رمان تیرا
🍃 ﷽ 🍃
#تیرا 📚
✍🏻فاطمهصداقت
#قسمت_8
چند لحظه خیره ماندیم. در چشمانم غرق شد. من هم از خجالت سرم را پایین انداختم. خجالت بود یا ضعف از دیدن آن همه صلابت؟ پدرم حرفش حرف بود. آن لحظه هم که چشمهایش داشتند حرف میزدند.
-من میگم نره حاج رسول. چه معنی داره دختر بره شهر غریب؟ وا مردم چی میگن؟ اونم کجا؟ تهران! حالا اگر همین دور و بر خودمون بود یه چیزی.
نمیدونی سکینه چیا تعریف میکرد از اونجا. نیست یه سال بخاطر مریضی و رفت و آمد و دکتر محبور شدن برن تهران، خیلی چیزها دیده بود.
مادرم همینطور میبافت و جلو میرفت. از طرف بابا رسول مطمئن بودم. او خیلی به حرفها و قصهبافیهای مادرم کاری نداشت. او همیشه در همهی مسائل عمقشان را میدید. او خودش تصمیم میگرفت و کمتر پیش میآمد تحت تاثیر دور و برش باشد. من همانطور نشسته بودم. پدرم دستش را سمت لیوان برد و برداشت. مادرم که سکوت پدرم را دید ابرویی بالا انداخت. لجش گرفته بود انگار:
-منم برم نمازمو بخونم.
از جایش بلند شد و پذیرایی را ترک کرد. از پشت چین دامنش که آهسته تکان میخورد معلوم میشد میخواهد دیرتر از اتاق خارج شود تا حرفهای من و پدرم را بشنود. پدر اما سکوت کرده بود. به چاییاش نگاه میکرد و روی بدنهی لاغرش دست میکشید. مادرم که رفت و بعد از چند لحظه صدای اللهاکبرش آمد روی زمین خزیدم و جلو رفتم. دوزانو مقابل پدرم نشستم:
-به خدا، به جان خودم، به جان خودتون بابا، اگه بگین نه نمیرم.
همینجا فراموش میکنم چی شده. خاکش میکنم.
پدرم چاییاش را در آرامش مینوشید و به من نگاه میکرد. همین سکوتش باعث میشد دلهرهام به مرز بالایی برسد:
-درسته یه سال خودمو کشتم و درس خوندم زحمت کشیدم ولی فدای یه تار موی شما. مهم نیست.
پدرم استکانش را روی نعلبکی گذاشت و کلاهش را از روی سرش برداشت. کمی روی سرش دست کشید.
-بابا من میتونم اصلا انتقالی بگیرم بیام شهر خودمون. به قول مامان راه دوره، منم غریبم اونجا، درسته پسرعمو و زنش هم هستن ولی بازم غریبه حساب میشن.
پدرم آرام آستینهایش را تا کرد و بالا داد. میخواست به گمانم وضو بگیرد. اینهمه خونسردیاش حالا من را میترساند حتی. از جایش بلند شد. من هم بلند شدم. چیزی نمیگفت و این سکوت بیشتر نگرانم میکرد. از اتاق خارج شد و سمت حیاط رفت. مقابل حوض نشست. بسماللهی گفت و دستش را زیر آب برد. کنار ایوان ایستادم و تماشایش کردم.
-آبجی بیا شیدا رو بگیر. من برم دستشویی.
صدای میثم باعث شد به پشت برگردم. شیدا را بغل کردم و با سر علامت دادم برود. پدرم وضویش تمام شده بود. به عادت همیشه زیر آسمان ایستاد و چند لحظهای دستانش را بالا گرفت. بعد به پشت سر برگشت و سمت ایوان آمد.
-راحله، برنجو گذاشتی؟
صدای مادرم از اتاق میآمد. بلند فریاد زدم تا جوابش را بدهم. آنلحظه شاید از دست مادرم حرصی هم بودم:
-چشم!
پدرم نزدیکم شد. میدانستم مادرم به من نیاز دارد. آنقدر از صبح تا شب کار سرم هوار میکرد که فرصت سر خاراندن نداشته باشم. من هم میگفتم چشم. وقت فراغت نداشتم. شده بودم زن خانه واقعا! بابا رسول در چشمهایم نگاه کرد:
-حالا کی عازم میشی برسونمت ترمینال؟
پدرم آب پاکی را روی دستم ریخت. همین یک جملهاش بس بود تا همهی حرفها و سنگهای بزرگی که مادرم جلوی پایم انداخته بود محو شود. لبخند پهنی زدم:
-بابا راضی؟
دنبالش راه افتادم. میدانستم دلش آرام نمیگیرد ولی نمیتوانست تلاش و ذوق من را هم نادیده بگیرد. بارها گفته بود خودت انتخاب کن، خودت حرکت کن، خودت خوب و درست را بفهم. همیشه که من نمیتوانم دنبالت راه بیفتم و راه و چاه را نشانت دهم.
-خب تلاش کردی عمر بابا. چرا نری؟
این را که گفت از ته دل و با ذوق گفتم:
-عاشقتم بابا!
کپی××××××