🍃 ﷽ 🍃
#تیرا 📚
✍🏻فاطمهصداقت
#قسمت_10
گوشی را روی گوشم جا به جا کردم. نگاهم بین دستان شاگرد شاطر و میزی که نان را رویش پرت میکرد در رفت و آمد بود. فقط یک نفر جلویم بود و بعد نوبتم میشد.
-سلام داریوش خان. چطوری؟ منم خوبم ممنون.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم معادلات ذهنم را بچینم تا بفهمم چرا آن موقع صبح به من زنگ زده است؟
-پس چرا به من نگفتی فردا اسباب کشی داری؟ باز دوباره غد بازیت گرفت؟ خواستی مستقل باشی؟ بگی خیلی زرنگی؟
از شدت حرص دندانهایم را روی هم ساییدم. میدانستم ماجرا از کجا آب میخورد. من که به او حرفی نزده بودم. در ذهنم فاتحهی باعث و بانیاش را خواندم.
-نه دیگه گفتم زحمت ندم. بعدشم بار اولم که نیست پسر عمو.
زن جلویی نانش را برداشت و رفت. من هم یک قدم جلو رفتم و جایش را گرفتم. ساکم را روی زمین گذاشتم و مقابل میز ایستام. شاگرد شاطر نگاهی به من انداخت و دستش را به معنای چندتا تکان داد. لب زدم سه تا.
-ببین راحله، قرار شد هر موقع کاری داشتی به من بگی. من قول دادم به عمو که مراقبت باشم. روزی که خواستی بیای اینجا، عمو تو رو اول به خدا و بعدش به من سپرد.
چند لحظه سکوت کردم. کاش پدرم این منت را سرم هوار نمیکرد. به دستان شاطر نگاه میکردم و به حرکات موزون بدنش که به صورت هماهنگ کاری را مرتب انجام میداد.
-من دیگه اون راحلهی سادهای که تازه اومده بود تهران نیستم. من بزرگ شدم. میتونم از پس خودم بربیام.
صدای نفس کشیدن هیستیریکش پشت گوشی میآمد. شاگرد شاطر نانهایم را پرت کرد. آنها را جلو کشیدم و با انگشت اشاره مشغول درآوردن سنگهایش شدم.
-تو یه دختر تنهایی توی این شهر بزرگ که توش پر از گرگه. گرگهایی که منتظر یه گافن تا تو رو درسته قورتت بدن.
خون خونم را میخورد. دیگر آن دختر چشم و گوش بستهی چند سال پیش نبودم. دیگر از این حرفها نمیترسیدم. خودم یک ماده گرگ بودم که به تنهایی از پس گرگهای نر دور و برش برمیآمد.
-اگه یه گرگ نری بهم حمله کرد خبرتون میکنم.
پوزخند زدم. همان لحظه دستم سوخت. آخ ریزی گفتم. از پشت گوشی پرسید:
-چی شدی؟
صدایش حالا مضطرب بود.
-هیچی. دستم خورد به یه چیز داغ. الان خوب میشه.
نانهایم را تا کردم و از داخل جیبم اسکناس را درآوردم. روی میز گذاشتم. گوشی را که بین شانه و گوشم قرار داده بودم با دستم برداشتم. آهسته سمت خانه راه افتادم:
-من باید برم. کاری نداری؟
نمیخواستم بیشتر از این با او همکلام شوم.
-پس قول دادی زنگ بزنی. پولی چیزی هم خواستی بگو. برای پیش خونه. خداحافظ.
گوشی را قطع کردم. حالا کفری هم شده بودم. با اخمهایی وحشتناک، به سمت خانه پا تند کردم.
*
جولی روی چهارپایه نشسته بود. لادن هم داشت تند تند جعبهها را گوشهای مرتب میگذاشت. خیلی وقت بود صبحانه را خورده بودیم. نگاهم به لادن بود. با آن هیکل فربهاش سرعت عمل خوبی از خودش نشان میداد.
-همونجا واینسا نگاه کن تیرا خانوم. مثل اینکه خونهی شماست ها!
جلو رفتم. لیوان چاییام را داخل دستم جا به جا کردم. روی زمین کنارش نشستم. طلبکار نگاهش کردم. پرسید:
-چیه؟ ازم شاکی هستی؟
یک تای ابروم را بالا دادم و با دو انگشت گونهاش را آهسته پیچاندم:
-تو آمار منو دادی به داریوش؟
🍃 ﷽ 🍃
#تیرا 📚
✍🏻فاطمهصداقت
#قسمت_9
هنوز هم عاشقش بودم. هنوز هم وقتی به در یخچال و عکسش نگاه میکردم پر از آرامش میشدم. پدرم همان مامنی بود که هیچ جا مثل آن را نیافته بودم. تمام مدتی که در این شهر درندشت تنها زندگی میکردم و با آدمهای متفاوتی روبرو میشدم نتوانسته بودم کسی مثل او را بیابم. اولینِ من همیشه پدرم بود.
ساعت از دوازده گذشته بود و فردا میخواستم بقیهی کارهای اسبابکشی را تمام کنم. جولی خواب بود و من هم با نگاه به او حس میکردم خوابم گرفته است. لامپ آشپزخانه را خاموش کردم. روزنامههای کهنه چه خوب من را به گذشته برده بودند. گذشتهای که یادآوریاش، هم تلخ بود هم شیرین. تلخش این بود که من آن موقعها اشتباه فکر میکردم و شیرینش اینکه هنوز هم یادشان مدهوشم میکرد.
*
موهای دم اسبیام را پشت سرم محکم کردم و روسریام را مرتب. لختی و قشنگیشان همیشه حسرت لادن با آن موهای خشک و بی قواره را برمیانگیخت. دانههای عرق روی صورتم نشسته بود. نفس نفس میزدم و سعی میکردم اکسیژن بیشتری را از هوا ببلعم. نور خورشید روی سرم میکوبید. کلاه نقابدارم را محکم کردم و به دویدندم ادامه دادم. خواننده میخواند و من میدویدم. او تندتر میکرد و من هم تندتر میدویدم. اون کند میشد و من هم کند میشدم. شده بودم یک آدمک چوبی که اختیارم در کف یک خواننده بود. مضحک بود!
صدای زنگ موبایلم بلند شد. از حرکت ایستادم. روی یک صندلی که سایهی درختی او را حمایت میکرد نشستم. آن روزها همه چیز را به طرز عجیبی مثل حامی و حمایت شونده میدیدم. به شدت همه چیز جفت جفت دیده میشد.
-الو.
صدای کلفت لادن گوشی را پر کرد. از آن طرف صدای تق و توق هم میآمد. نگران جولی بودم. لادن درست و حسابی کار نمیکرد. همهاش میخواست همه چیز زود تمام شود. سمبلکار حرفهای بود.
-تیرا خیلی خری! کجا پاشدی رفتی؟
نفسم را محکم بیرون دادم. نی قمقمهام را به لبم گذاشتم و کمی آب نوشیدم. خدایا نی هم یک پشتیبان داشت. یک گیره که او را راست نگه میداشت. چرا نگاهم اینجوری شده بود؟
-تو زود اومدی تقصیر منه؟
قمقمه را کنار گذاشتم و به نورهایی که از بین شاخ و برگ درختان بیرون میآمدند خیره شدم.
-تیرا بهت گفتم فردا جمعهس میام کمکت. تو کدوم گوری هستی؟ مگه فردا اسباب کشی نداری؟ اون صابخونهی کَنهت میاد بالا سرت هوار میشه اونوقت میگی وای چی کار کنم؟
از جایم بلند شدم. قدم زنان سمت ساکم رفتم. روی فرش بود. فرشی که گوشهی پارک پهن کرده بودم.
-گمشو. من میدونم بخاطر داداش عزیزدردونهات اومدی. منت نذار.
قمقمه ام را روی ساک ورزشیام انداختم.
-اولا گیرم اینطور باشه. دوما تو نمیخوای یه گوشه چشمی به اون داداش بدبخت من داشته باشی. هلاک شد اینقدر برات دم تکون داد.
پوزخند زدم. ساکم را برداشتم و روی دوشم انداختم. آهسته سمت خروجی پارک پیش رفتم:
-من یه حیوون خونگی دارم. دیگه به داداش تو نیازی نیست.
خودم خندهام گرفت از جواب پر از نیشم. لادن هم آن طرف گوشی جلز و ولز میکرد. احمق فکر میکرد من دختر چهارده سالهام که با دیدن تیپ و قیافهی برادرش دست و پایم را گم کنم و دلم بلرزد. از پارک خارج شدم.
-حالا من کاراتو کردم. بدو بیا دیگه. دوتا نون هم بگیر. پنیر تبریزی هم بگیر. من هر پنیری بهم نمیسازه.
-نوکر بابات غلام سیاه!
گوشی را قطع کردم. حقیقت این بود که در خانه نان نداشتیم و باید میخریدم. دوان دوان سمت نانوایی رفتم تا نان بگیرم. خدا خدا میکردم صف نباشد. از دور دو نفر را دیدم. پس خلوت بود سرعتم ا بیشتر کردم. داخل صف ایستادم. دوباره گوشیام زنگ خورد:
-اه لادن ول کن دیگه تو صف نونم!
صدای پشت گوشی اما تنم را لرزاند. آن وقت صبحی گیج شدم. شنیدن اسم حقیقیام من را بی هویتترین آدم روی زمین میکرد. وقتی من را با اسم اصلیام میخواندند تمام تیرایی که در آن چند سال ساخته و برایش زحمت کشیده بود یکجا مثل یک ساختمان بتنی فرو میریخت. انگار قرار نبود هیچ وقت هویت تازهام محکم و شق و رق شود. همیشه یک جای کار میلنگید!
-سلام راحله جان. خوبی؟
🍃 ﷽ 🍃
#تیرا 📚
✍🏻فاطمهصداقت
#قسمت_8
چند لحظه خیره ماندیم. در چشمانم غرق شد. من هم از خجالت سرم را پایین انداختم. خجالت بود یا ضعف از دیدن آن همه صلابت؟ پدرم حرفش حرف بود. آن لحظه هم که چشمهایش داشتند حرف میزدند.
-من میگم نره حاج رسول. چه معنی داره دختر بره شهر غریب؟ وا مردم چی میگن؟ اونم کجا؟ تهران! حالا اگر همین دور و بر خودمون بود یه چیزی.
نمیدونی سکینه چیا تعریف میکرد از اونجا. نیست یه سال بخاطر مریضی و رفت و آمد و دکتر محبور شدن برن تهران، خیلی چیزها دیده بود.
مادرم همینطور میبافت و جلو میرفت. از طرف بابا رسول مطمئن بودم. او خیلی به حرفها و قصهبافیهای مادرم کاری نداشت. او همیشه در همهی مسائل عمقشان را میدید. او خودش تصمیم میگرفت و کمتر پیش میآمد تحت تاثیر دور و برش باشد. من همانطور نشسته بودم. پدرم دستش را سمت لیوان برد و برداشت. مادرم که سکوت پدرم را دید ابرویی بالا انداخت. لجش گرفته بود انگار:
-منم برم نمازمو بخونم.
از جایش بلند شد و پذیرایی را ترک کرد. از پشت چین دامنش که آهسته تکان میخورد معلوم میشد میخواهد دیرتر از اتاق خارج شود تا حرفهای من و پدرم را بشنود. پدر اما سکوت کرده بود. به چاییاش نگاه میکرد و روی بدنهی لاغرش دست میکشید. مادرم که رفت و بعد از چند لحظه صدای اللهاکبرش آمد روی زمین خزیدم و جلو رفتم. دوزانو مقابل پدرم نشستم:
-به خدا، به جان خودم، به جان خودتون بابا، اگه بگین نه نمیرم.
همینجا فراموش میکنم چی شده. خاکش میکنم.
پدرم چاییاش را در آرامش مینوشید و به من نگاه میکرد. همین سکوتش باعث میشد دلهرهام به مرز بالایی برسد:
-درسته یه سال خودمو کشتم و درس خوندم زحمت کشیدم ولی فدای یه تار موی شما. مهم نیست.
پدرم استکانش را روی نعلبکی گذاشت و کلاهش را از روی سرش برداشت. کمی روی سرش دست کشید.
-بابا من میتونم اصلا انتقالی بگیرم بیام شهر خودمون. به قول مامان راه دوره، منم غریبم اونجا، درسته پسرعمو و زنش هم هستن ولی بازم غریبه حساب میشن.
پدرم آرام آستینهایش را تا کرد و بالا داد. میخواست به گمانم وضو بگیرد. اینهمه خونسردیاش حالا من را میترساند حتی. از جایش بلند شد. من هم بلند شدم. چیزی نمیگفت و این سکوت بیشتر نگرانم میکرد. از اتاق خارج شد و سمت حیاط رفت. مقابل حوض نشست. بسماللهی گفت و دستش را زیر آب برد. کنار ایوان ایستادم و تماشایش کردم.
-آبجی بیا شیدا رو بگیر. من برم دستشویی.
صدای میثم باعث شد به پشت برگردم. شیدا را بغل کردم و با سر علامت دادم برود. پدرم وضویش تمام شده بود. به عادت همیشه زیر آسمان ایستاد و چند لحظهای دستانش را بالا گرفت. بعد به پشت سر برگشت و سمت ایوان آمد.
-راحله، برنجو گذاشتی؟
صدای مادرم از اتاق میآمد. بلند فریاد زدم تا جوابش را بدهم. آنلحظه شاید از دست مادرم حرصی هم بودم:
-چشم!
پدرم نزدیکم شد. میدانستم مادرم به من نیاز دارد. آنقدر از صبح تا شب کار سرم هوار میکرد که فرصت سر خاراندن نداشته باشم. من هم میگفتم چشم. وقت فراغت نداشتم. شده بودم زن خانه واقعا! بابا رسول در چشمهایم نگاه کرد:
-حالا کی عازم میشی برسونمت ترمینال؟
پدرم آب پاکی را روی دستم ریخت. همین یک جملهاش بس بود تا همهی حرفها و سنگهای بزرگی که مادرم جلوی پایم انداخته بود محو شود. لبخند پهنی زدم:
-بابا راضی؟
دنبالش راه افتادم. میدانستم دلش آرام نمیگیرد ولی نمیتوانست تلاش و ذوق من را هم نادیده بگیرد. بارها گفته بود خودت انتخاب کن، خودت حرکت کن، خودت خوب و درست را بفهم. همیشه که من نمیتوانم دنبالت راه بیفتم و راه و چاه را نشانت دهم.
-خب تلاش کردی عمر بابا. چرا نری؟
این را که گفت از ته دل و با ذوق گفتم:
-عاشقتم بابا!
کپی××××××
🍃 ﷽ 🍃
#تیرا 📚
✍🏻فاطمهصداقت
#قسمت_7
برعکس مادرم که همیشه از صبح تا شب سقلمه میزد و با گیرهای خندهدارش آدم را به مرز جنون میرساند پدرم آرام بود. متین بود. سرش به کارش گرم بود. اگر یک نفر در دنیا بود که میگفت ماست سیاه است و من باور میکردم پدرم بود. این آرامشش باعث شده بود بتواند با مادرم زندگی کند. مادرم همیشه در حال جنب و جوش و حرف زدن بود. همیشه وقتی پدرم میآمد یک ریز او را به حرف میگرفت و از ماجراهای داخل خانه برایش میگفت. پدرم هم آرام و سر به زیر سر تکان میدلد. مادرم خسته نمیشد. از حرف زدن و اختلاط کردن و در کار این و آن تجسس کردن لذت میبرد. مادرم یک آدم پر حرف بود که گوش مفت پدرم خوب آلتی بود برایش تا هرچه میخواهد در آن حرف بریزد. پدرم آنقدر مهربان بود آنقدر متین بود که گاهی به احترامش از خیلی کارها میگذشتم. سکوتش را عاشق بودم. مهرش را، آرامشش را، آن لبخند کنج لبهای باریکش را که وقتی همنشین دندانهای فاصلهدارش میشد همهی آرامش دنیا را بغل بغل تقدیمم میکرد.
-بیا الان وقته اومدنه مرد حسابی؟
مادرم شروع کرد. رکعت آخر بودم. دلم میخواست زودتر خبر قبولیام را بدهم.
-سلام کشور خانوم جان.
مادرم همیشه طلبکار بود. همیشهی خدا حق به جانب و دست به کمر!
-من نمیدونم همنشینی با اون خس و خاشاک از همنشینی با من لذتبخشتره؟
درحال تا کردن چادرم بودم. مادرم همیشه کار پدرم را روی سرش میکوبید.
-خانوم جان شما تاج سر مایی.
من و عفت هر وقت مینشستیم و غیبت مادر و پدرم را میکردیم میگفتیم پدرم مادرم را لوس کرده است. درست بود که کشور، پدر و مادر نداشت و از بچگی پیش ننهجان پیرش زندگی میکرد ولی دلیل نمیشد پدرم اینقدر هوایش را داشته باشد. بابا رسولم میگفت کشور یتیم دو شرفه است. نه پدر دارد نه مادر. گناه دارد من به او زور بگویم. خودم میشوم مادر و پدرش. خودم میشوم همهکسش. همهی کیشش. او که کسی را در این دنیا جز من ندارد. من مطمئنم روز خواستگاری دهان مادرم را با چسب بسته بودند که پدرم او را گرفته. و اِلا اگر این قدر حرف میزد بعید بود پدرم راضی به وصلت شود. اصلا یک بار که مادرم ماجرای خواستگاری پدرم را تعریف کرد من و عفت از خنده رودهبر شدیم. مادرم خوب تاریخ را تحریف میکرد!
-رفتم خونه شمسی، میگه به حاجی بگو از همون ضماد همیشگی میخوام. من مگه نوکر توام مرد؟ که کاراتو میندازی گردن من؟
سفارش شمسی خانم چه ربطی به پدرم داشت؟ پدر پیر و مهربانم که موهای سرش هم ریخته بود. در غیبتهایمان با عفت که گاهی میثم هم بهمان اضافه میشد میگفتیم که بابا رسول از دست کشور موهایش ریخته است.
-خانوم جان بهش بگو تغارش تموم شده. باید دوباره درستش کنم.
از اتاق خارج شدم. راهروری باریک را طی کردم و سمت پذیرایی کوچکمان رفتم. دو لنگهی پنجره رو به حیاط سرسبزمان باز بود و نسیم خنکی میوزید. پدرم زیر طاقچه، به پشتی تکیه زده بود و با دست پایش را ماساژ میداد. حتم داشتم خبر قبولیام خوشحالش میکرد. من را که دید خندهی روی لبم را که دید چشمانش برق زد.
-به به. راحله عمر بابا!
همیشه به من میگفت عمرش هستم. صدقه سر قیافهام که مظلوم و مهربان بود من را عمرم خطاب میکرد. به عفت هم میگفت جان بابا. با رحیم و میثم اما مردانه رفتار میکرد.
-سلام بابا. خبر خوش! من قبول شدم. همونی که میخواستم!
پدرم لبخندش عمیقتر شد.
-باریکالله عمر بابا. آفرین.
از شدت شوق در بغلش فرو رفتم. بغل استخوانی نازکش گاهی میشد سختترین قلعهها که من را در برابر همهی حوادث حمایت میکرد.
-خبه خبه. به بابات گفتی کجا قراره بری؟ گفتی اون سر دنیاست؟
مادرم یک ویرانگر حرفهای بود. یک تو ذوق بزن کارکشته! خدا میداند که همین حرفهایش تا تهته وجودم را به آتش میکشید. از بغل پدرم درآمدم و کنارش نشستم. سرم را پایین انداختم.
-میگم.
مادرم سینی چای را مقابل پدرم گذاشت و کنارش نشست.
-خودم میگم. خانوم قراره برن تهران.
با آمدن اسم تهران پدرم سرش را بلند کرد. نگاهم کرد. چشمهایش، آن تیلههای عسلی، میلرزیدند. آن چشمهای مهربان را آن شب نگران دیدم!
صفحات: 1· 2
#قسمت_6
چینی به بینیام دادم. دستم را به کمرم زدم. با یادآوری قیافهی اختر و آن خال گوشتی بزرگی که روی فک سمت راستش داشت گفتم:
-ایش. کشور خانوم این بشقابتون لبپر شده. وای راحله چقدر پاهات بو میده. وای میثم یه کم برو حموم!
میثم با دیدن اداهایم قهقهاش به هوا رفت. شیدا هم پا به پای او میخندید.
-والا به خدا. انگار طاق آسمون پاره شده همین یه اختر و خانوادهاش افتادن سر ما. حالا یه زمانی با خانوادهاش تو تهران زندگی میکردن و اونجا بزرگ شده. فکر کرده از ناف لسآنجلس برگشته! دخترهی افادهای. کی این اختر رو گرفت برا رحیم بدبخت ما؟
میثم شیدا را بغل کرده بود و او را در هوا تکان میداد تا آرامتر شود:
-چه میدونم. خودت گفتی تو بلهبرون دختر آقا صولت مامان دیدتش خوشش اومده.
سرم را جنباندم.
-آره. همین یه افادهای مونده بود ما بریم بگیریمش.
محکم نفسم را بیرون دادم و سمت کابینت پایین زیر سینک رفتم. به گونی برنجی که داخل کابینت قرار داشت نگاه کردم. گونی قهوهای و رنگ و رو رفتهای که آن گوشه صبح تا شب و شب تا صبح چمباته زده بود. برنج اضافه را برداشتم و از حالت دولا به حالت راست برگشتم. میثم هنوز آنجا بود:
-تازه، داغ حرف اوندفعهش هنوز رو دلمه.
میثم سوالی نگاهم کرد. ادامه دادم:
- برگشته میگه یه پسر خوب سراغ دارم برات. زود شوهر کن نمونی رو دست کشور خانوم. بذار بیاد. من میدونم و اون. قبولیمو میکوبونم تو صورتش. ایکبیری!
میثم از آشپزخانه بیرون رفت. غذاها را سر زدم و سمت اتاق رفتم تا نماز بخوانم. صدای بسته شدن در خانه آمد. مادرم برگشته بود. طبق عادت همیشگیاش که از داخل حیاط صدایم میزد و کارم داشت وارد شد:
-راحله گذاشتی شامو؟ کجایی ورپریده؟
نمازم را تمام کردم. از اتاق بیرون رفتم. هنوز داشت حرف میزد:
-باز رفتی پی ماتیک زدن و مشاته؟ من نمیدونم این به کی رفته؟
مقابلش قرار گرفتم. دیگر به غرغرهای زیرلبش عادت کرده بودم:
-سلام مامان.
من را که در چادر نماز دید درجا نظرش عوض شد:
-وای نگاه کن فرشتهی منو. چه ماهی شده. ماشالا. برم اسفند دود کنم.
پوزخندم را که دید چادرش را از سرش کند و با یک دست کنارم زد:
-ببین پرویی. آل ببرتت اینقدر چشمات ذُقه!
از ته دل خندیدم. پشتش راه افتادم. با دیدن برنج اضافه تعجب کرد:
-تونمیخواد بری دانشگاه. پیمانه رو درست بریز.
دست به کمر شدم:
-باز بریدی و دوختی؟ مهمون داریم. عروس جونت میاد. اختر جون.
جون کشداری گفتم و منتظر عکسالعملش ماندم. چند لحظه سکوت کرد. بعد به حرف آمد:
-شمسی میگفت عروسش هفتهای یه بار میره خونشون میگه مادر کاری نداری برات بکنم؟ اینم عروس ماست.
حق به جانب نگاهش کردم:
-مامان خودت انتخابش کردی. چقدر من و عفت گفتیم به درد نمیخوره. رحیم هم که بی زبون، اون اختر قشنگ سوارش شده داره سواری میگیره!
مادرم سمت ظرفشویی رفت تا وضو بگیرد.
-نمیدونم وضوم مونده سرجاش یا نه؟ دوباره میگیرم.
این را گفت و مشغول شد. تاب شنیدن حرفهایم را نداشت. من که سرکوفت نمیزدم. حقیقت را میگفتم.
به اتاق برگشتم تا نماز عشایم را بخوانم. قامت بستم. آخرین لحظه صدای در حیاط آمد. عشقم آمده بود. بابا رسولم!