خیرش رو ببینی!
خیرش رو ببینی!
مادربزرگم همیشه میگفت:
-ننه خیرش رو ببینی!
من همیشه معترضانه تو دلم غر میزدم و لبخندی زورکی روی لبهام میذاشتم. خیرش رو دیدم که حالا نصیبم شده دیگه. اگر شر بود که اصلا گیرم نمیاومد. درمورد هرچیز تازهای که میخریدم، هر موفقیتی که کسب میکردم، هر قدمی که تو زندگی به سمت جلو برمیداشتم، میگفت خیرش رو ببینی!
خدا رحمتش کنه. حالا ببین چه زمانی یادش افتادم. این جا وسط این همه گیر و گرفتاری و انتظار واسه رسیدن بالگرد امداد و نجات تا برامون یه لقمه غذا بیاره، یاد عزیز افتادم.
چند روز پیش که خونه جدیدم رو خریدم، با افتخار کلیدش رو بالا و پایین انداختم و ذوق کردم. به اون مِلک درندشت چشمک زدم و این جمله عزیز بازهم تو همه وجودم اکو میشد:
-خیرش رو ببینی.
اون روز که همه زندگی و خونه و چیزهایی که یه عمر زحمتش رو کشیده بودم تو یک چشم به هم زدن زیر آب رفت، اکوی اون جمله تو وجودم متوقف شد و همهاش شد اشکی که از گوشه چشمم چکید و راهش رو تا روی قفسه سینهام باز کرد و درست جایی که قلبم میتپید توقف کرد. فقط یک جمله گفتم:
-خیرش رو ندیدم عزیز!
#به_قلم_خودم
#بهار_به_طعم_خدا
#داستانک