرگم..شماهم بیا..عید اولمونه مثلا..
-اوه اوه..ساعتو ببین..خونتونم که دوره..باید الانا راه بیفتم..نمیشه من نیام..؟
بهرام چرا اینطوری بود؟؟معلوم بود که باید باشد حتما..
-نه نمیشه..بیا زود..خدافظ..
سارا منتظر پاسخ نشد..گوشی را قطع کرد..کفرش درآمده بود…داخل اتاقش رفت تا کمی به خودش برسد..روز اول عید بود..میخواست مقابل شوهرش زیبا باشد…
دوساعتی گذشته بود که صدای زنگ در بلند شد..سارا با آن بلوز آبی و دامن سفیدش،با آن موهای سشوار کرده و صورت نقاشی شده اش،حسابی خانم شده بود…در را باز کرد..حتما بهرام از دیدنش شگفت زده میشد..
-سلام..
لبخند ملیحش را به صورت بهرام پاشید..
-سلام..اوف چه ترافیکی بودا…نصف بیشتر ماشینام تک نفره بودن..اخه تو که یه نفری ماشین اوردنت چیه
به عالم و آدم غر میزد..خودش گویی بی عیب و نقص بود…سارا خودش را از تک و تا نینداخت و با گفتن جمله خوبی عزیزم دوباره بهرام را متوجه خودش کرد بلکه اینهمه نقش و رنگ را ببیند..سارا بخاطر او اینهمه به خودش رسیده بود..
-آره خوبم..صفدر کو؟
سارا مثل اینکه فحش زشتی شنیده باشد گفت:
-منظورت آقا صفدر بود دیگه؟؟
بهرام تک خنده ای کرد..
-آخه تو میدون هی بهش میگم صفدر،دیگه عادتم شده..
همه شور و حال سارا پرید..پدرش برایش اولین قهرمان زندگی اش بود..به وضوح داشت خرد شدنش را میدید..چقدر بهرام گستاخ بود!!دستش را ول کرد و جلوتر به راه افتاد..حالش به هم میخورد از مرد روبرویش..پدر به استقبال بهرام رفت و در بالای خانه او را نشاند..
افکار مختلفی به ذهن سارا هجوم آورد،چرا بهرام برای آدم ها ارزش قائل نیست؟چرا اینقدر درمورد آدم های ریز و درشت دور و برش بد صحبت میکرد؟ آن شب خودش دیده بود که با گارسون رستوران هم مثل نوکرش حرف میزد و سارا حسابی شرمنده شده بود..یعنی پول اینقدر آدم ها را بی قید و بی ادب می کرد؟در دلش خدا را شکر کرد که پولدار نبودند..ولی او اینهمه پول دار دو رو برش دیده بود..پس چرا آن ها اینگونه نبودند؟؟بهرام واقعا که بود؟؟
#به_قلم_خودم
#بهار_به_طعم_خدا
#ایرانم_تسلیت
دستی به سمتم دراز میشود. با صدای بلند و عجله حرف میزند. نفسنفس میزند و نیمی از لباسهایش خیس شده است. به او زل میزنم. تاکید دارد که هرچه سریعتر دستش را بگیرم و از جایم بلند شوم. مرتب و پشت سر هم صدایم میزند. چطور صدایم میکند؟ او که اسمم را نمیداند. او اصلا چه کسی است؟ آنجا چه میکند؟ من آنجا وسط آنهمه آب و گل و لای چه میکردم؟
هنوز هم دستش دراز است. بهت را در چشمانم میخواند. خودش را بیشتر دولا میکند تا بتواند دستم را بگیرد. موفق میشود. دستم را میگیرد و بلندم میکند. از زمین کنده میشوم.
به دنبالش راه میافتم. مثل آدم کوکی بیاختیار حرکت میکنم. سرم را به چپ و راست میچرخانم. همه جا آب است، آب و آب. فقط واژه آب در ذهنم رژه میرود. آب را دوست داشتم. اما حالا با دیدنش با یادآوریاش، با فکر کردن به آنچه اتفاق افتاده است، همه وجودم از آب متنفر میشوم.
من را مینشاند. داخل چادر هستیم. هنوز هم نفسنفس میزند و در بیسیمش چیزی میگوید. دوستش از راه میرسد. موبایلش را به سمتش میگیرد و صدایش میزند. اسمش را میفهمم؛ مصطفی!
-مصطفی گوشیت داره همینطور زنگ میخوره.بیا بگیرش.
گوشی را میگیرد. صدایش قطع شده است. روبرویم مینشیند. هنوز هم لبهایم قفل است. میگویند شوک زده شدهام. میگویند هول کردهام. میگویند ترسیدهام. آنها همینطور حرف میزنند و من فقط نگاه میکنم.
مصطفی میآید. دستی در موهایم میکشد و با محبت نگاهم میکند. دستش سرد است. سرمایش به همه وجودم رسوخ میکند.
-پسرم اسمت چیه؟ خانوادهات کجان؟
اسمم؟ انگار سختترین فرمول فیزیک را از من میپرسد. انگارد دارد ضرب دو اتحاد مزدوج در دیفرانسیل عدد دیگری را میپرسد. من؟ اسمم چیست؟ به گمانم علی باشم!
-علی.
-پسرم اینجا بشین یه کم حالت جا بیاد. بعد بریم دنبال خانوادهات.
خانواده؟ خانوادهام کجا بودند؟ اصلا من آنجا چه میکردم؟ مانده بودم. در خانه روستاییام مانده بودم اما برای چه؟ یادم نمیآید. گیج شدهام.
-بیا پسرم، این چایی رو بخور گرم بشی.
گرما! خدای من چه حس خوب و شیرینی است وقتی زیر پوستت میپیچد و تو را از زمهریری که در آن دست و پا میزنی نجات میدهد. کمی چای مینوشم. گوشیاش دوباره زنگ میخورد. میخواهد قطع کند ولی دلش نمیآید انگار.
-جانم الهه خانوم؟
الهه؟ الهه کیست؟ شاید مادرش باشد؟ مادر را که به اسم صدا نمیزنند. الهه من مادرم است. عشقم است. چقدر دلم برایش تنگ شده است. چقدر ذهنم مشوش شده است. این جملهها که درسرم رفت و آمد میکنند برای چیست؟چرا گیجم؟
-الهه جان، خانومم، ازشون عذرخواهی کن. میدونم از قبل برنامه ریختیم، ولی اگر بدونی اینجا چه خبره؟ من به شما قول میدم که حتما مسافرت بریم. اینجا مردم به کمک نیاز دارن.
کمک؟ چه واژه غریبی. مصطفی و دوستانش دارند به من کمک میکنند. فقط من نه، به همه. راستی دو روز پیش عید بود؟ پس مصطفی اینجا چه میکرد؟ او که باید کنار زن و فرزندش باشد. موتور مغزم روشن میشود. حالا معنی حرفهایش را میفهمم. یک باره بد میشوم، خیلی بد. شاید هم خودخواه! فکرهایی به ذهنم هجوم میآروند. من دارم زیر چادر برپاشده برای کمک به سیل زدگان چای میخورم و از سرما تنم لرزش شدیدی را تجربه میکند و الههی مصطفی نگران سفرش است؟ حق با من است یا او؟ من محتاجترم یا او؟ من بیشتر به کمک نیاز دارم یا او؟ اصلا الان وقت تفریح است؟
صحنههای سیل از جلوی چشمانم رد میشوند. وقتی با همه وجودم فریاد میزدم و خدا را صدا میکردم. الههی مصطفی کجا بودی؟ زیر سقفی که بلند بود؟
-چشم خانوم، قول میدم جبران کنم.بعد از ایام عید حتما جبران میکنم، میریم سفر.
گوشی را قطع میکند. انگار برنامههای نوروزیشان به هم ریخته است. مگر من آدم نبودم؟ من هم برنامه داشتم. روستا مانده بودم پروژهام را تمام کنم. لبتابم! وای! یک لحظه انگار آسمان روی سرم هوار میشود. فریاد میزنم.
-لبتابم، پروژهام، یا خدا، زحمتهام به باد رفت!
مصطفی کنارم میآید و سعی دارد آرامم کند. زحمات چند ماههام زیر حجم عظیمی از آب و گل غرق شده است. من به معنای واقعی کلمه بدبخت شده بودم. مطالعات و زحماتم به آب رفت. خانهام زیر آب رفت. زندگیام نابود شد. الههی مصطفی فقط سفرش به هم خورده بود و من همه زندگیام!
-آروم باش علی جان، درست میشه. تو آروم باش.
آرام باشم؟ چطور؟ همه چیز به هم ریخت، من آرام باشم؟ گیرم آرام باشم، پروژهام برمیگردد؟ کارها و برنامهریزیهایم درست میشود؟
-علی جان، الان بچهها با همه وجود دارن کار میکنن. از کار و زندگی و تفریح و برنامههای نوروزیشون زدن و اومدن اینجا کمک کنن. تو صبور باش، درستش میکنیم.
-میدونی چقدر زحمت کشیدم؟ میدونی چقدر روش کار کردم؟ فقط چند صفحه مونده بود.
مصطفی نمیفهمد. غمم را درک نمیکند. او درک نمیکند چه میکشم.پتو را دورم محکمتر میکنم. چاییام تمام شده است. اشکم در حال چکیدن است. دورتادورم آب است. آب برایم نفرت انگیز شده است.
مصطفی رفت تا به کسی کمک کند. او را میبینم. دوستانش را هم میبینم. تا نیمه در آب رفتهاند. بدنشان خیس شده است. ته دلم گرم میشود. تنها نیستم. مصطفی و دوستانش هستند. در دلم به وجودشان افتخار میکنم. به آن وجودهای خدایی که از خودشان گذشتهاند غبطه میخورم.
خدایا چه میبینم؟ انگار تازه چشمهایم به کار افتادهاند. مصطفی عمامه دارد. مصطفی روحانیست!
فاطمه صداقت:
شب است. آسمان صاف و زلال است، درست مثل من. ستارهها چشمک میزنند. از شبهای دیگر پرنور تر شدهاند. انگار قرار است امشب میزبان آن وجود مبارک باشیم.
دل توی دلم نیست. من در خودم لیاقتی نمیبینم ولی او در من لیاقتی دیده که در هیچ انسانی نیافته است. تلاطم ندارم و دلم آرام است. در این شب سیاه، گوشهای از بیابان خدا نشستهام و به اطرافم نگاه میکنم. همیشه همین موقعها پیدایش میشود. این صبر کردن برایم سخت است. من هرشب بیقرارش هستم.
او را میفهمم. نفسش که به من میخورد، همهچیز را برملا میکند. او که میآید، زمان برایم متوقف میشود. دوستش دارم. آنقدر دوستش دارم که بارها به خدا گفتهام. امشب هم به گمانم خواهد آمد. دلم برایش تنگ شده است. با آن قامت رعنا و بازوان ورزیدهای که دارد، هیچ مردی یارای مقابله با او نیست. این مرد سینهای ستبر دارد. این مرد عزمی راسخ دارد. مرد است، واقعا مرد! معنای مرد بودن را باید از وجود نازنینش وام گرفت؛ معنای مرام، معرفت، شرافت، انسانیت.
تازگیها فهمیدهام که غمی روی سینهاش سنگینی میکند.
مرد به این بزرگی، به این باشکوهی، غمی دارد که جانکاه است. تازگیها خیلی برایم حرف میزند. هرروز که میگذرد، بیشتر عاشقش میشوم. روزی هزاربار میمیرم و زنده میشوم تا او را ملاقات کنم. درد دلهایش عجیب قلبم را میلرزاند.
مردی به بزرگی و عظمت او خیلی تنهاست. آنقدر تنهاست که نمیتواند با کسی جز من حرف بزند. من اما راضیام. به این دیدارهای گاه و بیگاه شبانهمان خشنودم؛ به این حرفزدنهای کوتاه و درددلهای یک وقتی!
صدای پایش میآید. خدای من قلبم الان از حرکت میایستد. هرچه صدا نزدیکتر میشود، من مشتاقتر میشوم. گوش میکنم. با دقت به آن صدا دل میسپارم. آمد. خودش است. میخواهم از خوشحالی بال دربیاورم. به من نزدیک میشود. چقدر دلم برای چهره نورانی و مهربانش تنگ شده است. هر روز که میگذرد، نشان آن غم در صورتش بیشتر هویدا میشود.
زیر نور ماه صورت نورانیاش را میبینم. ماه گردون، پیش ماه من هیچ حرفی برای گفتن ندارد.
میایستد. به احترامش میخواهم تمام قد ایستادن که، به خاک بیفتم. به پاهایش بیفتم. آن وجود عظیم لایق احترام و به خاک افتادن است.
شروع میکند. چشمهای زیبا و نورانیاش اشکی میشود. دلم میلرزد وقتی گریهاش را میبینم. چطور مرد به این خوبی و بزرگی تنهاست؟
او حرف میزند و من دل به حرفهایش میدهم. او میگوید و من میشنوم. سرش را نزدیکتر کرده است. طاقت این همه نزدیکی را ندارم. من لیاقت ندارم. گاهی از خودم میپرسم، کسی غیر از من برای درد دل کردن نیست؟
خدای من! سرش ر ابلند میکند. به پشت سرش نگاه میاندازد و چند قدمی از من دور میشود. نگرانم. یعنی چه شده؟ کسی تعقیبش کرده است؟ کسی از حال و روزش با خبر شده است؟ چرا دلم شور میزند؟
از من دور میشود. صدای پاهایش را میشنوم که چند قدمی از من فاصله گرفته است. حالا دارد گفتگو میکند. صدایشان را میشنوم. انگار صدایشان را از ته چاه میشنوم. از او سوال میکند:
-کیستی؟
-میثم هستم.
-مگر نگفتم از آن دایره پایت را بیرون نگذار؟
-نتوانستم تحمل کنم و ترسیدم دشمنان بر شما آسیب برسانند.
-آیا چیزی از آنچه گفتم شنیدی؟
-نه سرورم. چیزی نشنیدم.
آن مرد هم میداند باید به او احترام بگذارد. او بزرگ و با جبروت است. صدایش را میشنوم. دارد درمورد خودم و خودش حرف میزند.
-ای میثم! وقتی که سینهام از آنچه در آن دارم احساس تنگی کند، زمین را با دست میکَنم و راز خود را به آن میگویم و هروقت که زمین گیاه میرویاند، آن گیاه از تخمی است که من کاشتهام.
آن مرد دور میشود. انگار خیالش از سلامتی مولایش علی (ع) راحت شده است. صدای قدمهای مبارکش را دوباره میشنوم. دارد به سمت من برمیگردد. من خوشبختترین چاه عالمم، که علی(ع) با آن بزرگیاش من را لایق گفتن رازش دانسته است.
منبع روایت در قسمت آخر(بحار،جلد۴۰،ص۱۹۹)
#به_قلم_خودم
#داستان_کوتاه
#به_قلم_خودم
#بهار_به_طعم_خدا
#داستان_کوتاه
#پویش_بهشت_مادری
گلهای دیگر را نگاه کردم. آنها از من قدیمیتر بودند. جا افتادهتر و بزرگتر بودند. سرم را به طرف دیگر گرفتم. آن طرفم گلهای زیبایی نشسته بودند. چقدر اینجا را دوست دارم. این همه شاخ و برگ و این همه طراوت، حالم را خوب کرده است.
یاد دیروزم افتادم. وقتی به من نگاه کرد، اشکهایش را دیدم. با دستان پیر و لرزانش من را نوازش کرد. در گوشم چیزهایی گفت که فکر میکنم باید به صاحبش برسانم.
آنقدر شوق دارم که دلم میخواهد با فریادی همه را بیدار کنم. ولی گلهایی که از من بزرگرترند، خستهاند. انگار دلشان میخواهد بازهم بخوابند. من ولی در این تاریکی شب، همچنان دلم میخواهد به دورو برم نگاه کنم. به آسمان نگاه کنم. امشب ماه کامل شده است. چقدر پرنور و قشنگ است.
به خودم کش و قوسی دادم و سرم را به طرف دیگری متمایل کردم. یکی از گلها چشمهایش را باز کرده بود. از تنهایی در آمدم.
-سلام، بیدار شدی؟
-سلام، یکم تنم درد میکنه، تو چرا بیداری؟
-من دارم به حرفهای مونس فکر میکنم. خیلی هیجان دارم.
-صبور باش، از الان بخوای اینقدر هیجان داشته باشی و بی طاقت باشی، خیلی بهت سخت میگذره.
-تو از مونس چی میدونی؟
-خیلی چیزها. اون یه زن فوقالعادست.
-میشه به منم بگی؟
داشتیم با هم حرف میزدیم که گل دیگری از خواب بیدار شد.
-شماها خواب ندارین گل سرخیها؟
به طرفش برگشتم و لبخند زدم.
-نه، داریم زیر نور ماه با هم حرف میزنیم گل نارنجی.
-من خیلی خوابم میاد، برم بخوابم.
رویش را به سمت دبگر کرد و دوباره خوابید. با شوق به سمت دوست جدیدم برگشتم.
-خب میگفتی.
-اولین روزی که پا به اینجا گذاشتم، یادمه. با چشمهای اشکی مونس برخورد کردم. با چشمهایی که خوشرنگترین چیزی بودن که برای اولین بار میدیدم. چشمم به لبها و دهنش افتاد. چیزی میگفت. با دقت بهش گوش کردم. داشت برای بچههاش دعا میکرد. میگفت زهرا خوشبختش بشه، علی عاقبت بخیر بشه. گریه میکرد و انگاری داشت با من درددل میکرد.
-پس اون یه مادره!
-یه مادره مهربون و خوش اخلاق. وقتهایی که بچههاش رو میبینم، هرکدوم یه آدم خوب و موفق شدن.
-مونس تنهاست؟
-آره، شوهر و پسرش شهید شدن.
-پس همسر شهید هم هست.
-پسرش مدافع حرم بود. اون یه زنه بی نظیره. مونس بعد از شهادت همسرش، خودش زحمت کشیده و بچههاش رو بزرگ کرده. اون یه شیرزنه. تو این روستا همه بهش احترام میذارن. امروز وقتی اومد، خوب به حرفهاش گوش بده.
او خوابید. چقدر چیزها بود که من نمیدانستم. به دیدن دوباره مونس مشتاق شدم. چشمهایم را بستم و خوابم برد.
با صدای خوانده شدن قرآنی، از خواب بیدار شدم. به اطرافم نگاه کردم و مونس را دیدم. داشت به سمت من میآمد و قرآن میخواند. با همه وجودم غرق تماشایش شدم. شکسته بود. دستهایش پر از چین و چروک بود. آن چین و چروکها هرکدام حرفی از این سالهای طولانی را به دوش میکشیدند. دوباره رویم دست کشید و نوارشم کرد. اینبار خیلی بیشتر از قبل دوستش داشتم.
گل کناریام به من چشمک زد و گفت حواسم را جمع کنم. مونس حرفش را شروع کرد. گاهی میخندید و گاهی گریه میکرد. کمی با پسر شهیدش حرف میزد و کمی خستگی درمیکرد. با آن دستهای پینه بستهاش، بازهم داشت کار میکرد. دعا میکرد. وقت دعا برای همه دعا میکرد جز خودش!
-خدایا، به حق صاحبالزمان، همه مریضها رو شفا بده. خدایا دل همه مردم روستا رو شاد کن. خدایا گرفتاری همه رو خودت حل کن.
هرچه منتظر شدم، برای خودش دعا نکرد. فقط برای دیگران دعا کرد. چشمهایم را به نوهاش دوختم. به سمتش آمد و او را بغل کرد. مونس هم او را بوسید.
-خوش اومدی پسر گلم.
-عزیز جون قراره امسال به جای یک هفته، دوهفته پیشت باشیم. مامان میگه تو دستتنهایی. میخواد کمکت کنه و کارهای خونهتکونی رو هم برات انجام بده. آخه فقط یه هفته تا عید مونده!
-قربون تو و مادرت بشم پسر گلم. قدر مادرت رو بدون.
-میدونم عزیز، یادم نمیره چقدر برای من و آبجیم زحمت کشید.
میدود و از مونس دور میشود. مونس هم به سمت مهمانهای تازه از راه رسیدهاش میرود.
امروز هنگام سال تحویل، مونس کنار من و بقیه گلها نشست. دستی روی سرمان کشید و دعایش را خواند. نهکه بار اولش باشد، او هر روز که پیشمان میآمد دعا میخواند. هرچه که قرآن و دعا بلد بود میگفت. هر گرهای که میزد، یک دعا برلبش جاری بود. مونس برای آخرین بار کنارمان نشست و رویمان دست کشید.
-برید به سلامت. یادتون نره چی گفتم؟ سلام همه اهالی روستا رو به خانوم برسونید.
از جایش بلند شد و به سمت دیگر رفت. حس کردم در هوا معلق شدم. به آسمان نزدیکتر شدم. مونس گریه کرد و پشتمان آب ریخت. من و همه گلها از او خداحافظی کردیم. مونس و مهربانیهایش را هیچ وقت فراموش نمیکنیم.
خانه جدیدمان را دوست دارم. نه اینکه فقط من خوشم آمده باشد، نه. همه گلهایی که با هم هستیم، عاشق اینجا شدهایم. حالا روی این سنگهای سبز و زیبا، روی این خانه جدیدمان نشستهایم. مونس را یاد میکنیم، دعاهایش را بر زبان جاری میکنیم. روزی هزاربار دعا میکنیم خودش با پای خودش به این صحن و سرا بیاید. اصلا به برکت وجود مونس بود که ما لایق شدیم وارد اینجا شویم. مونس با آن دستهای پینه بسته و ضخمتش، هر گرهای که روی دار قالی مینشاند، دعا میکرد و گلها متولد میشدند. من هم همان روزها که روی دار قالی متولد شدم، فهمیدم مونس کیست. حالا فرشی شدهایم و زیر پای زائران خانم زینب(س) افتادهایم. مونس همیشه میگفت، حرم حضرت زینب را مدافعان حرم نجات دادند.
چند روزی از عید گذشته است. چه سال نویی، چه مکان نورانی، چه خانم بزرگی. تا آخر عمر مدیون مونس هستم؛ مونس و دستهای پر برکتش.