مهمان ناخوانده عید
#به_قلم_خودم
#بهار_به_طعم_خدا
#ایرانم_تسلیت
دستی به سمتم دراز میشود. با صدای بلند و عجله حرف میزند. نفسنفس میزند و نیمی از لباسهایش خیس شده است. به او زل میزنم. تاکید دارد که هرچه سریعتر دستش را بگیرم و از جایم بلند شوم. مرتب و پشت سر هم صدایم میزند. چطور صدایم میکند؟ او که اسمم را نمیداند. او اصلا چه کسی است؟ آنجا چه میکند؟ من آنجا وسط آنهمه آب و گل و لای چه میکردم؟
هنوز هم دستش دراز است. بهت را در چشمانم میخواند. خودش را بیشتر دولا میکند تا بتواند دستم را بگیرد. موفق میشود. دستم را میگیرد و بلندم میکند. از زمین کنده میشوم.
به دنبالش راه میافتم. مثل آدم کوکی بیاختیار حرکت میکنم. سرم را به چپ و راست میچرخانم. همه جا آب است، آب و آب. فقط واژه آب در ذهنم رژه میرود. آب را دوست داشتم. اما حالا با دیدنش با یادآوریاش، با فکر کردن به آنچه اتفاق افتاده است، همه وجودم از آب متنفر میشوم.
من را مینشاند. داخل چادر هستیم. هنوز هم نفسنفس میزند و در بیسیمش چیزی میگوید. دوستش از راه میرسد. موبایلش را به سمتش میگیرد و صدایش میزند. اسمش را میفهمم؛ مصطفی!
-مصطفی گوشیت داره همینطور زنگ میخوره.بیا بگیرش.
گوشی را میگیرد. صدایش قطع شده است. روبرویم مینشیند. هنوز هم لبهایم قفل است. میگویند شوک زده شدهام. میگویند هول کردهام. میگویند ترسیدهام. آنها همینطور حرف میزنند و من فقط نگاه میکنم.
مصطفی میآید. دستی در موهایم میکشد و با محبت نگاهم میکند. دستش سرد است. سرمایش به همه وجودم رسوخ میکند.
-پسرم اسمت چیه؟ خانوادهات کجان؟
اسمم؟ انگار سختترین فرمول فیزیک را از من میپرسد. انگارد دارد ضرب دو اتحاد مزدوج در دیفرانسیل عدد دیگری را میپرسد. من؟ اسمم چیست؟ به گمانم علی باشم!
-علی.
-پسرم اینجا بشین یه کم حالت جا بیاد. بعد بریم دنبال خانوادهات.
خانواده؟ خانوادهام کجا بودند؟ اصلا من آنجا چه میکردم؟ مانده بودم. در خانه روستاییام مانده بودم اما برای چه؟ یادم نمیآید. گیج شدهام.
-بیا پسرم، این چایی رو بخور گرم بشی.
گرما! خدای من چه حس خوب و شیرینی است وقتی زیر پوستت میپیچد و تو را از زمهریری که در آن دست و پا میزنی نجات میدهد. کمی چای مینوشم. گوشیاش دوباره زنگ میخورد. میخواهد قطع کند ولی دلش نمیآید انگار.
-جانم الهه خانوم؟
الهه؟ الهه کیست؟ شاید مادرش باشد؟ مادر را که به اسم صدا نمیزنند. الهه من مادرم است. عشقم است. چقدر دلم برایش تنگ شده است. چقدر ذهنم مشوش شده است. این جملهها که درسرم رفت و آمد میکنند برای چیست؟چرا گیجم؟
-الهه جان، خانومم، ازشون عذرخواهی کن. میدونم از قبل برنامه ریختیم، ولی اگر بدونی اینجا چه خبره؟ من به شما قول میدم که حتما مسافرت بریم. اینجا مردم به کمک نیاز دارن.
کمک؟ چه واژه غریبی. مصطفی و دوستانش دارند به من کمک میکنند. فقط من نه، به همه. راستی دو روز پیش عید بود؟ پس مصطفی اینجا چه میکرد؟ او که باید کنار زن و فرزندش باشد. موتور مغزم روشن میشود. حالا معنی حرفهایش را میفهمم. یک باره بد میشوم، خیلی بد. شاید هم خودخواه! فکرهایی به ذهنم هجوم میآروند. من دارم زیر چادر برپاشده برای کمک به سیل زدگان چای میخورم و از سرما تنم لرزش شدیدی را تجربه میکند و الههی مصطفی نگران سفرش است؟ حق با من است یا او؟ من محتاجترم یا او؟ من بیشتر به کمک نیاز دارم یا او؟ اصلا الان وقت تفریح است؟
صحنههای سیل از جلوی چشمانم رد میشوند. وقتی با همه وجودم فریاد میزدم و خدا را صدا میکردم. الههی مصطفی کجا بودی؟ زیر سقفی که بلند بود؟
-چشم خانوم، قول میدم جبران کنم.بعد از ایام عید حتما جبران میکنم، میریم سفر.
گوشی را قطع میکند. انگار برنامههای نوروزیشان به هم ریخته است. مگر من آدم نبودم؟ من هم برنامه داشتم. روستا مانده بودم پروژهام را تمام کنم. لبتابم! وای! یک لحظه انگار آسمان روی سرم هوار میشود. فریاد میزنم.
-لبتابم، پروژهام، یا خدا، زحمتهام به باد رفت!
مصطفی کنارم میآید و سعی دارد آرامم کند. زحمات چند ماههام زیر حجم عظیمی از آب و گل غرق شده است. من به معنای واقعی کلمه بدبخت شده بودم. مطالعات و زحماتم به آب رفت. خانهام زیر آب رفت. زندگیام نابود شد. الههی مصطفی فقط سفرش به هم خورده بود و من همه زندگیام!
-آروم باش علی جان، درست میشه. تو آروم باش.
آرام باشم؟ چطور؟ همه چیز به هم ریخت، من آرام باشم؟ گیرم آرام باشم، پروژهام برمیگردد؟ کارها و برنامهریزیهایم درست میشود؟
-علی جان، الان بچهها با همه وجود دارن کار میکنن. از کار و زندگی و تفریح و برنامههای نوروزیشون زدن و اومدن اینجا کمک کنن. تو صبور باش، درستش میکنیم.
-میدونی چقدر زحمت کشیدم؟ میدونی چقدر روش کار کردم؟ فقط چند صفحه مونده بود.
مصطفی نمیفهمد. غمم را درک نمیکند. او درک نمیکند چه میکشم.پتو را دورم محکمتر میکنم. چاییام تمام شده است. اشکم در حال چکیدن است. دورتادورم آب است. آب برایم نفرت انگیز شده است.
مصطفی رفت تا به کسی کمک کند. او را میبینم. دوستانش را هم میبینم. تا نیمه در آب رفتهاند. بدنشان خیس شده است. ته دلم گرم میشود. تنها نیستم. مصطفی و دوستانش هستند. در دلم به وجودشان افتخار میکنم. به آن وجودهای خدایی که از خودشان گذشتهاند غبطه میخورم.
خدایا چه میبینم؟ انگار تازه چشمهایم به کار افتادهاند. مصطفی عمامه دارد. مصطفی روحانیست!