رمان تیرا
🍃 ﷽ 🍃
#تیرا 📚
✍🏻فاطمهصداقت
#قسمت_9
هنوز هم عاشقش بودم. هنوز هم وقتی به در یخچال و عکسش نگاه میکردم پر از آرامش میشدم. پدرم همان مامنی بود که هیچ جا مثل آن را نیافته بودم. تمام مدتی که در این شهر درندشت تنها زندگی میکردم و با آدمهای متفاوتی روبرو میشدم نتوانسته بودم کسی مثل او را بیابم. اولینِ من همیشه پدرم بود.
ساعت از دوازده گذشته بود و فردا میخواستم بقیهی کارهای اسبابکشی را تمام کنم. جولی خواب بود و من هم با نگاه به او حس میکردم خوابم گرفته است. لامپ آشپزخانه را خاموش کردم. روزنامههای کهنه چه خوب من را به گذشته برده بودند. گذشتهای که یادآوریاش، هم تلخ بود هم شیرین. تلخش این بود که من آن موقعها اشتباه فکر میکردم و شیرینش اینکه هنوز هم یادشان مدهوشم میکرد.
*
موهای دم اسبیام را پشت سرم محکم کردم و روسریام را مرتب. لختی و قشنگیشان همیشه حسرت لادن با آن موهای خشک و بی قواره را برمیانگیخت. دانههای عرق روی صورتم نشسته بود. نفس نفس میزدم و سعی میکردم اکسیژن بیشتری را از هوا ببلعم. نور خورشید روی سرم میکوبید. کلاه نقابدارم را محکم کردم و به دویدندم ادامه دادم. خواننده میخواند و من میدویدم. او تندتر میکرد و من هم تندتر میدویدم. اون کند میشد و من هم کند میشدم. شده بودم یک آدمک چوبی که اختیارم در کف یک خواننده بود. مضحک بود!
صدای زنگ موبایلم بلند شد. از حرکت ایستادم. روی یک صندلی که سایهی درختی او را حمایت میکرد نشستم. آن روزها همه چیز را به طرز عجیبی مثل حامی و حمایت شونده میدیدم. به شدت همه چیز جفت جفت دیده میشد.
-الو.
صدای کلفت لادن گوشی را پر کرد. از آن طرف صدای تق و توق هم میآمد. نگران جولی بودم. لادن درست و حسابی کار نمیکرد. همهاش میخواست همه چیز زود تمام شود. سمبلکار حرفهای بود.
-تیرا خیلی خری! کجا پاشدی رفتی؟
نفسم را محکم بیرون دادم. نی قمقمهام را به لبم گذاشتم و کمی آب نوشیدم. خدایا نی هم یک پشتیبان داشت. یک گیره که او را راست نگه میداشت. چرا نگاهم اینجوری شده بود؟
-تو زود اومدی تقصیر منه؟
قمقمه را کنار گذاشتم و به نورهایی که از بین شاخ و برگ درختان بیرون میآمدند خیره شدم.
-تیرا بهت گفتم فردا جمعهس میام کمکت. تو کدوم گوری هستی؟ مگه فردا اسباب کشی نداری؟ اون صابخونهی کَنهت میاد بالا سرت هوار میشه اونوقت میگی وای چی کار کنم؟
از جایم بلند شدم. قدم زنان سمت ساکم رفتم. روی فرش بود. فرشی که گوشهی پارک پهن کرده بودم.
-گمشو. من میدونم بخاطر داداش عزیزدردونهات اومدی. منت نذار.
قمقمه ام را روی ساک ورزشیام انداختم.
-اولا گیرم اینطور باشه. دوما تو نمیخوای یه گوشه چشمی به اون داداش بدبخت من داشته باشی. هلاک شد اینقدر برات دم تکون داد.
پوزخند زدم. ساکم را برداشتم و روی دوشم انداختم. آهسته سمت خروجی پارک پیش رفتم:
-من یه حیوون خونگی دارم. دیگه به داداش تو نیازی نیست.
خودم خندهام گرفت از جواب پر از نیشم. لادن هم آن طرف گوشی جلز و ولز میکرد. احمق فکر میکرد من دختر چهارده سالهام که با دیدن تیپ و قیافهی برادرش دست و پایم را گم کنم و دلم بلرزد. از پارک خارج شدم.
-حالا من کاراتو کردم. بدو بیا دیگه. دوتا نون هم بگیر. پنیر تبریزی هم بگیر. من هر پنیری بهم نمیسازه.
-نوکر بابات غلام سیاه!
گوشی را قطع کردم. حقیقت این بود که در خانه نان نداشتیم و باید میخریدم. دوان دوان سمت نانوایی رفتم تا نان بگیرم. خدا خدا میکردم صف نباشد. از دور دو نفر را دیدم. پس خلوت بود سرعتم ا بیشتر کردم. داخل صف ایستادم. دوباره گوشیام زنگ خورد:
-اه لادن ول کن دیگه تو صف نونم!
صدای پشت گوشی اما تنم را لرزاند. آن وقت صبحی گیج شدم. شنیدن اسم حقیقیام من را بی هویتترین آدم روی زمین میکرد. وقتی من را با اسم اصلیام میخواندند تمام تیرایی که در آن چند سال ساخته و برایش زحمت کشیده بود یکجا مثل یک ساختمان بتنی فرو میریخت. انگار قرار نبود هیچ وقت هویت تازهام محکم و شق و رق شود. همیشه یک جای کار میلنگید!
-سلام راحله جان. خوبی؟