دارم دَم میکشم!
? ?
? ? ?
? ? ? ?
یادش بخیر. چه روزهایی بود. دانشجو بودم. اوج جوانی و شور و شوقم بود. وقتی تازه با مستند ظهور(Arrivals) آشنا شده بودم. پنجاه و دو قسمت ده دقیقهای را فکر کنم چند روزه تمامش کردم. همهی مغزم پر شده بود از علامتها و آنقدر در جَوّش غرق شده بودم که دلم میخواست هرطور شده به همه بگویم در دنیا چه خبر است و چه نقشههایی برایمان ریختهاند. در دانشگاه، در فضای مجازی با دوستانم حرف میزدم.
زیر همهی قسمتهای مستند، نام گروه بیداریاندیشه خورده بود. گروهی که ترجمهی این مستند را انجام داده بودند. در دلم شوقی داشتم که با آنها همکاری کنم. وارد وبلاگشان شدم و از همان روزهای اول تشکیل تالار بیداری اندیشه، عضو ثابتش شدم. یادش بخیر چقدر بحث و گفتگو میکردیم. آتشی به جان همهمان بود که میخواستیم خاموشش کنیم. آن روزها تالار پر از پستهای استاد رائفی پور و استاد عباسی و نقد مستند ظهور و.. بود.
بعد از مدتی توانستم مدیریت بخشی را به عهده بگیرم. آن موقع با تیم تالار بحث میکردیم و میخواستیم کارهای بزرگ بکنیم. چقدر شور و ذوق داشتیم. یادم است یکبار که مجلهی همشهری جوان درمورد مستند ظهور وعبدالله هاشم و گروهش مطلبی نقد نوشت، باتمام قوا جلو رفتم و جوابشان را دادم طوریکه در صفحهی اول مجله نقدم چاپ شد. آن موقعها گروه عبدالله هاشم و ویکآپپروجکت(Wakeupproject) خیلی سر و صدا کرده بود و من هم از آن مستند و بچههایی که درموردش زحمت کشیده بودند کلی دفاع کردم. آن روزها کلهام بوی قرمه سبزی میداد به گمانم! حتی به تالار ویکآپپروجکت هم رفتم و عضو شدم. البته بعدها فهمیدم آنها به یمانی دروغین پیوستهاند و دیگر خبری از آنها ندارم.
تالار برایمان خط مقدم شده بود. مرتب در آن فعالیت میکردیم، یادش بخیر. آنقدر در جو بودم که دوبار کنفرانس کلاس زبان انگلیسیام را درمورد گروههای مخفی و فراماسون انتخاب کردم؛ راز دلار! یادش بخیر. چه بود آن راز دلار اصلا؟ که چه بشود؟ یادش بخیر پای ثابت کلاسهای استاد شفیعی سروستانی بودم. هرماه در کانون فکری کودک و نوجوان خیابان حجاب برپا میشد. هنوز هم هست؛ در حوزه هنری. ولی راهش برایم خیلی دور شده.
موقع خواستگاری به همسر گفتم من فعالیتم در تالار را کنار نمیگذارم و او هم خندهی ملیحی کرد و گفت باشد. انگار میدانست وقتی من هم دَم بکشم و جا بیفتم میفهمم اصل کار چیز دیگری است. چندباری به آن سر زد و درددلهایم برای امام زمان را خواند. آن روزها پای ثابت وبلاگ نویسی هم بودم. الان اما فعلا وقتش را ندارم.
غرض اینکه، حس میکنم صبورتر شدهام. آنهمه شور و شوق در من خوابیده است. الان تالار بیداریاندیشه دیگر فعالیت خاصی ندارد. بچههای تیم هم هرکدام پراکنده شدند و فقط از دو سه نفرشان خبر دارم که ازدواج کردهاند. همهمان دم کشیدهایم و داریم به راههای مهمتر و بزرگتر برای فرج مولا فکر میکنیم. یادش بخیر آن روزهایی که از برنامهی عمو پورنگ هم نماد پیدا میکردم!
بگذاریم جوانان جوانیشان را بکنند. باید انرژیشان تخلیه شود. وقتش که برسد، آنها هم دم میکشند.