بازار پشیمانی
? ?
? ? ?
? ? ? ?
جلوی کمد لباسم میایستم. همه لباسهایم را از نظر میگذرانم. مهمانی مهمی دعوت شدهام. باید زیبا باشم. باید متناسب با صاحبخانه و عزیز بودنش لباسی درخور شانش بپوشم. همینکه من را قابل دانسته و دعوتم کرده است، برایم یک دنیا میارزد. اصلا او کجا و من کجا. همیشه به من ارادت داشته و دارد. خیلی مهربان است.
بازهم لباسها را بالا و پایین میکنم. چیزی به نظرم نمیرسد. روی زمین مینشینم و زانوهایم را بغل میگیرم. باید فکری کنم و لباسی مناسب پیدا کنم.
طولی نمیکشد که به بازار میروم تا بهترین لباس را بخرم. صاحبخانه برایم خیلی عزیز است. هرچند خیلی وقتها سراغش را نمیگیرم، ولی او خیلی با معرفت است و به یادم بوده و دعوتم کرده است. لباسی را میخرم.
مهمانی فرا میرسد؛ مهمانی مهم و بزرگی که از شدت خوشحالی میخواهم بال دربیاورم. خیلی خوشحالم که من را هم لایق دانستهاند.
راستی رمضان نزدیک است، برای مهمانی خدا چه لباسی بپوشم؟
با خود میگویم:
? «چه لباسی بهتر از تقوا!» ?
خدایا دوستت دارم. ممنونم که به مهمانیت راهم دادی و دعوتم کردی. خدایا تو میزبان باشی، منِ مهمان دیگر چه میخواهم. آخر میخواهم بال دربیاورم که تو بزودی پذیرای منی!
رمضان نزدیک است. برویم به بازار توبهکنندگان و لباس پاکی و تقوا بخریم!