فاطمه صداقت:
شب است. آسمان صاف و زلال است، درست مثل من. ستارهها چشمک میزنند. از شبهای دیگر پرنور تر شدهاند. انگار قرار است امشب میزبان آن وجود مبارک باشیم.
دل توی دلم نیست. من در خودم لیاقتی نمیبینم ولی او در من لیاقتی دیده که در هیچ انسانی نیافته است. تلاطم ندارم و دلم آرام است. در این شب سیاه، گوشهای از بیابان خدا نشستهام و به اطرافم نگاه میکنم. همیشه همین موقعها پیدایش میشود. این صبر کردن برایم سخت است. من هرشب بیقرارش هستم.
او را میفهمم. نفسش که به من میخورد، همهچیز را برملا میکند. او که میآید، زمان برایم متوقف میشود. دوستش دارم. آنقدر دوستش دارم که بارها به خدا گفتهام. امشب هم به گمانم خواهد آمد. دلم برایش تنگ شده است. با آن قامت رعنا و بازوان ورزیدهای که دارد، هیچ مردی یارای مقابله با او نیست. این مرد سینهای ستبر دارد. این مرد عزمی راسخ دارد. مرد است، واقعا مرد! معنای مرد بودن را باید از وجود نازنینش وام گرفت؛ معنای مرام، معرفت، شرافت، انسانیت.
تازگیها فهمیدهام که غمی روی سینهاش سنگینی میکند.
مرد به این بزرگی، به این باشکوهی، غمی دارد که جانکاه است. تازگیها خیلی برایم حرف میزند. هرروز که میگذرد، بیشتر عاشقش میشوم. روزی هزاربار میمیرم و زنده میشوم تا او را ملاقات کنم. درد دلهایش عجیب قلبم را میلرزاند.
مردی به بزرگی و عظمت او خیلی تنهاست. آنقدر تنهاست که نمیتواند با کسی جز من حرف بزند. من اما راضیام. به این دیدارهای گاه و بیگاه شبانهمان خشنودم؛ به این حرفزدنهای کوتاه و درددلهای یک وقتی!
صدای پایش میآید. خدای من قلبم الان از حرکت میایستد. هرچه صدا نزدیکتر میشود، من مشتاقتر میشوم. گوش میکنم. با دقت به آن صدا دل میسپارم. آمد. خودش است. میخواهم از خوشحالی بال دربیاورم. به من نزدیک میشود. چقدر دلم برای چهره نورانی و مهربانش تنگ شده است. هر روز که میگذرد، نشان آن غم در صورتش بیشتر هویدا میشود.
زیر نور ماه صورت نورانیاش را میبینم. ماه گردون، پیش ماه من هیچ حرفی برای گفتن ندارد.
میایستد. به احترامش میخواهم تمام قد ایستادن که، به خاک بیفتم. به پاهایش بیفتم. آن وجود عظیم لایق احترام و به خاک افتادن است.
شروع میکند. چشمهای زیبا و نورانیاش اشکی میشود. دلم میلرزد وقتی گریهاش را میبینم. چطور مرد به این خوبی و بزرگی تنهاست؟
او حرف میزند و من دل به حرفهایش میدهم. او میگوید و من میشنوم. سرش را نزدیکتر کرده است. طاقت این همه نزدیکی را ندارم. من لیاقت ندارم. گاهی از خودم میپرسم، کسی غیر از من برای درد دل کردن نیست؟
خدای من! سرش ر ابلند میکند. به پشت سرش نگاه میاندازد و چند قدمی از من دور میشود. نگرانم. یعنی چه شده؟ کسی تعقیبش کرده است؟ کسی از حال و روزش با خبر شده است؟ چرا دلم شور میزند؟
از من دور میشود. صدای پاهایش را میشنوم که چند قدمی از من فاصله گرفته است. حالا دارد گفتگو میکند. صدایشان را میشنوم. انگار صدایشان را از ته چاه میشنوم. از او سوال میکند:
-کیستی؟
-میثم هستم.
-مگر نگفتم از آن دایره پایت را بیرون نگذار؟
-نتوانستم تحمل کنم و ترسیدم دشمنان بر شما آسیب برسانند.
-آیا چیزی از آنچه گفتم شنیدی؟
-نه سرورم. چیزی نشنیدم.
آن مرد هم میداند باید به او احترام بگذارد. او بزرگ و با جبروت است. صدایش را میشنوم. دارد درمورد خودم و خودش حرف میزند.
-ای میثم! وقتی که سینهام از آنچه در آن دارم احساس تنگی کند، زمین را با دست میکَنم و راز خود را به آن میگویم و هروقت که زمین گیاه میرویاند، آن گیاه از تخمی است که من کاشتهام.
آن مرد دور میشود. انگار خیالش از سلامتی مولایش علی (ع) راحت شده است. صدای قدمهای مبارکش را دوباره میشنوم. دارد به سمت من برمیگردد. من خوشبختترین چاه عالمم، که علی(ع) با آن بزرگیاش من را لایق گفتن رازش دانسته است.
منبع روایت در قسمت آخر(بحار،جلد۴۰،ص۱۹۹)
#به_قلم_خودم
#داستان_کوتاه
#به_قلم_خودم
#بهار_به_طعم_خدا
#داستان_کوتاه
#پویش_بهشت_مادری
گلهای دیگر را نگاه کردم. آنها از من قدیمیتر بودند. جا افتادهتر و بزرگتر بودند. سرم را به طرف دیگر گرفتم. آن طرفم گلهای زیبایی نشسته بودند. چقدر اینجا را دوست دارم. این همه شاخ و برگ و این همه طراوت، حالم را خوب کرده است.
یاد دیروزم افتادم. وقتی به من نگاه کرد، اشکهایش را دیدم. با دستان پیر و لرزانش من را نوازش کرد. در گوشم چیزهایی گفت که فکر میکنم باید به صاحبش برسانم.
آنقدر شوق دارم که دلم میخواهد با فریادی همه را بیدار کنم. ولی گلهایی که از من بزرگرترند، خستهاند. انگار دلشان میخواهد بازهم بخوابند. من ولی در این تاریکی شب، همچنان دلم میخواهد به دورو برم نگاه کنم. به آسمان نگاه کنم. امشب ماه کامل شده است. چقدر پرنور و قشنگ است.
به خودم کش و قوسی دادم و سرم را به طرف دیگری متمایل کردم. یکی از گلها چشمهایش را باز کرده بود. از تنهایی در آمدم.
-سلام، بیدار شدی؟
-سلام، یکم تنم درد میکنه، تو چرا بیداری؟
-من دارم به حرفهای مونس فکر میکنم. خیلی هیجان دارم.
-صبور باش، از الان بخوای اینقدر هیجان داشته باشی و بی طاقت باشی، خیلی بهت سخت میگذره.
-تو از مونس چی میدونی؟
-خیلی چیزها. اون یه زن فوقالعادست.
-میشه به منم بگی؟
داشتیم با هم حرف میزدیم که گل دیگری از خواب بیدار شد.
-شماها خواب ندارین گل سرخیها؟
به طرفش برگشتم و لبخند زدم.
-نه، داریم زیر نور ماه با هم حرف میزنیم گل نارنجی.
-من خیلی خوابم میاد، برم بخوابم.
رویش را به سمت دبگر کرد و دوباره خوابید. با شوق به سمت دوست جدیدم برگشتم.
-خب میگفتی.
-اولین روزی که پا به اینجا گذاشتم، یادمه. با چشمهای اشکی مونس برخورد کردم. با چشمهایی که خوشرنگترین چیزی بودن که برای اولین بار میدیدم. چشمم به لبها و دهنش افتاد. چیزی میگفت. با دقت بهش گوش کردم. داشت برای بچههاش دعا میکرد. میگفت زهرا خوشبختش بشه، علی عاقبت بخیر بشه. گریه میکرد و انگاری داشت با من درددل میکرد.
-پس اون یه مادره!
-یه مادره مهربون و خوش اخلاق. وقتهایی که بچههاش رو میبینم، هرکدوم یه آدم خوب و موفق شدن.
-مونس تنهاست؟
-آره، شوهر و پسرش شهید شدن.
-پس همسر شهید هم هست.
-پسرش مدافع حرم بود. اون یه زنه بی نظیره. مونس بعد از شهادت همسرش، خودش زحمت کشیده و بچههاش رو بزرگ کرده. اون یه شیرزنه. تو این روستا همه بهش احترام میذارن. امروز وقتی اومد، خوب به حرفهاش گوش بده.
او خوابید. چقدر چیزها بود که من نمیدانستم. به دیدن دوباره مونس مشتاق شدم. چشمهایم را بستم و خوابم برد.
با صدای خوانده شدن قرآنی، از خواب بیدار شدم. به اطرافم نگاه کردم و مونس را دیدم. داشت به سمت من میآمد و قرآن میخواند. با همه وجودم غرق تماشایش شدم. شکسته بود. دستهایش پر از چین و چروک بود. آن چین و چروکها هرکدام حرفی از این سالهای طولانی را به دوش میکشیدند. دوباره رویم دست کشید و نوارشم کرد. اینبار خیلی بیشتر از قبل دوستش داشتم.
گل کناریام به من چشمک زد و گفت حواسم را جمع کنم. مونس حرفش را شروع کرد. گاهی میخندید و گاهی گریه میکرد. کمی با پسر شهیدش حرف میزد و کمی خستگی درمیکرد. با آن دستهای پینه بستهاش، بازهم داشت کار میکرد. دعا میکرد. وقت دعا برای همه دعا میکرد جز خودش!
-خدایا، به حق صاحبالزمان، همه مریضها رو شفا بده. خدایا دل همه مردم روستا رو شاد کن. خدایا گرفتاری همه رو خودت حل کن.
هرچه منتظر شدم، برای خودش دعا نکرد. فقط برای دیگران دعا کرد. چشمهایم را به نوهاش دوختم. به سمتش آمد و او را بغل کرد. مونس هم او را بوسید.
-خوش اومدی پسر گلم.
-عزیز جون قراره امسال به جای یک هفته، دوهفته پیشت باشیم. مامان میگه تو دستتنهایی. میخواد کمکت کنه و کارهای خونهتکونی رو هم برات انجام بده. آخه فقط یه هفته تا عید مونده!
-قربون تو و مادرت بشم پسر گلم. قدر مادرت رو بدون.
-میدونم عزیز، یادم نمیره چقدر برای من و آبجیم زحمت کشید.
میدود و از مونس دور میشود. مونس هم به سمت مهمانهای تازه از راه رسیدهاش میرود.
امروز هنگام سال تحویل، مونس کنار من و بقیه گلها نشست. دستی روی سرمان کشید و دعایش را خواند. نهکه بار اولش باشد، او هر روز که پیشمان میآمد دعا میخواند. هرچه که قرآن و دعا بلد بود میگفت. هر گرهای که میزد، یک دعا برلبش جاری بود. مونس برای آخرین بار کنارمان نشست و رویمان دست کشید.
-برید به سلامت. یادتون نره چی گفتم؟ سلام همه اهالی روستا رو به خانوم برسونید.
از جایش بلند شد و به سمت دیگر رفت. حس کردم در هوا معلق شدم. به آسمان نزدیکتر شدم. مونس گریه کرد و پشتمان آب ریخت. من و همه گلها از او خداحافظی کردیم. مونس و مهربانیهایش را هیچ وقت فراموش نمیکنیم.
خانه جدیدمان را دوست دارم. نه اینکه فقط من خوشم آمده باشد، نه. همه گلهایی که با هم هستیم، عاشق اینجا شدهایم. حالا روی این سنگهای سبز و زیبا، روی این خانه جدیدمان نشستهایم. مونس را یاد میکنیم، دعاهایش را بر زبان جاری میکنیم. روزی هزاربار دعا میکنیم خودش با پای خودش به این صحن و سرا بیاید. اصلا به برکت وجود مونس بود که ما لایق شدیم وارد اینجا شویم. مونس با آن دستهای پینه بسته و ضخمتش، هر گرهای که روی دار قالی مینشاند، دعا میکرد و گلها متولد میشدند. من هم همان روزها که روی دار قالی متولد شدم، فهمیدم مونس کیست. حالا فرشی شدهایم و زیر پای زائران خانم زینب(س) افتادهایم. مونس همیشه میگفت، حرم حضرت زینب را مدافعان حرم نجات دادند.
چند روزی از عید گذشته است. چه سال نویی، چه مکان نورانی، چه خانم بزرگی. تا آخر عمر مدیون مونس هستم؛ مونس و دستهای پر برکتش.
لحظه تحویل سال که میشود، همه وجودم به تکاپو و غلیان میافتد. انگار دو ماراتن به پایان خودش نزدیک شده و من نفسنفس زنان آخرین تلاشهایم را میکنم تا به اندازه قدرت و وُسع خودم دویده باشم. لحظات آخر، کتاب آن سال دارد بسته میشود. من میمانم و یک سالی که گذشت و کارهایی که کردم.
این لحظات آخر، زمانیکه میگویند فقط دو دقیقه تا پایان سال مانده، من را یاد لحظات آخر عمر میاندازد. وقتی میگویند زمانت تمام شده و باید به خانه ابدیات بروی و درباره همه کارهایی که کردی پاسخگو باشی.
لحظات آخر سال است. با همه وجودم دعا میکنم. صلوات میفرستم. عبارت حول حالنای دعای سال تحویل را طوری میخوانم که همه سلولهایم به راستی تحولی نو و شگرف را تجربه کنند. چشمهایم را میبندم و اشکهایم جاری میشوند. گویی قلبم از حرکت ایستاده و نفسم در سینه حبس شده است.
وارد سال جدید که میشویم انگار دوباره کتاب نانوشتهای روبرویم باز میشود. انگار بهار با همه زیباییهایش نوید فرصتی تازه به من میدهد. میگوید دوباره تلاش کن. میگوید اینبار کتابت را زیباتر بنویس.
لحظاتی از سال جدید گذشته است. حالا من خودم را کنار خط شروع مسابقه دو میبینم. بانگ سال نو بلند شده است و صدای سوت مسابقه را شنیدهام. باید بدوم، اینبار اما سریعتر، پرقدرتتر، پرتلاشتر. باید کتابم را زیباتر بنویسم!
#21
انگشتهای سارا با تردید روی دکمه های تلفن مانور میداد…حالا منتظر بود مرد آن طرف گوشی به او سلام گرمی کند و باهم گفتگوی شیرینی داشته باشند..
با بوق پنجم تلفن را برداشت..بهرام با آن تن صدای بلندش و نوع حرف زدن خاصش پشت گوشی بود:
-بله..
سارا به خودش فشار آورد تا بتواند دو کلمه محبت آمیز ادا کند..ولی نمیتواست! تمام زورش را زد و گفت:
-سلام بهرام جان..خوبی؟
-سلام سارا خانم..شمایی؟بله بفرما..
سارا که حسابی توی ذوقش خورده بود و انتظار «جانم» و «بگو قربونت برم »داشت گفت:
-امشب شام بیا خونمون..دور هم باشیم..
با دو دلی واضحی ادامه داد:
-میای دیگه؟
آن طرف اما بهرام سرش شلوغ بود و میخواست جواب سارا را داده باشد..
-باشه میام خانم ..خیلی کار دارم..فعلا خدافظ..
-خدافظ..
سارا گوشی را گذاشت و به اتاقش رفت..نکند بهرام مشکل روانی داشته باشد؟نکند از آن مردهایی باشد که حرف محبت آمیز نمیزنند تا اصطلاحا زنشان پرو نشود؟نکند ….دلش به شور افتاده بود..نمیدانست از چه کسی باید بپرسد؟ساغر گفته بود که بعضی مردها اینگونه اند..بلد نیستند..با یادآوری حرفهای ساغر دلش کمی آرام گرفت..
تمام مدت ،تا زمان آمدن پدر و بهرام،داشت فکر میکرد..تصمیم گرفته بود مدتی هرچند به سختی،سعی کند با محبت و صمیمیت با بهرام برخورد کند و حرف بزند..شاید بهرام خجالتی بود و منتظر بود قدم اول را سارا بردارد..
بهرام روی مبلی بالای پذیرایی نشسته بود و داشت با پدر حرف میزد..سارا با سینی چای وارد پذیرایی شد..لباس زیبایی تنش کرده بود..بلوز صورتی یقه حلزونی با دامن مشکی تا زیر زانو که مدل ماهی بود..موهای زیبا و لختش را دورش ریخته بود..چای را تعارف کرد و کنار بهرام روی مبل دونفره نشست..بهرام از داخل جیبش کادویی بیرون آورد و به سمت سارا برگشت:
-بیا سارا خانم..برای شماست..
سارا ناباورانه کادو را گرفت..در آن را باز کرد..یک ساعت مچی گران قیمت در آن بود که توجه سارا را به خودش جلب کرد..همان لحظه خواست دستش کند که فکری به ذهنش رسید..
-واای..خیلی قشنگه عزیزم..میشه خودت دستم کنی؟
بهرام که تکه ای خیار را به چنگالش گرفته بود و داشت به دهانش نزدیک میکرد گفت:
-آسونه..اون بَسْتِش رو بنداز این طرف راحت بسته میشه..
سارا خودش میدانست چطور بسته میشود..کودک پنج ساله هم میتوانست آن را ببندد..سارا میخواست با این حرکت،صمیمیت بیشتری با بهرام پیدا کند..دمغ و مایوس گفت:
-آهان..آره..الان میبندم..
ساعت معرکه ای بود..حسابی روی دست سارا نشسته بود..لبخندی زد و دوباره از بهرام تشکر کرد..بهرام به خنده ای اکتفا کرد و مشغول صحبت با پدر شد..
سفره گل گلی سفارشی مهمان های ویژه اعظم خانم،وسط اتاق پهن شده بود و سارا داشت آن را تزئین میکرد..مریم در کشیدن غذا به مادرش کمک میکرد..کار سارا تمام شده بود ..به سمت پذیرایی رفت و بهرام و پدرش را صدا زد..
-بفرمایین شام حاضره!
آن ها که حسابی صحبتشان گل انداخته بود،بلند شدند و به سمت سفره آمدند..بهرام در یک طرف سفره نشست..هیچ تلاشی نکرد برای اینکه سارا در کنارش بنشیند..اما خود سارا بود که آمد و کنار بهرام نشست..با لبخند به او نگاه کرد و بهرام هم لبخند کم رنگی به صورتش پاشید …
همه نشسته بودند..سارا حواسش را جمع کرد و حرکات بهرام را زیر نظر گرفت..بشقابی را برداشته بود و مشغول کشیدن برنج بود..سارا منتظر بود بهرام بشقاب را جلوی او بگذارد..پدر و مادر کشیده بودند و حالا نوبت سارا و بهرام رسیده بود..بهرام بشقاب پر از برنج را جلوی خودش گذاشت و مشغول خوردن شد..به سارا تعارفی نکرد که آیا مایل است برای او هم بکشد یا نه..
سارا افکارش را پس زد..عیبی نداشت..حتما بهرام خیلی گرسنه بوده و حواسش نبوده برای سارا بکشد..بشقابی برداشت و اول برای مریم و آخرین نفر برای خودش کشید..نه! اینها نمیتوانست دلیل محکمی برای رد کردن بهرام باشد..ولی دلش حسابی شکسته بود و دمغ شده بود..
بعد از صرف شام و جمع کردن سفره همه اعضای خانواده دورهم نشستند و مشغول صحبت شدند..سارا کنار بهرام نشسته بود و به فکر باز کردن سر صحبت بود:
-میگم که نظرت چیه فردا با هم بریم سینما عزیزم؟
میگفت عزیزم ولی خودش بهتر از هرکسی میدانست که واقعی نیست و فقط دارد نقش بازی میکند تا سر از کار بهرام دربیاورد..
-باشه..چه فیلمی بریم؟
-تو چی دوست داری؟
-من خیلی اهل فیلم و سینما نیستم..هرچی تو بگی،میریم..
-بریم «کما» رو ببینیم..من خیلی تعریفشو شنیدم..
-باشه..برای من فرقی نداره..بریم..
-پس فردا منتظرتم..
-باشه..میام دنبالت بریم..
-راستی بهرام جون،تنهایی تهران؟هیچ کسی اخه برای خواستگاری نیومد..
-آره..خانوادم شهرستانن..واسه عقد قراره بیان..
-عقد؟
-عقدمون دیگه..
بهرام چه مطمئن حرف میزد..انگار کسی پاسخ بله قطعی به او داده است..ولی سارا اینقدر مطمئن نبود..هنوز داشت آزمایشش میکرد..
#22
روز سوم محرمیت بود..سارا آماده بود تا با بهرام به سینما بروند..فقط۲۶روز دیگر فرصت داشت و میخواست نهایت استفاده را از لحظه های بودن با مرد مرموزش ببرد…او را کشف کند!
زنگ خانه که به صدا درآمد سارا کیفش را برداشت و از مادر و خواهرش خداحافظی کرد..پشت دیوارهای خانه،مردی منتظر بود که مورد تایید خانواده قرار گرفته بود ولی هنوز نتوانسته بود از سارا نمره قبولی بگیرد..
سارا پر انرژی بیرون رفت..با شادی به بهرام سلام کرد..مرد منتظر از پنجره ماشین سرش را بیرون آورد و پاسخش را داد…سارای غرق در شادی با استقبال خوبی مواجه نشده بود و حالا با لبهایی از دوطرف کش آمده سوار ماشین میشد..
-سلام آقا بهرام..خوبی؟
-سلام سارا خانم..ممنونم..بفرما..
و به دسته گلی که عقب ماشین بود اشاره کرد..سارا چشمانش برق ژد و تشکر کرد..
-کدوم سینما دوست داری بریم؟
((خدایا بهرام ۱۰سال تهران زندگی کرده،چرا اینقدر بد خرف میزنه آخه؟؟))سارای غرغرو بود که داشت مغز سارای آرام را میخورد!
-یه سینما این نزیکی ها هست..بریم اینجا؟
-اینجاها بریم سینما؟نه..باید بالا ها باشه..
-مگه چه فرقی داره؟
-دوست ندارم..به من نمیخوره..در شانم نیست.!بریم یه جای بهتر.
سارا تعجب کرده بود و نمیدانست چه باید بگوید..مگر سینما با سینما فرق داشت که بهرام اینقدر برایش مهم بود که کجا باشد..خواست فضا را عوض کند که گفت:
-راستی بهرام جان خونه خودت کجاست؟
-پونک!
سارا در دلش سوتی کشید و داشت حساب میکرد از پونک تا خانه شان یک ساعتی حداقل راه هست..
راهی خیابان شده بودند و داشتند به روبرویشان نگاه میکردند..بهرام سرش به رانندگیش گرم بود و سارای کنجکاو در ذهنش داشت نقشه میکشید و سوال آماده میکرد…روزها کوتاه بودند و بهرام و سارا در سیاهی شب وارد سینما شدند..
-بیا سارا..بیا اینجا بشین..
دختر و پسر جوانی که آن طرف تر نشسته بودند با شنیدن حرفهای بهرام با آن لحن و صدایش لبخندی نا خواسته روی لبهایشان نشست که چشمان تیز بین سارا آن را شکار کرد و کمی حال خوشش را گرفت..
فیلم آغاز شده بود و سارا با هیجان داشت به پرده بزرگ روبرویش نگاه میکرد..کنارش بهرام بود که مرتب خمیازه میکشید..انگار آن روز خیلی خسته شده بود و تمایل زیادی برای بستن چشمانش داشت..
سارا میخندید و مرتب تعریف میکرد..با سوت و کف حاضرین سالن دست میزد و غرق لذت شده بود..ناگهان چشمش به بهرام افتاد..جوری خوابیده بود که انگار سالهاست چشمانش طعم خواب را نچشیده اند…با حرص پایش را به زمین کوبید و ترجیح داد از ادامه فیلم لذت ببرد..
تشویق یکپارچه تماشاشچی ها نشان از پایان فیلم داشت..سر و صداها خوابیده بود و حالا صدای خرخر بهرام واضحتر شنیده میشد و دوروبری هایشان که به او نگاه میکردند..
سارای شرمگین،لپ هایش بخاطر خجالت وعصبانیت برافروخته شده بود و سعی میکرد خونسردی نداشته اش را حفظ کند..بهرام آبرویش را برده بود..
-بهرام جان..پاشو فیلم تموم شده..بهرام..
-ها..چی؟تموم شده؟چه زود؟
سارا حرصش گرفته بود و آنقدر عصبانی بود که میتوانست همانجا بلند شود و داد بزند و بگوید از بهرام بدش می آید!!
-بله باید بریم..
-بریم بریم..قشنگ بود..؟
-خیلی..ازدستت رفت..
-من حوصله سینما ندارم..گفتم حال و هوات عوض بشه
عوض شده بود..حال و هوای سارا حسابی برزخی شده بود و دلش میخواست با کیفش توی سر پرموی بهرام،ضربه ای بکارد و خجالت دوساعت گذشته را جبران کند..
-اره..زیاد خندیدم..
-خب پس بریم..نظرت چیه بریم شام بخوریم..؟
-اخه مامانم اینا چی؟
-خب زنگ بزن بگو منتظر نباشن..
-چطوری؟
با یک حرکت بهرام تلفن همراهش را از جیبش بیرون کشید و شماره خانه صفدر را گرفت و نزدیک گوش سارای جاخورده گذاشت:
- سلام مامان جان..خوبین؟ببین ما شام نمیایم..میریم بیرون با بهرام..میگه رستوران هندی..چشم خدافظ..
گوشی را به طرف بهرام گرفت و تشکر کرد..بهرام لبخندی زد و در حالیکه میگفت خواهش میکنم به سمت خروجی سینما حرکت کرد و سارا مثل جوجه ای که به دنبال مادرش بدود،پشت سر بهرام به راه افتاد..بهرام هر لحظه چیزی برای غافلگیر کردنش داشت!
#23
ماشین بهرام داخل کوچه بنفشه شد ..کنار در خانه صفدر خان غرفه دار پارک کرد..سارا خودش را جمع و جور کرد و خواست پیاده شود..هنوز هم به اتفاق داخل رستوران فکر میکرد..زمانیکه به بهرام گفته بود ،مردی آن طرف تر مرتب نگاهش میکند..بهرام خونسرد گفته بود :خب نگاه کنه..انقدر نگاه کنه تا چشمش دربیاد..!
سارا از ساغر شنیده بود که چقدر فرهاد برایش غیرتی میشود و نمیگذارد حتی پشه نری نگاه چپ به او کند..مثل اینکه بهرام خیلی این چیزها برایش مهم نبود..شاید برایش عادی بود؟
-خدافظ بهرام جان..
-برو خانم..شب بخیر..سلام برسون..
سارا پیاده شد و درحالیکه دسته کلیدش را از کیفش بیرون میکشید به سمت در خانه شان رفت…
-سارا..
بهرام بود که صدایش میزد..
-من ده روزی میرم شهرستان..چنتا بار هست خودم باید برم چک کنمشون..نیستم ..مراقب خودت باش..
سارا که همانطور زل زده بود به پلاک ماشین بهرام که داشت دور و دورتر میشد،کلید را داخل قفل چرخاند و وارد حیاط شد..روی تشک دراز کشیده بود و فکر میکرد..از این پهلو به آن پهلو میشد..دلش آرام و قرار نداشت..اتفاقی که در رستوران افتاده بود داشت در ذهنش پیچ و تاب میخورد..شاید بهتر بود فردا با کبری حرف بزند..خواهر بزرگترش بود و تجربه بیشتری داشت..
بعد از خوردن صبحانه مادر به عادت همیشه به خانه مادربزرگ رفت و مریم هم به کتابخانه..سارا سمت تلفن رفت و شماره خانه کبری را گرفت..باید دلش را آرام میکرد..
صدای زنگ در خانه آمد..کبری خودش را زود رسانده بود..بدش نمی آمد بداند در دنیای پولدارها چه میگذرد..ولی نگرانی سارا بسیار فراتر از پول و ثروت بود..
-سلام کبری جون..خوش اومدی..
-سلام عزیزم..ممنونم..نگرانم کردی ..اون چه حرفایی بود میزدی؟
سارا پشت تلفن گفته بود بهرام نسبت به او بی تفاوت است..گفته بود او را دوست ندارد..گفته بود دلش شور میزند و میخواهد جواب رد بدهد..کبری خودش را زود رسانده بود..باید جلوی تصمیم اشتباه خواهرش را میگرفت..از نظر آن ها اشتباه بود ولی از نظر سارا…
-آره کبری جون..نگرانم..بیاتو..بیا..
کبری و بچه ها وارد شدند و روی مبلی نشستند..سارا برایشان چای و شیرینی آورد..
-نمیخواد بابا..بیا بشین حرف بزن ببینم چی شده..
سارا قفل دهانش را باز کرد و رودخانه دلشوره اش، از آبشار دهانش بیرون ریخت..
-کبری..چطوری بگم..بنظرم بهرام اصن احساس نداره..محبت نداره..باهام همیشه معمولی حرف میزنه..بعضی وقتا فکر میکنم دارم با بابا حرف میزنم..کبری به دادم برس..نه تعارفم میکنه،نه باهام مهربون حرف میزنه..حس میکنم یکی از کارگراشم..با غرور خاصی بهم نگاه میکنه..میگه هر جایی دررشانم نیست بیام…خب چه حرفیه!مگه بقیه آدم نیستن همه جا میرن…دیشبم که اونجوری کرد..انگار براش مهم نبود اون مرده داره منو نگاه میکنه..
-اوووه..گفتم حالا چی شده..خب رحیم هم اولاش اینجوری بود..خیلی خجالتی بود..چندماه طول کشید تا راه افتاد
-ولی این خجالتی تو حالتاش نیست کبری..خیلیم خونسرده..
-نه بابا..فکر میکنی..درمورد اتفاق رستوران هم اتفاقا باید خوشحال باشی..شوهرت خیلی گیر نیست..بد دل نیست..خوبه که؟
-خوبه؟کبری حتی بهم نگفت مثلا بیا پیشم بشین که پشتت به اون مرده بشه..
-سارا خیلی سخت میگیری..ول کن این حرفا رو..
کبری خودش دوران عقد خوبی نداشت..رحیم مرتب سر کار بود و کمتر با هم بیرون میرفتند..رحیم در تعمیرگاه هاشم آقا کار میکرد و حالا برای خودش اوستا شده بود..رحیم بلد نبود مهربان حرف بزند،عشقش را بروز دهد اما کم کم یاد گرفته بود..به خانمش محبت میکرد..ولی بهرام فرق داشت..هیچ احساسی از خودش بروز نمیداد..انگار که بود و نبود سارا برایش فرقی نداشته باشد..اما این همه حقیقت نبود و سارا هنوز به عمق وجود مرد مرموز تره بار، پی نبرده بود..
-سخت نمیگیرم..
-میخوای مثه شوهر نگار باشه؟
-نگار؟
-آره دیگه.همکلاسیم..شوهرش بد دل بود..هر اتفاقی می افتاد نگار رو مقصر میدونست..دعواش میکرد..دختره بدبخت خونه نشین شده..میخوای بهرامم اون شکلی بشه؟
نه..سارا نمیخواست شوهرش بد دل باشد..او میخواست شوهرش رویش حساسیت داشته باشد..غیرت داشته باشد..حس کند همسرش مطاع گرانبهایی است که با جان و دل باید از آن محافظت کند..
-نه بابا..اونجوری که مریضه..
-خب دیگه..پس حرفی نمیمونه..حالا تو تا اخر ماه صبر کن.صیغه تموم شد بعد تصمیم بگیر..راستی چیا برات آورده تا حالا؟
-تو این چهار روز دو تا دسته گل بزرگ و یه ساعت مچی گرون..البته دیشبم که سینما و رستوران رفتیم..
کبری غرق تماشای عروس خوشبخت روبرویش بود..دنیا به سارا رو آورده بود و از نگاه کبری،سارا داشت احمقانه لگد به بختش میزد و گشنگی نکشیده بود که عاشقی یادش برود!چه میدانست زندگی سختی دارد،بالا پایین دارد،کبری که تحمل کرده بود و ساخته بود میدانست..میدانست سارا با سر در داخل کوزه عسل است و خبر ندارد!
#24
-میخواد بره شهرستان ..یه ده روزی نیست..
-جدا..شمارشو گرفتی؟
-نه برای چی؟
-خب شماره همراهشو بگیر ازش..باهاش در ارتباط باش..خوبه..
-حالا چطوری بگیرم..
-سارا خوبی؟خب زنگ بزن دفترش..
-آره راست میگی..
سارا مثل آدم کوکی شده بود..هرچه کبری میگفت بی کم و کاست گوش میکرد و انجام میداد..انگار مسخ شده بود و از خودش اراده ای نداشت..
-سلام بهرام..خوبی!
-سلام سارا..ممنونم..خودت خوبی؟
بهرام بود که حال سارا را پرسیده بود..پس برایش مهم بود!
-ممنون.خوبم..میگم که شماره موبایلت رو بهم میدی؟میخوام رفتی سفر باهات در تماس باشم!
-اهان..یادم رفت بهت بدم..یاد داشت کن..
سارا تند تند عددها را پشت سر هم ردیف کرد و لبخندی روی لبهایش نشست..هنوز هم از بهرام خوشش نمی آمد..هنوز هم برایش میزد ایده آلی نبود..ولی فعلا تا پایان صیغه میخواست شانسش را امتحان کند…
صبح روز بعد وقتی بهرام میخواست له سفر برود،قبل از رفتن به سارا زنگ زد و دوباره خداحافظی کردند..هرچند خیلی خشک و رسمی بود ولی به هرحال نشانه اهمیت بهرام به سارا بود..
طی ده روزی که بهرام نبود،اتفاقی نیفتاد..سارا مثل همیشه داخل خانه بود و صفحات مجله پزشکی را بالا و پایین میکرد..هنوز هم شیفته پزشکی بود و با خودش قرار گذاشته برنامه خیمه شب بازی بهرام و خودش که تمام شد،برگردد سر درسش..
روز آخر سفر بهرام بود..فقط دوهفته تا پایان صیغه مانده بود..قرار بود از سفر که برگشت به خانه سارا بیاید..بعد از ظهر خنکی بود و مادر سارا داشت با خاله اکرم حرف میزد..
-همه میدونن سارا و بهرام صیغه کردن؟
-آره آبجی..خبرش پخش میشه دیگه..دخترت سر زبوناست..
-خب..خب چی میگن..
-هی میگن چه شانسی داره..میگن طرف خیلی پولداره و سارا از خداشم باشه..
-ای بابا..اکرم جون..چه حرفا میزنن.دخترم یه پارچه خانومه..
مادر و خاله اختلات میکردند و آن سوی خانه سارا بود که داشت به آخرین مکالمه اش با بهرام فکر میکرد..زنگ زده بود حالش را پرسیده بود و بهرام هم گفته بود حالش خوب است و کارهایش رونق گرفته..گفته بود همه چیز جفت و جور شده و به زودی برمیگردد..
صبح روز پنج شنبه بود و قرار بود بهرام عصر به منزل مادر خانمش بیاید..بعد از یک سفر بلندمدت،حالا دیدن چهره همسرش میتوانست خستگی اش را تسکین ببخشد..
سارا به خودش رسیده بود و لباس مناسبی پوشیده بود..خانه را مرتب کرده بود و منتظر رسیدن بهرام کنار حوض آب نشسته بود..صدای زنگ در آمد و سارا خودش را به در رساند..
پشت قاب آهنی در مردی بود که میگفتند شوهرش است..دیگران میگفتند شوهر، ولی برای سارا هنوز خواستگار سمجی بود که میتوانست ردش کند..
-سلام..رسیدن بخیر بهرام جان.
-سلام سارا خانم..خوبی؟
-بله..تو رو دیدم بهتر شدم..
در دلش به دروغ شاخداری که گفته بود خندید..آن طرف اما بهرام بود که دسته گلی بزرگ و زیبا برای سارا آورده بود و پاکتی که دستش بود..
-بفرما..برای توء…
سارا گل را گرفت و بو کرد..بسیار با سلیقه پیچیده شده بود..از بهرام تشکر کرد و پاکت را گرفت..بهرام را به داخل راهنمایی کرد..
مریم و مادر به استقبال بهرام رفتند و سلام کردند…سارا با دست پر وارد شد و پاکت را بالا گرفت و چشمکی به مریم زد..مریم خندید..انگار سارای آن روزها را نمیشناخت!
#25
بهرام که با آن شلوار جین آبی و بلوز یقه هفت سپید و کت چرم مشکی اش،داشت در دل سارا جا میگرفت،روی مبلی نشست و سراغ صفدر پدر خانواده را گرفت..اعظم خانم چای به دست از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
-غرفه خیلی رونق گرفته..سرش شلوغه..از محبتهای شماست..سرش گرمه..
-من که کاری نکردم..خودش لیاقت داشت..
-دست شما درد نکنه..الان سارا رو صدا میکنم..
-باشه ..
سارا از اتاق بیرون آمد …زیر گوش بهرام گفت:
-خیلی قشنگ بودن..ممنونم ازت..
-خواهش میکنم…
-از کجا میدونستی رنگ آبی دوست دارم؟
-تو اون مهمونی اول رنگ آبی پوشیده بودی..خیلی بهت میومد..
گویی شعله ای به اندازه یک کبریت کوچک در دل سارا شروع به جوانه زدن میکرد..
-چه نکته سنج..!
-اونجا چیز خاصی نداشت..برا همین برات لباس آوردم..
حالا که بهرام بعد از ده روز آمده بود،میخواست سارا را خوشحال کند..بهرام عاشق سارا شده بود..اتفاقی که با دل سارا بیگانه بود..سارا هنوز هم به چشم موش آزمایشگاهی به بهرام نگاه میکرد..
پدر که از تره بار برگشت،با دیدن بهرام،به استقبالش رفت و حسابی تحویلش گرفت…از کارها و اتفاقات غرفه برایش حرف زد..از کارگرها..وضع محصولات..بهرام راضی بنظر میرسید..حس کسی را داشت که معامله ای پرسود کرده..صفدر کارگرش بود و کاربلد وفعال و سارا همسرش..
شب که شد،همه اعضای خانواده قلی زاده به یمن وجود بهرام،در منزل پدری جمع شده بودند..کبری با بچه هایش که حال سحر هم به جمع ستار و ستاره اضافه شده بود..لیلا و دو فرزندش،بهاره و بهناز..رحیم و محمد از باجناق جدیدشان خوششان آمده بود و با او گرم گرفته بودند..
بچه ها در اتاق خاله مریم و خاله سارا نقاشی میکردند و شعر میخواندند..
اعظم و دخترها هم در آشپزخانه اختلات زنانه میکردند..
- خب لیلا خانوم..چه میکنی؟میبینم که بچه دوم حسابی سرتو گرم کرده!
کبری بود که داشت تربچه سبزی ها را از آب در میآورد وبه شکل گل درست میکرد..لیلا درحالیکه داشت به بهناز شیر میداد گفت:
-وای وای..خیلی سخته کبری جان..پدرم دراومده..ولی وقتی میخنده ها انگار دنیا رو بهم میدن..
مریم ادامه حرف را گرفت..
-الهی خاله قربونش بشه..ببین چه چشمای خوش رنگی داره!
کبری تربچه های گل شده را روی سبزی های چیده شده میگذاشت..
-فقط سارا انقدر چشماش خوشگله..مگه نه عروس؟
سارا نشسته بود و کاهو هارا خرد میکرد و در عالم خودش غرق بود..اصلا حواسش به خواهرانش نبود..داشت به برنامه های بعدی اش فکر میکرد..میخواست از بهرام ایراد درست و درمانی بگیرد ولی نمیدانست باید چه بگوید..
-سارا..سارا!دختر با توام ها!!
سارا از دالان تو در توی افکارش بیرون آمد و نگاهش را به کبری که طلبکارانه صدایش میکرد انداخت:
- بله..دارم گوش میکنم..
- معلومه واقعا..به چی فکر میکردی ناقلا؟به شادوماد؟
با گفتن واژه (شاه داماد)همه زنهای آشپزخانه خندیدند و به سارا چشم دوختند..سارا هم برای اینکه خودش را از تک و تا نیندازد خندید..
- نه بابا..
-راستی برات سوغاتی چی آورده کلک..زود باش بگو.
سارا با یادآوری پاکت بزرگی که چند دست لباس داخلش بود و دسته گل قشنگ گلهای نرگس و زنبق ،خونی به گونه های سرد و سفیدش دوید و انگار حس پیروزی کرده باشد گفت:
- برام چند دست لباس خریده..میگفت اونجاها چیز خاصی چشمشو نگرفته..
-اوهو..چه با کلاس..خوش به حالت!!
کبری بود که فقط خدا میدانست در حرفهایش چه حسرتی موج میزند..ولی از رفتار سرد و بی احساس بهرام چیزی نمیدانست..
-خانوما..سفره رو نمیندازین..روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد!!
رحیم با لحن بانمکی از داخل پذیرایی زنان داخل آشپزخانه را مورد خطاب قرار میداد..
-چشم رحیم جان..الان میندازیم..
-چشمت بی بلا خانومی..
-بچه ها زود باشین ..مردا گشنشونه..
سارا با شنیدن واژه«خانومی»از سوی رحیم دلش فشرده شد..بهرام هیچ وقت او را با محبت صدا نزده بود..در آن دوهفته ای که با هم محرم بودند،فقط واژه «سارا خانم»را از زبانش شنیده بود..سارای غرغرو دست بردار نبود..دوباره داشت اعتراض میکرد…!
#26
سفره بزرگی در پذیرایی پهن شد و همه اعضای خانواده دورش جمع شدند..زنها پیش شوهرانشان نشسته بودند..سارا هم به طرف بهرام رفت تا بنشیند..بهرام سرش را بلند کرد و با دیدن سارا لبخندی بر لبانش نشست..
-بفرما سارا خانم..
سارا از شنیدن اسمش به با آن لهجه و آن شکل شکل رسمی ،مکدر شد..اهمیت نداد و نشست..او که نمیخواست جواب مثبت بدهد..دو هفته تمام میشد و بهرام را برای همیشه فراموش میکرد و می رفت سراغ کار و زندگی خودش..با این فکر لبخندی به بهرام زد..
-بیا برات بکشم بهرام جان..
-دستت درد نکنه..بریز..
سارا پشت چشمی نازک کرد و بشقاب را از جلوی بهرام برداشت..حس خوبی نداشت..چرا بهرام ساده ترین چیزها را نمیدانست؟..چشمش به رحیم و کبری افتاد که زیر زیری میخندیدند ..رحیم چه با محبت به کبری نگاه میکرد و جلویش کاسه ماست را میگذاشت…
شب از نیمه گذشته بود..سارا دوباره داشت فکر میکرد..آن روزها فقط کارش شده بود فکر کردن…این مقایسه هایی که میکرد،ذهنش را بهم ریخته بود.سقف اتاق دیگر روی نگاه کردن به سارا را با آن چشمان بی خواب و درگیرش نداشت..او هم انگار شرمگین اینهمه ناراحتی سارا بود..
فقط سه روز تا پایان صیغه مانده بود..سارا برای مادرش و خواهرانش بازهم از بی احساسی ها و رمانتیک نبودن بهرام گفته بود..گفته بود برایش کادو میخرد ولی انگار که دارد به کارگرش میدهد..هیچ حسی ندارد..گفته بود یک کلمه حرف عاشقانه به او نمیزند..گفته بود فقط و فقط به فکر کارش است..گفته بود روحیاتشان به هم نمیخورد..
همه اینها را گفته بود ولی کبری خواهرش او را ترسانده بود..
-نگو سارا..اسمت سر زبوناست..همه میدونن صیغه بهرام شدی..بخوای باهاش به هم بزنی بی آبرو میشیما!!
-بی آبرویی چیه کبری..میگم از اول هم من راضی نبودم..بابا بهرام اصن بلد نیست حتی دست منو بگیره..ببرتم تو یه پارکی بگه عزیزم دوستت دارم..بگه قربون چشمات بشم..چه میدونم..یه حرف قشنگ نزده تا حالا به من..خب منم دل دارم..
-سارا درست میشه..
-کبری با بابا حرف بزن..حرف تو رو میخونه..بگو صیغه تموم شد،بهرام رو رد کنه..خواهش میکنم..
-نمیشه سارا..بابا دق میکنه..گناه داره
-اخه واسه چی دق کنه..مگه از اول قرارمون نبود که من بیشتر بشناسمش..خب الان شناختم..میگم نه..نههههه!من با آدم بی احساس و بی شرو شور نمیتونم زندگی کنم..دووم نمیارم..
-اینا که چیزی نیست بابا..
سارا درحالیکه از عصبانیت روی پایش میزد گفت:
-کی گفته چیزی نیست؟برای من هست..من شوهر میخوام نه مترسک سر جالیز!!
-سارای بی فکر..لگد نزن به بختت..بعدشم دختر،تو فکر کردی بهرام رو رد کنی دیگه کسی میاد بگیرتت؟فکر حرف مفت مردم نیستی؟نمیگی پشتت حرف میزنن عیب روت میذارن میگن پسره یه عیب و ایرادی دید ولش کرد رفت؟ فکر خانوادت نیستی؟فکر اون مریم بدبخت نیستی که دو نفر خواستگار میخواستن پا پیش بذارن ولی مامان و بابا بخاطر تو ردشون کردن..اصن همه اینا به کنار..فکر قلب بابات نیستی؟نمیگی از این بی آبرویی سکته میکنه..
سارا حس میکرد داخل گردابی گیر کرده که هرلحظه بیشتر فرو می رود..پس چرا هیچ کس به فکر دل بیچاره او نبود؟آبرو و مهمتر بود یا یک عمرسرکردن با مردی که دوستش نداشت؟
-اخه کبری..تو نمیدونی که..بابا به چه زبونی بگم..
اشکش را پاک کرد و ادامه داد:
-من دوست دارم شوهرم بهم عاشقانه نگاه کنه..دست بندازه دور گردنم بگه تو عزیز دلمی..چه میدونم..میخوام احساس داشته باشه..ولی بهرام مثه سنگ میمونه..اصن احساس نداره..محبت نداره..
-سارا ..من نمیدونم..فکر قلب بابامون باش…فکر حرفهای خاله اکرم که الان همه جا رو پر کرده باش..فکر آبرومون باش..فکر مریم بیچاره که بعد تو معلوم نیست تکلیف آیندش چی میشه باش..
کبری همه اینها را گفت و داشت می رفت..سارا ماند و یک دنیا فکر و آرزوهای برباد رفته..باید مصلحت اندیشی میکرد برای همه..مگر چند سالش بود؟؟
-وایسا کبری خانوم!وایسا جوابتو بدم..یادته میگفتی تا آخر صیغه صبر کن دوسش نداشتی بگو نه؟
-اون موقع هنوز خاله اکرم همه جا پر نکرده بود که تو صیغه یه مرد ۳۵ساله پولداری!!
حقیقت مثل پتکی بر سر سارا فرود آمد..کبری راست میگفت..خاله اکرم برایش بس بود که آبرویش را ببرد و پشتش صفحه بگذارد..از خشم صورتش برافروخته شد..دستش را مشت کرد و کف دست دیگرش کوبید..
-کبری..کبری..ببین منو..یه روز از عمرم باقی مونده باشه،این اکرمو سر به نیستش میکنم…
این را گفت و به سمت اتاقش دوید..چقدر خوب بود که مریم و مادرش در خانه نبودند…بالشش را برداشت و جیغهای ممتدی بود که بر سرش خالی میکرد..آن روزها همدمش شده بود و غصه هایش را دیده بود..فقط او بود که حرف سارا را میفهمید انگار..
دخترک غمگین خانه صفدر ،نشسته بود و فکر میکرد..سه روز دیگر صیغه تمام میشد و آن ها را عقد دائم هم میکردند..از تصور زندگی با بهرام،دلش به هم خورد..واقعا اگر بهرام پول نداشت،باز هم اصرار میکردند تا زن او بشود؟
#27
سارا تصمیم گرفت خودش با پدر صحبت کند..باید آخرین تلاشهایش را میکرد..بهرام مرد خوبی بود ولی نه برای سارا..
غروب بود و صفدر از راه رسیده بود..آن روز در غرفه با یکی از کارگرها اختلافش شده بود..زود برگشته بود..سارا به استقبال پدر رفت..
-سلام بابا جون..خسته نباشی..
-سلام عروس خانوم..ممنونم..
-برم براتون یه چایی بریزم..
-دستت دردنکنه بابا..
سارا به آشپزخانه رفت و حرفهایش را یک بار دیگر مرور کرد..اگر میتوانست پدر را راضی کند،آن وقت یک لشگر خاله اکرم هم حریفش نمیشد..با این فکر به پذیرایی برگشت..
-بفرمایین..
-مامانت کو؟مریم کجاست؟
-رفتن خرید کنن برای مریم..
-برای مراسم عقد؟
-عقد کی؟
پدر درحالیکه قندی را بر لبانش میگذاشت،گفت:
-تو و بهرام دیگه..
سارا حس کرد حالا که حرفش پیش آمده، باید شروع کند..باید آخرین تلاشش را برای رهایی از مرداب زندگی با بهرام بکند..باید زندگی اش را نجات بدهد!
-بابا میخواستم یه چیزی بگم بهتون؟
-چی شده بابا؟
-اوم..چطور بگم..ببینین من با بهرام خیلی اختلافات دارم..
-چی..سنش رو میگی؟باور کن تو میدون هیشکی باورش نمیشه بهرام۳۵سالش باشه..همه میگن نهایت ۲۹-۲۸باشه..خوب مونده..
-نه منظورم اختلافات فرهنگی و اخلاقی هست
-چطور بابا؟بی ادبی کرده؟
-نه..اصلا..تو این یک ماه چیزی ندیدم..
-برات کم میذاره؟
-کم که نمیذاره هیچ،کلی هم برام چیزی خریده..
-پس چی بابا جان؟
سارا کلافه موهای بی نوای جلوی سرش را محکم تاب میداد..حالا چطور با پدرش درمورد عواطف و احساسات زن و شوهری حرف بزند؟چطور بگوید بهرام مرد رمانتیکی نیست؟چطور بگوید بهرام احساس و محبت و عشق ندارد؟؟چقدر حرف زدن با پدر سخت بود برایش..
-چطور بگم بابا..خیلی احساساتی نیست..بهم قشنگ حرف نمیزنه..راستش من دوسش ندارم بابا..
پدر که حالا چایش را کامل خورده بود و تکیه اش را کامل به مبل داده بود گفت:
-بابا جان…اینا که مهم نیست..درست میشه دو روز دیگه..بهرام بچه سربه زیر و توداریه..حتما خجالت میکشه..
-اما بابا..من چی؟ من هیچ حسی بهش ندارم..
-خوب میشه..قدیم عروس و دوماد سر سفره عقد تازه همو میدیدن ..الان که وضع شماها خیلی خوبه بابا..
-خب الان الانه..چه ربطی به قدیم داره؟
-دخترجان،برو اون کیسه آب گرم رو بیار..بذارم رو کمرم..درد گرفته..
پدر که حرف را عوض کرد،سارا فهمید که حرف زدن دیگر فایده ای ندارد..فهمید پدر کوتاه بیا نیست..فهمید پدر بهرام را از همان روز اول داماد خودش میدانسته و صیغه و آشنایی هم همه حرف بوده وبس..دلش گرفت و به دنبال کیسه آب گرم به اتاق رفت..کاش کسی هم بود که کیسه آب گرمی روی قلب او بگذارد و مرهمی برای دردش باشد..دردی که کسی نمیفهمید..
روز آخر صیغه رسیده بود..بهرام آمده بود تا قرار و مدار عقد را بگذارند..
-عقد رو توی باغ بگیریم صفدر خان..اون جا بهتره..آشنام با صاحبش
بهرام بود که داشت برای محل عقد تعیین تکلیف میکرد..میخواست جایی باشد که در شان خودش باشد..سارا که دمغ و افسرده آمد،بهرام چشمش برق زد..دلش برای همسرش تنگ شده بود ولی دلیل این حالش را نمیدانست..چرا برای سارا این حرفها و برنامه ها جذابیتی نداشت؟
-سارا خانم نظری نداری؟
-نه ..نظر من مگه مهمه؟
- بله که…شما عروسیا..
-هر کار دوست دارید بکنید..من حرفی ندارم..
میوه را روی میز گذاشت و به اتاقش پناه برد…شاید کمتر از شش هفت ماه دیگر مهمان آن خانه و آن اتاق بود..
صبح روز بعد سارا و بهرام برای انجام خریدهای عروسی به بازار رفتند..سارا انگیزه ای نداشت و بی هدف دنبال بهرام حرکت میکرد..چشمش برق نزده بود از حلقه ۱/۵میلیون تومانی که بهرام برایش خرید..ذوق زده نشد از سرویس طلای ۱۰میلیون تومانی که بهرام مقابل چشمان او گرفته بود…همه آینه و شمعدان ها سیاه و زشت بودند..خودش را در آینه عروس سیاه بخت میدید..از هر چه پول و پولداری بود بدش می آمد..
خریدها که انجام شد،زوج زرنشان،به منزل صفدرزاده ها برگشتند..سارا خریدهایش را به همه نشان داده بود و کبری و لیلا بودند که دست میزدند و دور سارا میچرخیدند..سارا ولی در این عالم نبود..ترجیح میداد در هپروت باشد..امامریم بود که بی صدا در گوشه ای از اتاق میگریست..
-اینجایی مریم..؟بیا این دکمه لباسمو باز کن..
سارا لباسی که خریده بود را پرو کرده بود و حالا داشت از تنش خارج میکرد..
-بیا آبجی..بیا بازش کنم..
-تو چرا گریه میکنی آبجی کوچیک و قشنگ من؟
-سارا کاش میتونستم کاری برات بکنم..من میفهمم چی میکشی..
-باز خوبه تو میفهمی..کم کم داشتم حس میکردم بچه سر راهی بودم تو این خونه..
این را گفت و با یک حرکت لباس را ازتنش خارج کرد..
- چرا زیر بار حرف زور میری؟
-تو دیگه نگو مریم خانم..تو که دختر این خونه بودی..دیدی من چقدر تلاش کردم..ولی فایده ای نداشت…تو دیگه چرا این حرفو میزنی؟
-سارا..نکن با خودت این کار رو..تو حیفی!
سارا لباس راحتی لیمویی رنگش را پوشید و گفت:
ول کن مریم..دیگه این حرفا فایده نداره..حالا که نمیتونم بجنگم،بهتره لذت ببرم..هان؟نظرت چیه؟
-نظرم اینه که بجای رفتن زیر بار حرف زور،مبارزه کنی..
-فایده نداره آبجی کوچیکه..اینا کار خودشونو کردن..من تابعم دیگه..راستش حوصله ندارم اصلا..یک ماه جنگیدم بسمه..
داشت از در بیرون میرفت که مریم گفت:
-ولی یه عمر زندگیه!
سارا خندید و گفت:
-بیخیال دختر..فقط ۵۰ سال اولش سخته..بعد اوکی میشه!!
مریم ماند و افکار ریز و درشتش!از فکری که کرده بود تنش یخ کرد..این سرنوشتی بود که دیر یا زود سراغ خودش هم می آمد ..از این فکر هق هقش بیشتر شد!!
#28
دو هفته ای گذشته بود و تمام مقدمات عقد انجام شده بود..سارا به آرایشگاهی در بالای شهر رفته بود تا برای مراسم حاضر شود..لباسی که سفارش داده بود بسیار گران قیمت بود..در آن لباس مثل ملکه ها شده بود..خانم آرایشگر مرتب از چشمان زیبای سارا و آرایشی که حسابی روی صورتش نشسته بود تعریف میکرد..سارا نگاهی به خودش کرد..عروسی که روبرویش بود را نمیشناخت..با خودش غریبه بود..عروس آینه سارا نبود..سارای شیطان و بازیگوش نبود..سارای پر از آرزو نبود..سارای خندان و پر انرژی نبود…عروس آینه، زن بهرام بود..زن مرد پولدار ناجی خانواده قلی زاده…زن بی روح و بی حس..زن بهرام زر نشان که با آمدنش زندگی و آینده اش را برای همیشه عوض کرده بود..
روی صندلی ماشین محبوبش نشسته بود..کنار مردی که هیچ سنخیتی با او نداشت..چهره زیبایش در پس لایه هایی از چادر و شنل مخفی شده بود..بهرام دنده را عوض کرد و سرعتش را بالا برد..چیزی نمانده بود تا رسیدن مهمانها..باید زود خودشان را به باغ میرساندند..
بهرام چیزی نگفته بود..دسته گل و ماشین را به بهترین گل فروشی شهر داده بود..ماشین به بهترین شکل آرایش شده بود..هرکس میدید،محو تماشای آن میشد..عابران و دختران جوان بیرون از قاب پنجره ماشین،حسرت بودن جای سارا را میخوردند..ولی نمیداستند درهمان لحظه سارا حسرت این را داشت که ای کاش جای آن کودک دستفروش چهار راه بود..ای کاش آزاد بود..آزاده آزاد..
به باغ رسیده بودند و سارا میخواست پیاده شود..خیلی سختش بود با آن لباس و آن شنل و چادر..با خودش درگیر بود که دستی به طرفش دراز شد و از آن همه درگیری نجاتش داد..
مریم خواهر دلسوز سارا به کمکش آمده بود..مثل بچه های تخس سرش را زیر شنل برد و با دیدن سارا که آنقدر زیبا و جذاب شده بود،لبخند عمیقی بر لبهای صورتی اش نشست..
سارا با کمک مریم وارد سالن شد..مهمانها همگی آمده بودند ..بی توجه به آن ها مسیرش را پیش گرفت..به اتاق عقد رسید…روی صندلی عروس جا گرفت و چادرش را درآورد…سفره روبرویش بیار زیبا و خیره کننده تزئین شده بود..چند دقیقه ای نگذشته بود که مادر و کبری و لیلا هم به جمعشان اضافه شدند..
با دیدن سارا حسابی جاخوردند..فکر نمیکردند آن سارای پر شر وشور،این سارای خانم و زیبا شده باشد…مادر اشک در چشمانش حلقه زد..انگار تازه داشت باور میکرد سارایش را دارند میبرند..مادر و دخترها تحسینش کردند و به تماشا نشستند..سارا شنلش را مرتب کرد و نشست..بهرام هم از راه رسید و کنارش روی صندلی داماد قرار گرفت..
-خیلی دوست دارم ببینمت سارا..
-ممنون..خطبه که خونده شد،میتونی تا ابد بشینی نگام کنی..
شاید اگر در شرایط بهتری بودند،این جمله سارا میشد عاشقانه ترین جمله ای که میتوانست گفته باشد…ولی در آن شرایط و حال روحی خرابش،پر کنایه ترین جمله ای بود که گفته بود..از خودش بدش می آمد…از اینکه تسلیم شده بود و نتوانسته بود بجنگد...از اینکه یک مشت زن بیکار آینده اش را تباه کرده بودند..از اینکه نمیتوانست کاری بکند و تسلیم سرنوشت شده بود..از اینکه بدون عشق به بهرام، سر سفره عقد نشسته بود..حالش از خودش به هم خورد..از اینهمه ضعف و زبونی و بی دست و پایی..از اینهمه خفت …
-عروس خانم وکیلم؟
بار سوم بود که عاقد سوال میکرد..نوبت قفل زبان بود..از همان رسم های من درآوردی آن خاله زنک ها..بهرام دستش را داخل جیبش برد و یک جعبه درآورد…در جعبه را باز کرد..همه محو تماشای دستبند پهن و زیبایی بودند که با غرور خودنمایی میکرد..چقدرآن دستبند برای دست ظریف و لاغر سارا بزرگ بود..سارا جعبه را گرفت..
-بله..
صدای هلهله و شادی بود که در سالن عقد پیچید..زنها دست میزدند و شادی میکردند..حالا بهرام شنل سارا را برداشته بود و غرق تماشای عروس روبرویش بود..به خوابش هم همچین فرشته ای را نمیدید..دست سارا را گرفت و دستبند را به دستش کرد…سارا سرد و بی روح نگاهش کرد..برای بستن دهان وراجان،لبخند تلخی روی لبانش نشست..آن سو اما ساغر ایستاده بود وداشت با حسرت به دختر گریان پنهان در سارای خندان مینگریست..
#29
عکاس سمج دست از سر سارا و بهرام برنمیداشت..از زوایای مختلف میخواست عکس بگیرد..
-آهان..آقا شما دست خانم رو بگیر..خانم شمام دست گلت رو بینتون نگه دار..
سارا کلافه شده بود..علاقه ای به انداختن عکس نداشت..بهرام بود که عکاس و فیلمبردار هم دعوت کرده بود..فکر همه چیز را کرده بود..
مهمانی به پایان رسیده بود و مهمانها هریک با عروس و داماد خداحافظی میکردند..پدر و مادر بهرام به سمتشان آمدند و دوباره تبریک گفتند..مادر بهرام با شگفتی به عروسش نگاه میکرد..سارا از سه جاری دیگرشخیلی سرتر بود..بهرام افتخار میکرد که زنی تهرانی دارد..براستی آینده و سرنوشت سارا ،اسیر چه چیزهایی که نشده بود..
آخر شب ،عروس خسته و غمگین از ماشین پیاده شد..بهرام ماشین را پارک کرد و به سمت سارا رفت..خواست کمکش کند که سارا بی اراده دستش را پس زد..
-ممنون..خودم میتونم..
-میگم که فردا میام دنبالت بریم بیرون بگردیم..
هم قدم شدن با بهرام خجالت زده اش میکرد..بدش می آمد کنارش راه برود..دوستش نداشت و کسی نفهمیده بود..حالا باید با او هم قدم میشد و به تفریح میرفت..
-باشه..بیا..منتظرم..
-خدافظ..
بهرام داشت به طرف ماشین میرفت که در آنی عقب گرد کرد و برگشت:
-فردا لباس خوب بپوش..اون لباساتو دوست ندارم..
-مگه چشونه؟
-کهنه است..اصلا بریم لباس نو میگیرم برات..فعلا..
بهرام حساس بود و نمیخواست سارا با آن ظاهر ساده دنبالش راه بیفتد به عنوان همسر..به سارا برخورده بود..مگر لباسهایش چه عیبی داشتند..بهرام مغرور بود و سارا از شب سینما رفتن به غن پی برده بود!
سارا وارد خانه شد..بعد از سالن با بهرام بیرون رفته بودند و مثلا گشت زده بودند..اهالی خانه قلی زاده خوابیده بودند و انگار اولین شب آرامشسان بود..سارا وارد اتاقش شد و با غصه به وسایل و اتاقش چشم دوخت..دورتا دور اتاق را از نظر گذراند..در کمدش را باز کرد و دستی به لباسهایش کشید..او خیلی با بهرام فرق داشت..میترسید از اینکه بهرام روزی این تفاوتها را بر سرش بکوبد..
-اومدی آبجی؟
-بیداری؟
-الان در کمد رو باز کردی بیدار شدم..
-اهان..ببخشید..
انگار که خودآزاری داشته باشد ادامه داد:
-سه چهار ماه دیگه از دستم راحت میشی..خلاص میشی..اتاق هم میشه دربست مال خودت!!
انگار عقده ها و حقیر شدنهایش را میخواست با این جملات از روحش پاک کند..طفلکی مریم هاج و واج به کلمات بی ربطی که از دهان سارا خارج میشد نگاه میکرد..
-خوبی سارا؟این چرت و پرتا چیه میگی؟
-حقیقته دیگه..دروغ نمیگم که..
-سارا چت شده؟بهرام چیزی گفته؟
-نه..اون چیزی نگفته..فقط آدم بال درمیاره از این همه عشق و محبت..
خودش هم نمیفهمید چه میگوید..انگار داشت هذیان میگفت و سارای ضعیف و تو سری خور درونش را ساکت میکرد..حالش بد بود..خیلی بد…
-برم برات یه لیوان آب بیارم…
مریم به دو از اتاق بیرون رفت..حال سارا را درک میکرد..حس بدی بود دیده نشدن و شنیده نشدن..
-بیا قربونت برم..بیا این آب رو بخور..
آب را گرفت و خورد..بعد مثل بچه هایی که عروسکشان را گم کرده باشند،نشست وسط اتاق و شروع به گریه کرد و همه ستم ها و دردهایش را بیرون ریخت..
-چی شد سارا جونم؟قربونت برم خوبی؟
هق زد و گفت:
-آره بهتر از این نمیشم..مریم وای..من چه غلطی کردم؟من چه کار کردم..
مثل آدم گیجی که از خواب بیدار شده باشد شروع کرد به ناله کردن و جز زدن.
-اصن اون کیه..اون بهرام کیه..من و چه به اون ..آخه ما به چه درد هم میخوریم..مریم چندبار تحقیرم کرده..مریم دوسش ندارم..چکار کنم..
- غصه نخور آبجی..تو روخدا..
-مگه میشه..دیگه راه برگشتی ندارن..تا اخر عمر باید با کسی باشم که هیچ ربطی به من نداره..آخه من چقدر بدبختم..
مریم پا به پای سارا گریه میکرد..خواهر سرحال و شادابش حالا چه مایوسانه حرف میزد..چقدر تلخ شده بود..چقدر بی نشاط شده بود..چقدر بی روح بود..
بعد از نیم ساعتی گریه و زاری،مریم به سارا کمک کرد لباسهایش را عوض کند..موهایش را باز کند..چهره اش را بشوید..از حمام بیرون آمده بود که صدای اذان بلند شد..دلش گرفته بود..نمازش را خواند و با خدا درد دل کرد..
از فردا زندگی جدیدی را باید آغاز میکرد..از فردا باید نقش همسری را ایفا میکرد..باید همسر بهرام میبود و برایش همسری میکرد…با یادآوری دوباره بهرام زر نشان،اشکی از چشمش چکید ..باید قبول میکرد دیگر مال بهرام بود..همسر بهرام بود..حقیقت بود و مثل زهری تلخ و کشنده جرعه جرعه واد ذهنش میشد و تلخیش تمام روح و روانش را در برگرفته بود..
#30
سارا حاضر شده بود و روی مبل لم داده بود تا بهرام بیاید..صدای زنگ در که به صدا درآمد،تن خسته اش را بلند کرد و کشان کشان به سمت حیاط کشید..در را باز کرد..بهرام در کوچه ایستاده بود و به ساعتش نگاه میکرد..با آن تیپ اسپرتی که زده بود،دل هر دختری را میلرزاند..ولی سارا هیچ حسی نداشت..
-سلام..خوبی؟سوار شو..
-سلام ..باشه..
تمام مکالمه یک زوج تازه ازدواج کرده سلام بود و تمام..زن که دمغ باشد انگار مرد هم حسی ندارد..روی صندلی که جا گرفت بهرام به حرف آمد:
-خب خانم..کجا دوست داری بریم؟
-نمیدونم..فرقی نداره..
سارا پکر بود و طنین صدای محزونش دل سنگ را هم آب میکرد..دختر کنار بهرام،تا صبح در آغوش خواهرش گریسته بود و دیگر اشتیاقی نداشت..
-بریم یه پاساژ خوب خرید..باید لباس برات بگیرم..
-برو..
ماشین با سرعتی عجیب از کوچه خارج شد..پاساژی معروف در محله تجریش،انتظار سارا و بهرام را میکشید..ماشین را در پارکینگ گذاشت و زن و شوهر جوان راهی پاساژ شدند..
پشت ویترین،لباسهای زیبا بودند که به سارا چشمک میزدند..سارا همیشه خریدهایش را از بازارچه نزدیک خانه شان میکرد و گه گداری با ساغر راهی بازار بزرگ تهران میشدند…تا به حال پایش را آن اطراف نگذاشته بود..
-من معمولا از اینجا خرید میکنم..همشون مارکن!
-آهان چه جالب..
در میان مغازه های رنگارنگ قدم میزدند..سارا پشت ویترین بعضی مغازه ها می ایستاد و نگاه میکرد..بهرام نگاهش را دنبال میکرد و به دنبال آن ،خرید آن لباس یا مانتو بود که اتفاق می افتاد.از کنار هر مغازه ای که رد میشدند،یک تکه لباس میخریدند..کم کم حال و هوای سارا داشت عوض میشد..خرید کردن چیزهایی که همیشه دوستشان داشت ولی نمیتوانست بخرد،کیفورش کرده بود..
بعد از دو ساعت گشت زنی در پاساژ،سارا و بهرام به همراه تعداد زیادی پاکت لباس ،از پاساژ خارج شدند..ظهر بود و هردونفرشان حسابی گرسنه شده بودند..
-سارا گرسنت نیست؟
سارا که کمی سرحال شده بود گفت:
-چرا بهرام..گشنمه..بریم یه چیزی بخوریم..
-سوار شو خانم..
سارای غرغرو از خواب بیدار شد!(أه..چی میشه بگی عزیزم سوار شو؟چی میشه بگی بفرمایین بالا خانومم؟بی احساس!!)
سارای آرام و متین سارای غرغرو را سرجایش نشاند و با اشتیاق به بسته های خریدش نگاه کرد..هرچه خواسته بود خریده بود..از کنارهیچ چیزی با حسرت نگذشته بود…در خواب هم نمیدید بتواند هرچه میخواهد بخرد..
به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست..
-سارا..بیدار شو..رسیدیم..
-چه زود؟
-اینجاها رستوران خوب زیاد داره..بیا بریم که خیلی گشنمه..
از ماشین پیاده شدند..چقدر آن تازه عروس دلش میخواست دامادش دستش را بگیرد و با هم وارد رستوران شوند..چقدر دوست داشت با او بگوید و بخندد..چقدر فرق داشت همه چیز با واقعیت!
-چی میخوری؟غذاهای اینجا عالیه..من زیاد میام اینجا..
-نمیدونم هرچی خودت بخوری..
-باشه..من سلطانی میخورم..
-بگیر منم همونو میخورم..
گارسون که از کنار میزشان دور شد،بهرام به سمت سارا برگشت و لبخندی به صورت غم گرفته اش زد..
-چیه پکری؟
سارای غرغرو دوباره بیدار شد!(چه عجب..از صبح تا حالا الان فهمیدی؟چه هوشی والا!!)
-چیزی نیست..بخاطر دیشب خستم..
-میبرم میگردونمت خستگیت دربیاد!
خنده ای کرد و نگاهش را به روبرو دوخت..خستگی سارا ابدی شده بود..خستگی سارا از وقتی شروع شد که بله را گفت..سارا از وقتی صیغه بهرام شد،خسته بود..خیلی وقت بود که خستگی از تنش بیرون نرفته بود..سارا روحش خسته بود نه جسمش..
سارای خسته به خودش جرات داد و از بهرام پرسید:
-چرا با من ازدواج کردی؟با خیلیا میتونستی ازدواج کنی..چرا من؟
بهرام یک لحظه جاخورد!این چه سوالی بود که سارا میپرسید؟مگر نمیدانست چقدر دوستش دارد؟مگر نمیدانست که لحظه شماری میکند تا عروسش را ببیند؟چرا سارا دیوانه شده بود؟چرا این سوال را میپرسید؟بهرام گیج و گنگ گفت:
-خب خوشم اومد ازت سارا..دختر خوب و خانه دار..چی میخوام مگه؟
-اینهمه دختر خوب و خانه دار.چرا من؟
بهرام میخواست بگوید چون همان شب اولی که آمد خانه شان قلبش هری ریخت!چون چشمان سارا معصومیتی داشت که خیره کننده بود..چون از آن شب به بعد نتوانسته بود از فکرش خارج شود!چون عاشقش شده بود!ولی نمیتوانست آنچه که در قلبش بود بیرون بریزد..
-خب دختر خوب نمیشناختم اطرافم..تو رو دیدم،کامل بودی،چرا هی میگشتم این ور اون ور؟
-آهان..فهمیدم..
گارسون غذاها را آورد..زن و شوهر جوان در سکوت مشغول خوردن شدند..بهرام با اشتها به جان کبابش افتاده بود و سارا هم با آرامش مشغول خوردن بود..بهرام گارسون را صدا زد و یک پرس دیگر سفارش داد..
-بهرام نمیخواد..من که نمیخورم..بیا اینو…
بهرام نگذاشت حرف سارا تمام شود..گفت:
-نه..مال توء..تا تهشو باید بخوری..بعدم دست زده دوست ندارم..
سارا کرخ شد..سرد شد..با سردی مشغول غذایش شد…
تا انتهای غذایش دیگر حرفی نزد..انتظار نداشت بهرام اینقدر رک باشد و پاسخش را به این سردی بدهد!
-پاشو بریم سارا..میخوام ببرمت یه جای خوب..
سارای محزون حس میکرد وزنش به اندازه کوهی سنگین شده..
-باشه..بریم..
فضای داخل ماشین پر از عطر تلخ و سرد بهرام شده بود..چرا عطر مورد علاقه اش هم تلخ و سرد بود؟؟
ماشین بهرام نزدیک خیابان دربند توقف کرد…سارا حقیقتا غافلگیر شده بود..لبخندی زد که از چشمان بهرام دورنماند..
-پیاده شو خانوم…رسیدیم..
-وای اینجاها سرده آخه.
بهرام پیاده شد..ملشین را دور زد.. در سمت سارا را باز کرد..کتش را از تنش خارج کرد و روی دوش سارا انداخت..در اثر برخورد دستان قوی وسنگین بهرام با شانه های ظریف سارا، کمی درد به وجود سردش رخنه کرد ولی گرمای لذت بخشی زیر پوستش دوید..
با هم هم قدم شدند..روی تختی نشستند و چای سفارش دادند..هوا سوز داشت ولی سارا کمی گرم شده بود انگار..اثر الیاف طبیعی کت بهرام بود یا حرکت زیبایش؟نمیدانست..فقط حالش بهتر شده بود..
-جگر میخوری؟معلومه خیلی لاجونی!
-نه دوست ندارم..
-حالا میگیرم بخور یکم..خون تو تنت نیس انگار..
چرا بهرام با تحکم حرف میزد؟چرا همه چیز را اجبار میکرد..سارا زنش بود نه کارگر زیر دستش در تره بار..افکارش را پس زد!شاید این مدلیست دیگر!باید تحملش کند.تا ابد..و چه درد آور بود این حقیقت ..
غروب بود..بهرام ماشین را کنار کوچه بنفشه پارک کرد..
-خب سارا..من دیگه برم..فردا خیلی کار دارم..مراقب باش..
سارا که کمی سرکیف آمده بود گفت:
-باشه..ممنون..خدافظ..
سارا از ماشین پیاده شد..بسته ها را به خودش کشید و داخل خانه صفدر غرفه دار شد..صدای لاستیک ها که آمد،سارا خیالش راحت شد و به سمت اتاقش رفت..
سلام دوستان. پیشاپیش اگر غلط املایی وجود داشت، عذرخواهی می کنم. بخاطر سرعت در نوشتن و درگیری ذهنی برای قصه، بی دقتی هایی صورت گرفته که باعث غلط املایی شدن.
از اینکه منو از نظراتتون مطلع میکنید سپاسگزارم.
#13
پدر به سمت اتاق سارا رفت..باید میدید چرا دخترش مخالف است…کنار در اتاق ایستاد و در زد..
-سارا بابا..در رو باز کن..
با یک حرکت در اتاق باز شد..سارا پدرش را دوست داشت و راضی نبود قلبش دوباره به تپش های ناشی از هیجان و استرس بیفتد..
-بابا جان..چی شده؟چرا حرف نمیزنی؟
-اخه بابا..من چندبار گفتم حرف دلم چیه..کسی اصلا گوش نداده..
-دخترم بذار یکبار بیاد و بره..این فرصت رو از خودت نگیر..
انگار پدر چیزهایی میدانست..بهرام فرصتی بود که همه اعضای خانواده میتوانستند از او بهره کسب کنند…سارا چاره ای نداشت..قبول کرد که بهرام به خانه شان بیاید..در دلش غصه داشت..او از ابتدا مخالف بود و حالا باید یک جلسه هم با او صحبت میکرد..
پدر که خبر را برای آن طرف خانه برد،همه خوشحال شدند و کف زدند..آیا واقعا نگران خوشبختی سارا بودند یا خودشان..مریم بود که با افسوس به اتاقشان نگاه میکرد و دلش میخواست کاری کند ولی نمیتوانست..
قرار بر آن شده بود که بهرام آخر هفته به خواستگاری سارا بیاید..سارا حرفهای زیادی برای گفتن آماده کرده بود…هرچقدر با خودش کلنجار میرفت ،نمیتوانست بپذیرد با بهرام همکلام شود چه برسد به اینکه با او زیر یک سقف برود!!
مادر و دخترها در جنب و جوشی باورنکردنی بودند..خانه را تمیز کردند،وسایل پذیرایی را آماده کردند،برای سارا لباس زیبایی خریدند..اما گوشه ای دیگر سارا بود که با تعجب داشت به آن ها نگاه میکرد..
روز پنج شنبه ساغر هم برای دلداری دادن به سارا آمده بود..سارا از صبح بیدار شده بود و مثل ربات کارهایش را انجام میداد..از اتاقی به اتاق دیگر میرفت..مرده ای متحرک بود که فقط سرش را به علامت بله و نه تکان میداد..ساغر دلش گرفت از این حال سارا..خودش ازدواج کرده بود و میفهمید چه اتفاقی در دل سارا در حال رخ دادن است..
مثل همه ظهرهای پنج شنبه سارا نشست پشت میزش و شروع کرد به نوشتن..ساغر هم کنار دستش بود..
-چه کار میکنی سارا؟
-هیچی،دارم بدبختیامو یادداشت میکنم…
-نگو دختر..چرا اینقدر نا امیدی!
-هِ..تو نمیدونی..باید دختر این خونه باشی که بفهمی وقتی کاری باید انجام بشه همه بسیج میشن تا اون کار حتما بشه!
-سارا زوری که نمیتونن بشوننت سر سفره عقد..مگه الکیه؟
-الکی تر از چیزی که فکرش رو بکنی!
-خیلی داغونیا..بریم یه دور بزنیم بیرون..؟
-نه حالشو ندارم..
سارا مشغول نوشتن شده بود و ساغر داشت به گلی که ذره ذره پژمرده تر میشد نگاه میکرد..
عصر بود و زمان آمدن مهمان فرا رسیده بود..سارا با چشمهای غمگین داشت به روبرویش نگاه میکرد و خانواده ای که در تکاپو بودند..کاش خودشان را جای سارا میگذاشتند..روزهای آخر پاییز۸۲،انگار روزهای آخر عمر سارا بود!
بهرام آمد و بعد از سلام و احوالپرسی نشست و خودش را معرفی کرد..
-سلام..بهرام زر نشان هستم..۳۵سالمه..۱۰سالی میشه اومدم تهران و از بچگی فقط کار کردم..تا سوم راهنمایی خوندم..خانوادم شهرستانن و من تنها زندگی میکنم..
سارا حالش بد بود..از تن صدای بالای بهرام،از لهجه ای که داشت،از نگاهش،خوشش نمی آمد..کلافه بود و با حرص چادرش را تاب میداد..ساغر سعی کرد آرامَش کند ولی فایده ای نداشت..سارا عصبانی بود..غمگین بود..معجونی از حسهای بد و تلخ!
-خب میخواین یکم با هم صحبت کنین..سارا جان آقا بهرام رو راهنمایی کن برید تو اتاقت باهم حرف بزنین..
پدر بود که داشت به سارا میگفت بابد چه کار کند..سارا با اکراه از جایش بلند شد در دلش میگفت ای کاش ساغر هم بامن بود..
بهرام و سارا وارد اتاق شدند..روی زمین نشستند…سارا با آن روسری مغز پسته ای و بلوز شیری خیلی خواستنی شده بود…بهرام هم در آن کت و شلوار جذب مشکی رنگ خیلی خوشتیپ بود..ولی برای سارا همه چیز ظاهر نبود!
#14
-خب خانم..شما بفرما..
-چی بگم..من دوست دارم درس بخونم..برم دانشگاه..پزشکی بخونم..دوست دارم پیشرفت کنم..
-خیلی خوبه..بعد از ازدواج هرچقدر خواستی درس بخون..
-جسارتا خیلی مطمئن صحبت میکنین؟
-دارم بهت اطمینان میدم خانم..
سارا سرگیجه گرفته بود..حالش بد بود..نمیدانست چرا در این لحظه باید با مردی که هیچ سنخیتی با او ندارد،صحبت کند؟
بعد از پنج دقیقه به پذیرایی برگشتند..بهرام میخندید ولی سارا دمغ بود..نگاهش به زمین بود و نمیخواست چشمش به کسی بیفتد..با تمام وجود میدانست خانواده اش به فکر خوشبختی او هستند ولی سارا خوشبختی را در چیزهای دیگر میدید..نه پول و ثروت..
بهرام راضی و خوشحال بود و مشغول گپ و گفت با صفدر و رحیم شد..این طرف سارا و ساغر داشتند صحبت میکردند
-چی شد سارا؟چند چندی؟
-اصلا روبه راه نیستم..ما به درد هم نمیخوریم..
-ولی انگار اون خیلی راضیه..
ساغر با سرش به بهرام اشاره زد که خوشحال و راضی داشت با رحیم حرف میزد و گاهی نگاهی به سارا می انداخت ..
-اون راضیه..من که راضی نیستم!
-میدونم عزیزم..با خانوادت حرف بزن..متقاعدشون کن که همه چیز پول نیست..
-تلاشمو میکنم ولی بعیده فایده ای داشته باشه…
پنج شنبه شب اواخر پاییز آن سال،آن قدر سرد و یخی بود که سارا لرز کرده بود و به خودش میپیچید..مریم هراسان از خواب بیدار شد و روی خواهرش پتو انداخت و بالای سرش نشست..سارا از شدت استرس و غصه لرز کرده بود..اما لرزه ای که با آمدن بهرام به جان زندگی اش افتاده بود ، خیلی وحشتانک تر از این لرزش شبانه بود…
صبح روز جمعه بود و حالا سارا باید درمورد مهمترین تصمیم زندگی اش به خانواده جواب میداد..دست وصورتش را شست و در آینه خودش را برانداز کرد..چقدر زیر چشمان زیبایش گود افتاده بود…با برس مشغول شانه کردن موهای لخت و زیبایش شده بود و آرام آرام نوازششان میکرد..موهایش را دم اسبی بست و بیرون رفت..مریم و مادر و پدرش در آشپزخانه داشتند صبحانه میخوردند..سلامی کرد و گوشه ای سفره نشست..
-سلام دخترم ..صبحت بخیر مادر جان..
-صبح شمام بخیر..
خودش را آماده کرده بود تا درمورد شب گذشته از او سوال شود..
-خب سارا جان دیشب با بهرام حرف زدی چی شد؟راضی بودی؟
راضی؟اصلا انکار سارا داشت مریخی با خانواده اش حرف میزد..از لحظه اول گفته بود بهرام آدم من نیست ولی کسی گوش نداده بود و حالا پدرش از رضایت داشتن یا نداشتنتش حرف میزد!
-نه بابا جون..خوب نبود..
-سارا جان..بابا..میخوای بیشتر باهاش صحبت کن؟شاید نظرت عوض شد..هان؟
- پدرجان..چیزی نیست که با حرف بیشتر عوض بشه..اصلا دنیای ما با هم فرق داره..آرزوهامون،برنامه هامون،فرهنگامون،بابا او ۳۵سالشه!من تازه رفتم تو ۲۲سال..اینهمه اختلاف داریم..
-باباجان.سن که ملاک نیست..بقیشم با یه گفتگو حل میشه..من میگم شمت یخ صیغه محرمیت بخونین تا راحت با هم حرف بزنین..اونوقت ببین نظرت چیه هان؟
-بابا جان..من میگم نره شما میگی بدوش؟
-دختر بابا این فرصتو از خودت نگیر عزیزم..یه امتحانی بکن..بگم فردا شب بیاد..
انگار کسی صدای سارا را نمیشنید..انگار متوجه جلز و ولز کردنهایش نبودند..انگار سارا و احساسش مهم نبودند..
-من نمیتونم قبول کنم بابا..من دوستش ندارم..
-خب بابا جان..اولشه..یکم با هم حرف بزنین خوشت میاد..مطمئنم!
-چی بگم..من هرچی حرف میزنم انگار کسی متوجه نمیشه..
این را گفت و از سر سفره بلند شد..مادر که تا آن لحظه سکوت کرده بود به حرف آمد..
-آقا داری عجله میکنی..یکم بهش فرصت بده..بگو یکبار دیگه بهرام بیاد،با هم حرف بزنن..خب دختره..ناز داره..
-چی بگم..شما بهتر میشناسیش..باشه..
#15
اعظم،سارا را نمیشناخت..اگر میشناخت ،حتما باید میفهمید که دخترش تمایلی به صحبت کردن با بهرام ندارد..میدانست دخترش آینده اش را طور دیگری میبیند..خوشبختی را طور دیگری برای خودش معنا کرده..میدانست سارا راضی به این وصلت نیست..
دختر غرق در آرزوی نشسته در گوشه اتاق،سارای دلشکسته،داشت فکر میکرد..نکند وقتی همه ایتقدر موافقند،بهرام خوب باشد؟نکند دارد اشتباه میکند و لگد به بخت خودش میزند؟نکند حق با کبری باشد و خوشبختی تا پشت در خانه شان آمده باشد..
تردید درونش لحظه به لحظه بیشتر میشد..افکار مشوش سارا از هر سو به جانش افتاده بودند داشتند مثل خره روحش را میخوردند…سارا دودل شده بود..داشت به حرف پدر فکر میکرد..پیشنهاد بدی نبود..چند وقتی صیغه بهرام میشد..اگر خوشس نمی آمد،جواب رد میداد..بالاخره اصرار اطرافیان کار خودش را کرده بود..سارا داشت راضی میشد و نرم نرمک وارد بازی خطرناک حقیقت زندگی میشد…
بعد از چند روز بالاخره سارا رضایت داد تا عاقدی به خانه شان بیاید و صیغه یک ماهه خوانده شود..نمیدانست کارش درست است یانه،ولی انگار هیچ چیز دست خودش نبود..انگار جنگ روانی که در خانه شان راه افتاده بود،جواب داده بود و سارا داشت رام میشد..اما نمیدانست این قصه سر دراز دارد!
بهرام با دسته گلی بزرگ و گران قیمت آمده بود..کت و شلوار طوسی با بلوز سفید حسابی روی تنش نشسته بود و جذابش کرده بود..سارا تصمیم گرفت جور دیگری به بهرام نگاه کند..یعی کرد بتواند دوستش داشته باشد..ولی نمیتوانست..برایش خیلی سخت بود..باید تلاشش را میکرد حسی پیدا کند نسبت به کسی که حسی به او نداشت…
کنار یکدیگر نشستند..نگاهی به هم انداختند..چشمان بهرام معصوم بود..پاک بود..ولی حسی در آن نبود..نه تحسین،نه محبت،نه عشق..انگار داشت به چشمان پدرش نگاه میکزد..برایش تفاوتی نداشت..
عاقد صیغه را جاری کرد..سارا بله را گفت..برای یک ماه صیغه بهرام شد.. مهریه اش را بهرام همان ابتدا داد که باعث تعجب همه شد..یک میلیون تومان وجه نقد..سارا تعجب کرده بود..اگر پدرش دو ماه کار میکرد و خرجی هم نمیکرد میتوانست این پول را دربیاورد..
این پایان کار نبود..بهرام یک انگشتر بسیار زیبا و گران قیمت از جیبش در آورد..نزدیک بود چشمان همه اعضای خانواده از حدقه بیرون بزند..
سارا متعجب و حیران به دستهای پرمو و سبزه بهرام نگاه میکرد که انگشتر را داخل دستان سفید و ظریفش میکرد..هیچ حسی در درونش نبود..اما نمیتوانست خوشحالیش را پنهان کند..سعی کرد با محبت به بهرام نگاه کند اما بهرام تنها لبخند کمرنگی زد و نکاهش را به روبزو دوخت..حتی یک کلمه ای هم برزبان نیاورد..انگار که داشت به یکی از کارگرانش هدیه میدهد..بدون ذره ای احساس..
سارا این حرکت بهرام را به پای این گذاشت که تازه با هم محرم شده اند و او خجالت میکشد و الا هر مرد دیگری بود مثلا میگفت مبارکت باشه خانوم..یا مثلا چقدر بهت میاد یا… ولی بهرام یک کلمه هم حرف نزده بود…
همه تبریک میگفتند..فقط مریم و ساغر بودند که انگار خیلی خوشحال نبودند..آنها از دل سارا خبر داشتند..میدانستند سارا تحت فشار روانی روی آن صندلی نشسته و دارد به انگشتر گران قیمت داخل دستش میخندد..
قرار شد بهرام و سارا برای گشتن به بیرون بروند..سارا به اتاقش رفته بود و داشت حاضر میشد..ساغر و مریم کنارش بودند و داشتند نگاهش میکردند..انگار تا به حال دختری که له زور سر یفره عقد نشسته باشد را از نزدیک ندیده بودند..برایشان قابل باور نبود که سارای سرسخت اینطور واداده باشد..!
#16
سارا حاضر بود..از مریم و ساغر خداحافظی کرد..ساغر مرواریدهای چشمش را قایم کرده بود تا بعد از رفتن سارا پشت سرش بریزد..مرواریدهایی که گرم و آرام روی زمین گونه اش میچکیدند…
سارا به پذیرایی رفت..کنار بهرام جا گرفت..از همه خداحافطی کردند و بیرون رفتند..از پشت سر به راه رفتن بهرام نگاه میکرد..خیلی جذاب و خوش تیپ بود..فعلا از ظاهرش خوشش آمده بود..بعدا برای بقیه چیزها هم فکری میکرد..با این فکر لبخند تلخی زد و به دنبالش رفت..
بهرام در را باز کرد و بیرون رفت..نه تعارفی کرد نه حرفی زد..سارا فکر میکرد الان می گوید،بفرمایید بانو..یا مثلا خانمها مقدمند..ولی..
به سمت ماشین بهرام میرفتند..سارا با دیدن ماشین پاترول چهار در ،در دلش قند آب شد..همیشه دوست داشت پشت یکی از این ماشینهای شاسی بلند بنشیند..انگار آرام آرام داشت از بهرام خوشش می آمد..
-سوار شو..
بهرام بود که صدایش میزد..با دلخوری سوار شد..دوست داشت مثلا در را برایش باز کند و بگوید بفرمایین خانوم..انگار بهرام هنوز خجالت میکشید..!
داخل ماشین نشستند..لحظاتی به سکوت گذشت که بهرام به حرف آمد:
-کجا بریم؟
سارا در حالیکه چادرش را مرتب میکرد گفت:
-نمیدونم..جای خاصی مدنظرم نیست..
-بریم یه رستوران خوب..شام بخوریم!
-بریم..
دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد..سارا علامت سوال بزرگی در ذهنش ایجاد شده بود..چرا بهرام چیزی نمیگفت؟
-رسیدیم..پیاده شو سارا خانم.
سارا تابلویی که روبرویش میدید باور نمیکرد..انگار چشمهایش داشتند با او شوخی میکردند و جوک میخواندند!سارا روبروی رستوران نایب انتهای خیابان ولی عصر،در شمال تهران، ایستاده بود..آخرین باری که آن طرفها رفته بود،با ساغر بود، که رفته بودند امامزاده صالح تجریش و نهایت ولخرجی که کرده بودند،خوردن ساندویچ بندری با نان اضافه و نوشابه سیاه کوکا بود!!
-بیا خانم..چرا ایستادی..
سارا خودش را جمع و جور کرد و تلاش کرد رفتار غیر عادی از خود بروز ندهد ولی او کجا و رستوران به آن گران قیمتی کجا!!
-چشم..اومدم..
با هم وارد شدند..بهرام داخل شد و پشت یک میز جا گرفت..سارا آن شب تمام تلاشش را کرد که از ذوق و هیجان حرکت نابجایی نکند ولی باور کردن اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود،کار سختی بود..یک لحظه از ذهنش گذشت با بهرام به همه آرزوهایش میرسد..
شام در سکوت گذشت و حرف خاصی بینشان رد و بدل نشد..از رستوران بیرون آمدند که بهرام گفت:
-خب خانم..کجا دوست داری بریم؟
سارا ته دلش کمی نرم شد..انگار بهرام داشت راه می افتاد..از طرفی دلش نمیخواست غرورش را زیر پا بگذارد گفت:
-بریم خونه..میترسم مامان اینا نگرانم بشن..
-باشه بریم..
بهرام مشغول رانندگی بود و به جلو خیره شده بود..انگار سوالی برایش پیش آمده باشد به سمت سارا برگشت و گفت:
-راستی چرا دوست داری دکتری بخونی؟
سارا جوری که بهرام نبیند،بینی اش را چین داد..خیلی لهجه داشت..نمیتوانست تحمل کند..ولی فعلا حالش خوب بود..نمیخواست آن شب خراب شود!
با ذوق شروع کرد به تعریف کردن:
-من خیلی پزشکی رو دوست دارم..اینکه بتونم جون کسی رو نجات بدم بهم احساس خوبی میده..اینکه بتونم به کسی کمک کنم،حس مفید بودن بهم میده..وقتی بتونم ناجی جون آدمها باشم،انگار دنیا رو بهم دادن..
بهرام بدون هیچ ابراز احساسی به آن همه ذوق و شوق سارا خیلی معمولی گفت:
-خب اینهمه کار هست که بشه مفید بود..چرا پزشکی؟
-آخه من این رشته رو دوست دارم..عاشقشم!!
-خب..میتونی درستو بخونی..من کاریت ندارم..
و سارای وا رفته روی صندلی بود که داشت با حسرت تحسین شدن،به دهان مرد روبرویش نگاه میکرد..چرا برای بهرام هیجان انگیز نبود تجربه ها و حرفهای سارا؟؟
#17
سارا پیاده شد و از بهرام خداحافظی کرد..بهرام فقط برایش دستی تکان داد و لبخندی زد..صدای جیغ لاستیکها که بلند شد،انگار سارا هم از خواب رویایی بیدار شده باشد،مقابل حقیقت و زندگی واقعی اش قرار گرفت..مقابل در خانه صفدر قلی زاده غرفه دار و کارگر بهرام در پایین شهر!
با این فکر دلش فشرده شد..چیز قابل و با ارزشی در برابر بهرام نداشت..فقط دو کلاس سوادش بیشتر بود و بچه تهران..همین!اعتماد به نفسش به زیر کشیده میشد هرچه بیشتر به تفاوتهایش با بهرام فکر میکرد..
وارد شد..سکوت و تاریکی خانه نشانه جو آرام و بی التهاب بعد از یک ماه رفت و آمد بهرام بود..انگار همه منتظر بودند سارا بله بگوید تا به سکون برسند..در اتاق را که باز کرد دید مریم بیدار است..تعجب کرده بود که مریم به سمتش رفت:
-سلام آبجی..نگرانت بودم..چقدر دیر کردی..
-سلام مریم جان..رفته بودیم اون بالابالا ها..شام بخوریم..
-خوش گذشت آبجی؟
خوش که گذشته بود اما بخاطر رستوران و غذایش،نه بهرام و حرفهایش!
-آره عزیزم..خوب بود..جاتون خالی..من رفتم اتفاقی نیفتاد..؟
-نه آبجی..شام خوردیم همه رفتن..فقط..
-فقط چی؟
مریم دودل بین گفتن و نگفتن حرف دلش نگاهی به چشمان خسته سارا کرد و حرفش را طوری خورد که سارا هیچ وقت نفهمید مریم چه در دل داشته است:
-وقتی رفتی دلم برات تنگ شد..
سارا مریم را در آغوش کشید..مریمی که حرفهای سخت و سنگینی را خورده بود و حالا در گلویش گیر کرده بود و پایین نمیرفت..فقط اشک میریخت تا بتواند جرعه جرعه آن حجم از حرفهای نگفته را فرو بدهد!
مریم و سارا کنار هم خوابیدند و دستان یکدیگر را به عادت هرشب گرفتند..انگار دوقلوهای افسانه ای بودند که میتوانستند با قدرت دستان در هم گره کرده شان،همه آرزوهای ریز و درشتشان را به سمت خودشان بکشند..دست در دست مثل همیشه دعا کردند و خوابیدند!
صبح روز چهارشنبه بود و سارای متاهل ،داشت به آدم جدید زندگی اش فکر میکرد..تمام حرکات بهرام،حرف زدنش،نظراتش را از مقابل دیده اش گذراند..بهرام مودب بود..محترم بود..زحمتکش بود..پولدار بود..خوش تیپ بود..ولی ..هنوز به دل سارا ننشسته بود..
وقتی سارا چای را دم کرد،مادرش پرسید:
-چه خبر دخترم؟دیشب خوب بود ؟
خوب نبود..منهای رستوران،هیچ چیزش خوب نبود..
-ای بدک نبود..
-مریم میگفت رفتین جاهای گرون قیمت..آره؟
-آره مامان جون..
-راستی خاله اکرمت میخواد امروز بیاد خونمون..میخواد ببینه داماد جدیدمون چه کارست..
سارا با شنیدن اسم خاله اکرم گر گرفت..حرص خورد..او را مسبب همه بدختی هایش میدانست..اگر اکرم نبود،سارا داشت به خواستگارهای دیگرش فکر میکرد یا به کنکور سال بعدش حتی!باید خاله اکرم را میشست و سرجایش میگذاشت..
-باشه..بیاد..درضمن مامان جون من هنوز نگفتم بهرام رو به عنوان همسر میپذیرم..ما فعلا داریم با همدیگه آشنا میشیم..
-خب مادر..بالاخره نمیشه بگی پسره غریبه جهت آشنایی میاد خونمون..باید بگی داماد..
سارا لجش درآمده بود…خانواده اش بریده بودند و دوخته بودند و حالا او باید میپوشید و به به چه چه میکرد..بهرام مرد خوبی بود ولی نه برای سارا..
مریم و سارا و مادر مشغول کارهای خودشان بودند که خاله اکرم زنگ در خانه را زد..سارا مثل جنگجویی که چاقویش را برای نبرد حاضر میکند،یک یه یک حرفهایی که میخواست به خاله اکرم بزند مرور کرد..آماده نبرد بود..دخلش آمده بود خاله از همه جا بی خبر!
#18
-سلام خواهر جان..خوش اومدی..بفرما بالا..بفرما..از این ورا..راه گم کردی؟
اعظم بود که داشت با تعارفات عامیانه خواهرش را به بهتربن نقطه منزل هدایت میکرد..
-ممنونم اعظم جون..بیا بشین پیشم..بیا تعریف کن ببینم..
سارا و مریم از اتاقشان بیرون آمدند و به سمت خاله اکرم رفتند تا سلام و علیک کنند..سارا روی لبش خنده بود و در دلش آماده نبرد…آماده بود تا با هر حرف خاله اکرم،ضربه ای به او بزند و سرجایش بنشاند..
-به به عروس خانووم..بفرما بفرما..مبارکت باشه خاله جون..
-ممنونم..فعلا که خبری نیست..
مادر متوجه شد که سارا شمشیر را از رو بسته..سریع گفت:
-خب اکرم جون..دیگه چه خبر..سارا مامان برو دو تا چایی بریز بی زحمت..
-نمیخواد اعظم جون..من واسه چایی خوردن نیومدم..باید یه سرم به مامان بزنم..بگو از داماد جدید..
سارا با غیض چشم دوخته بود به دهان پر جنب و جوش خاله اکرم که داشت از شدت فضولی خودش را به آب و آنش میزد..
-چی بگم خواهر..پسر خوبیه..تو میدون تره بار اسم و رسم داره..آبرو داره..زحمت کشه..چطور بگم..خرش میره خلاصه!
-چه خوب..حالا الان صیغه کردن؟
-آره صیغه کردن سارا بیشتر آشنا بشه..
-آشنا؟از خداشم باشه..نمیدونه چه حرفایی پشتشه که..خاله جون از من میشنوی ول نکنی اینو ها..خیلی مورد خوبیه..
سارا خون خونش را میخورد..از شدت عصبانیت افتاده بود به جان ناخن های بدبختش و داشت از ریشه ساقطشان میکرد..نه..الان وقت سکوت نبود..باید جواب میداد..
-فدای سرم که پشتم حرفه..من چه کار دارم به کار آدمای بی کار که صبح تا شب کارشون حرف زدن و عیب گذاشتن رو این و اونه..
و بی کار را آنقدر کش دار و بد گفت که خاله اکرم به خودش گرفت..
-نگو دخترجون..خبر نداری..
-ندارم..بهتر که خبر ندارم..آدمایی که کارشون سرک کشیدن تو زندگیه این و اونه،برام پشیزی ارزش ندارن..چه برسه بخوام به حرفاشون فکر کنم..برن به درک..
از حایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت..دلش خنک شده بود..از امثال اکرمها متنفر بود که با عیب گذاشتن و حرف زدن پشت این و آن،روزگار میگذراندند..خودش شاهد بود که وقتی دوستش به یکی از خواستگارانش جواب منفی داده بود ،آن ها هم پشتش صفحه گذاشته بودند که چشمانش کج بود و ما نخواستیم!!متنفر بود از آدمهایی که فقط عیب بقیه را میدیدند..
مریم به سمت آشپزخانه آمد و با گفتن جمله،دمت گرم،کار خواهرش را تحسین کرد..حالا مانده بود..هنوز سارا حرفها داشت برای زدن..چای را برداشت و وارد پذیرایی شد.
خاله اکرم کمی دهانش را کج کرد و گفت:
-نمیخورم..شما بخور گلوت تازه بشه..خیلی سخنرانی کردی..
مادر دلش نمیخواست خاله اکرم دلگیر شود..خواهرش را خپب میشناخت..
-اکرم جون بردار خواهر نمک نداره..سارا بیار تعارف کن دوباره..
سارا با اکراه راه آمده را برگشت و دولا شد..برایش سخت ترین کار دنیا بود،ولی او داشت به حرف مادرش گوش میکرد نه چیز دیگر..
اکرم لیوان چای را برداشت و روی میز گذاشت..سارا سینی را روی میز گذاشت و نشست..
-آره میگفتم آبجی..خیلی وضع مالیش خوبه..یه ملیون مهریه داد به سارا..تازه یه انگشترم براش خریده..سارا نشون بده به خاله..
سارا دستش را با افتخار بلند کرد..چشمان اکرم داشت از حدقه در می آمد..برای یک صیغه ساده،خیلی گران قیمت بود..سارا احساس لذت میکرد..حسابی اکرم جاخورده بود ..
-خیلی قشنگه..مبارکه..
سارا دستش را پس کشید و بی توجه به خاله ،پایش را روی پا انداخت..
-خب آبجی.من برم..دیره دیگه..
اکرم با عجله به سمت در خروجی رفت..تحمل این همه اقبال را برای سارا نداشت..حسودی میکرد انگار!
#19
در حیاط که بسته شد در دهان سارا باز شد!
-مامان جون..من نمیفهمم..میشینی هرچی دوست داره به دخترت بگه؟؟
-مامان تو اکرمو نمیشناسی..باید همیشه مراقبش باشی..من داشتم سوپاپ اطمینان میذاشتم رو دهنش..سن دار بشی حرف منو میفهمی..
سارا نمیفهمید..نمیفهمید چرا بخت و اقبال سارا باید بند به باز و بسته بودن دهان خاله اکرم ۶۰ساله خاله زنک باشد!!یک عمر زندگی آدمها انگار کلاف هزار سر بود برایشان تا یک سرش را بگیرند و هی حرف بزنند و گلوله کنند..حرف بزنند و گلوله کنند!
سارا حاضر شده بود و میخواست به خانه ساغر برود..باید همه اتفاقات دیشب را باهم بررسی میکردند..خداحافظی کرد و نگاه مادر تا دم در،بدرقه راهش شد..
خانه ساغر چند ایستگاهی بالاتر از خانه سارا بود..سارا سوار اتوبوس شد …حس میکرد همه زنهای داخل اتوبوس را شبیه خاله اکرم میبیند..میخواست دانه به دانه از سقف اتوبوس آویزانشان کند..زنهای داخل اتوبوس شانس آورده بودند که سارا داشت پیاده میشد..قاتل بلقوه آن روزها که میتوانست به تنهایی کار همه زنهای ایرادگیر را یکسره کند..کسانی که کارشان یکسره کردن کار بقیه بود.
صدای ساغر از آیفون می آمد که سارا را به خانه شان دعوت میکرد..
-سلام عروس..از این ورا؟
-دست رو دلم نذار ساغر..داغونم..سلام!
با یک حرکت خودش را در آغوش ساغر رها کرد..چشمانش را بست و چند لحظه ای سعی کرد در این زمان نباشد..اصلا در این عالم نباشد..
-بشین سارا..بشین یه چیزی بیارم بخوری؟
-بازم پای بوم بودی؟چی میکشیدی ناقلا؟
-برو ببین..کادوی تولده!
-سختت نیست بارداری و اونجوری وایمیسی؟
-نه بابا..هنوز سبکم..
سارا وارد اتاق کار ساغر شد و از دیدن تابلوی روبریش که داشت به او خوش آمد میگفت شگفت زده شد:
-وااای..ساغر..این فرهاده..چقدر قشنگ کشیدیش!!
-ممنونم..چند روز دیگه تولدشه..دارم سخت روش کار میکنم..امیدوارم تموم بشه تا اون روز..خیلی قایم کردنش سخته..فرهاد کنجکاوه و حتم دارم یه سوتی بدم،کل قصه رو فهمیده..
-خیلی خوشگله..خوش به حال فرهاد..خوش به حال تو..
-بیا بریم تو پذیرایی بشینیم…اینجا خوب نیست..
سارا و ساغر دست در دست هم به سمت مبل رفتند تا بنشینند..
-راستی سارا من نفهمیدم تو چطوری راضی شدی صیغه کنی؟
-چی بگم..مجبور شدم..با خودم گفتم وقتی همه میگن خوبه،حتما خوبه دیگه!!
-پس خودت چی؟نظر خودتو کشتی این وسط؟
نظر سارا این بود که فقط درسش را بخواند و دکتری اش را بکند..نظر سارا این بود که تا آخر دنیا فقط و فقط درس بخواند و درمورد رگ و پی انسان ها تحقیق کند..نظر سارا اصلا ازدواج نبود..
-چه میدونم..شد دیگه
-حالا چطوری هست این آقا دوماد؟
-بهرام..خوبه..آرومه..مودبه..البته الان زوده برای قضاوت..
-یه چیزی رو یادت رفت
-چی؟
-خرررررر پوله!!
آنقدر خر را کشید که سارا از خنده قهقه زد..بهرام خوب بود..مهربان بود..اصلا خسیس نبود..اهل خرج کردن،تفریح بردن،خوشحال کردن آدمهای زندگیش،بود..ولی ..سارا دوستش نداشت..دنیایشان فرق داشت اصلا!!
#20
-حالا بگو ببینم کجاها رفتین باهم؟دوکفتر عاشق!
-هیچی رفتیم رستوران و برگشتیم..
-به به..چه حرکت خوشمزه ای!چیا گفت؟چجوریاس اخلاقش؟
-هیچی نگفت ساغر!خیلی حرف نمیزد..
-وا مگه میشه؟چی دوست داری؟چه فیلمایی میبینی؟چه کتابایی میخونی؟اصلا خانوم وه خوشگل شدی امشب!!هیچی نگفت؟؟
سارا در دلش لبخند میزد و محو تماشای ساغر بود..همه که فرهاد نبودند تا ناز زنشان را بکشند و برایش حرفهای قشنگ قشنگ بزنند…ساغر آن روزها خیلی از فرهاد تعریف میکرد..میگفت با هم ماه عسل که رفته بودند کلی قربان صدقه اش رفته اسا..خانومم خانومم از دهانش نمی افتاده..صبح تا شب درگوشش حرفهای قشنگ میزده..
-نه خیلی..یعنی فکر کنم یکم سختش باشه..نمیدونم..
-اوهوم..شاید خجالت میکشه..بعضیا اینجوری ان..غصه نخور..
سارا غصه نمیخورد..بیشتر متعجب بود..در بهت بود..انگار که اتفاقی افتاده باشد و نخواهی باور کنی و در هاله ای ابهام باشی..
-خب از نی نی بگو..دختره یا پسر؟
-الان که معلوم نمیشه خاله..حالا حالاها مونده..!
-خودت چی دوس داری؟دختر یا پسر؟
-من ..اوم..من خواهر نداشتم هیچ وقت..دوست دارم دخترم جای خواهرم باشه..دختر باشه!
-اسمم براش انتخاب کردی؟
-نه..یعنی فرهاد گفته دوست داره خودش بذاره..
-اووم..چه قشنگ…
آن روز سارا تا غروب پیش ساغر ماند..با هم حرف زدند و خندیدند..شکلک درآوردند..یادی از معلمهای مدرسه کردند و نشانه ای که برای هرکدام گذاشته بودند..یاد عذرخواهی هایشان از معلمها بخاطر شیطنتهایشان و بوسه هایی که بر صورتشان کاشته بودند…بیشتر از همه یاد معلم بینش میکردند که بهشان نه تنها درس دین که درس زندگی میداد و مادرانه راهنماییشان میکرد..
شب بود و سارا داشت غذا را میکشید..پدر و مادر و مریم هم داشتند دور سفره مینشستند…با آمدن سارا پدر خندید و به چهره دختر تازه عروسش نگاه کرد..برای صفدر ،سارا و بهرام خیلی برازنده هم بودند..
-بابا جان..سارا..با بهرام حرف زدی امروز؟
-نه بابا..شماره محل کارش رو ندارم..تازه هنوز ۲۴ساعت نیست ما محرم شدیم..انتظار زیادیه..
-آهان..من تلفنشو میدم،شما فردا بهش یه زنگ بزن..خسته نباشیدی چیزی بگو..برای شام دعوتش کن..دور هم باشیم..
سارا چشمی گفت و مشغول غذایش شد…انتظار داشت بهرام به او زنگ بزند و جویای حالش شود..بگوید خانومم چطور است مثلا..یا بگوید دلش برایش تنگ شده…حتما تلفن خانه شان را داشته ولی چرا زنگ نزده،برایش جای سوال داشت..
-صفدر آقا تو کارت جا افتادی؟غرفه رونق داره؟
مادر بود که داشت برای پدر خورشت میریخت و سوال میکرد..
-آره اعظم..خوبه شکر خدا…کارش راحت و پر درآمده..
-خدا خیر بده بهرامو..ایشالا روربه روز بیشتر پیشرفت کنه
پدر قاشقش را پر کرد و داخل دهانش گذاشت..دوغش را نوشید و گفت:
-قراره بهرام صادرات رو هم امتحان کنه..اگر کارش بگیره،ثروتش ده برابر میشه..
مادر و دخترها با چشمهای از حدقه درآمده به پدر نگاه میکردند…سارا میشد ملکه قصر بهرام..تصورش هم هیجان انگیز بود..
-البته در حد حرفه..بعیده الان بتونه..
حرفش هم قشنگ بود..دلخوشیها داشت روی خودش را نشان میداد..ولی سارا نمیتوانست بخاطر پول ازدواج کند..برای سارای پر شور و احساساتی چیزهایی فراتر از پول و ثروت بودند که در بهرام ندیده بود.. هنوز۲۹روز دیگر وقت داشت..باید میفهمید بهرام چه اخلاقی دارد؟؟