حس خفته۴۳تا۵۰
#43
صدای بفرمایین که از آیفون پخش شد،در صدایی داد..تازه عروس و داماد وارد خانه شدند..بهرام قیافه اش را کج و معوج می کرد و دنبال سارا راه افتاده بود..داخل خانه خاله اکرم خواهرهای سارا بودند که انتظارشان را میکشیدند..مادر بزرگ بالای مجلس نشسته بود..خاله اکرم و منوچهر شوهرش به استقبالشان آمدند..بعد از روبوسی و تعارفات معمول،بهرام و سارا در بالای اتاق کنار مادربزرگ جای گرفتند..
-چه خونه قدیمی؟
-خب۳۰ساله خاله اینجاست..
بهرام سوتی کشید و گفت:
-اووه..من نهایت پنج شش سال بتونم یه جا بمونم!!بعدش خونمو باید عوض کنم دلم میپکه!
-وا بهرام..مگه ما عشایریم هی خونه عوض کنیم؟
بهرام دیگر حرفی نزد..رویش را به سمت صفدر کرد و مشغول گپ و گفت شد..خاله اکرم حسابی تدارک دیده بود و سنگ تمام گذاشته بود..چند نوع میوه و شیرینی خریده بود..سه مدل غذا پخته بود..پذیرایی خوبی از مهمانهایش به عمل آورده بود..
بعد از شام نوبت به دادن کادوی خاله اکرم رسید..
-بفرما سارا جان..قابلت رو نداره..
سارا که از همه جا بی خبر بود بلند شد و کادو را گرفت..درش را باز کرد…یک تکه پارچه لباسی ساده در آن بود..سارا که حرصش درآمده بود چیزی نگفت و سرجایش نشست..
-خب خاله جون..تعریف کن..راضی هستی از زندگیت؟
به او چه ربطی داشت که این سوال را میپرسید؟؟سارا نگاهش به مادر افتاد که در چشمانش التماس موج میزد که حرفی نزند..مراعات حال مادر را کرد و دنبال پاسخ خوبی در ذهنش گشت.
-بله..کنار بهرام جان همه چیز عالیه..
چه دروغ ظریفی گفته بود..هیچ چیز عالی نبود..فقط سعی میکرد عالی به نظر برسد..
-شکر خدا..بهرام هم نعمت خدا بود افتاد تو دامنت..قدرشو بدون..
سارا کفری شد و نتوانست جلوی خودش را بگیرد..
-بهرام از خداش بود که با من ازدواج کنه..من جوابم منفی بود ولی بخاطر اصرار های بهرام و حرفهای بعضی آدم ها ،نظرم عوض شد..بهرام هم همیشه میگه شانس آورده که منو گرفته..
سکوت جمع نشان از لذتشان برای دیدن ادامه این مبارزه لفظی بین اکرم و سارا بود…
-خب شکر خدا که هر دو راضی هستین..
سارا راضی نبود..خیلی هم عصبانی بود..خیلی هم گرفته بود..خیلی هم دمغ بود..این زندگی،زندگی مورد علاقه اش نبود…
-بله..راضی هستیم..راضی هم میمونیم که دشمن شاد نشیم یه وقت..
آن قدر با غیض و حرص این جمله را گفت که اکرم جا خورد..
-الهی آمین خاله..کور بشه چشم حسوداتون..
-ایشالا..من هرشب دعا میکنم که کوریشونو ببینم..
بغضش گرفت و نتوانست ادامه بدهد..مسبب همه بدبختی هایش همان زنی بود که جلویش نشسته بود و حالا داشت برای سارا دعای خیر می کرد به گمان خودش!بهرام که از این دوئل بی سر و ته خسته شده بود به سارا گفت که دیر است و باید بروند..سارا از جایش بلند شد..کادو را هم برداشت..
-چی میگه این خالت..قضیه حسود چیه؟
-هیچی..حرفای خاله زنکی..
بهرام شانه هایش را به معنای چه می دانم بالا انداخت و از درخانه خارج شدند..سارا کادوی خاله اش را همانجا داخل سطل آشغال جلوی در خانه شان،جوری که او ببیند،انداخت و رفت…شوهرش میتوانست یک شبه برایش ده طاقه از آن پارچه را بخرد..خاله خودش را مسخره کرده بود!
داخل ماشین که نشستند،سارا سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست..از اینکه جواب خاله اش را داده بود،دلش آرام گرفته بود..ولی حس تنفر و خشمی که از او و زنان دیگر فامیل در دلش بود،لحظه به لحظه بیشتر می شد..چقدر دلش می خواست با مریم یا ساغر حرف بزند..دلش کمی آغوش مهربان می خواست تا برای این همه نگون بختی اش،اشک بریزد..!
#44
تمام طول راه در سکوت گذست..انگار بهرامی که خیلی از کار زن ها سر در نمی آورد هم متوجه حال خراب سارا شده بود..وقتی به خانه رسیدند،شب از نیمه گذشته بود..سارا تن خسته اش را به سمت اتاق خوابشان کشید و مشغول عوض کردن لباسهایش شد..نیاز مبرمی به یک لیوان آب خنک داشت..به سمت یخچال رفت و پارچ آب را برداشت…کمی داخل لیوان آب ریخت و نوشید..پشت میز نشیت و خیره شد به بلورهای شفاف آب..
از خودش بدش آمد..از کی اینقدر وقیح شده بود؟از کی اینقدر رک و راست کسی را نفرین کرده بود؟از کی اینقدر راحت جواب بزرگترش را می داد؟از کی اینقدر کدر و عبوس شده بود؟
با خودش فکر میکرد و جرعه جرعه آبش را می خورد..به خودش دلداری می داد..هر آدمی یک جایی کم می آورد خب.هر آدمی یک ظرفیتی دارد ..هر آدمی بالاخره یک جایی وا می دهد..
از این سارای بی قید بدش می آمد..سارای شاداب و پر نشاط گذشته،همیشه آرزوی خوب داشت برای همه..سارای سال ۸۲خیلی هم مهربان بود..حتی جواب متلک های خاله و دخترانش را هم نمی داد..چون روحش لطیف و شاد بود..چون آن ها نتوانسته بودند خسته اش کنند..حالا اما وضع فرق کرده بود..بد با سارا تا کرده بودند..دلش را خون کرده بودند..میدانست کارش اشتباه است اما حقی به خودش داد بخاطر حرفهایی که زده بود ..سارای مهربان دیروز،سارای تلخ امروز شده بود..
بهرام سر کار رفته بود و سارا مشغول مرتب کردن خانه بود..نمی دانست چرا جمعه ها هم بهرام سر کار می رود..انگار دلش دربند می خواست..از همان دربندهایی که بهرام ببردش و روی تختی بنشاندش و به زور جگر کباب شده در حلقش بریزد..به زور کتش را روی شانه اش بیندازد و نگذارد که سارا بلرزد..دلش بهرام ماه های اول را میخواست..انگار به سرش زده بود..دیوانه شده بود..
مسکنی از داخل یخچال برداشت و خورد..سرش دیوانه وار درد می کرد..کاش می توانست پیش ساغر برود..فرهاد ماموریت بود دوباره..ساغر هم روزهای آخرش..تلفن را برداشت و گوشی بهرام را که می دانست همان نزدیکی هاست و خیلی دور نشده گرفت:
-بهرام جون میشه برگردی؟..آخه میخوام برم جایی..خونه ساغر..خب تو که دیر میای،من تنها میمونم خونه..باشه باشه دو دقیقه ای حاضرم!!
گوشی را گذاشت و به دو به سمت اتاق خواب رفت..لباسهایش را پوشید و چادر به سر کرد..کنار در خانه ایستاد..بهرام بعد از دو دقیقه کنار در بود..
-حالا چی شده یاد اون ساغر بلبل کردی؟
-هیچی..پا به ماهه،میخوام ببینمش!
بهرام دیگر سوالی نپرسید و سارا خیلی راضی بود از این وضع..دلش میخواست با ساغر حرف بزند..دلش میخواست سبک بشود..رسیدند به مقصد…سارا سریع پیاده شد که با فریادهای بهرام به سمتش برگشت..دو سه عابری که رد می شدند متوجه شان شدند…انگار خجالت کشیدن روزی هر روز سارا بود!!
-سارا..مگه با تو نیسم..ببین..زنگ زدم گوشیت سریع بیا بیرون..فمیدی؟
سارا باشه ای گفت و با ذوق به سمت خانه ساغر پرواز کرد..دلش برای دوست دوران مدرسه اش یک ذره شده بود..ساغر سنگ صبور آن روزهایش بود!
#45
زنگ در خانه را فشار داد..ساغر سرحال بود که پشت گوشی بود..
-بله..
-منم
-منم کیه؟
-منم همونیه که دلش لک زده برای آبجیش..منم همون بیچاره ای که در به در دنبال همدم میگرده..کیه ساراست!!
-وااای سارای قشنگم بیا بالا..
جیغی که ساغر پشت گوشی کشیده بود،نشاط را به روح پژمرده سارا برگردانده بود..
پله ها را دو تایکی بالا رفت و پشت در خانه ساغر رسید..در را که باز کرد خودش را داخل خانه پرت کرد..
-سلاام..مامان کپلی!
-سلام عروس گل گلی!خوبی؟
-هِ…آره..بهتر از این نمیشه واقعا!
-چته سارا .. حالت خوب نیست؟
-تو چی فکر میکنی؟
-بنظرم خیلی خوب نیستی..میتونم بگم افتضاحی!!
هر دو دوست دست در دست هم انداختند و وارد پذیرایی شدند..ساغر به سمت آشپزخانه رفت تا برای دوست مهربانش شربت بیاورد..
-خب تعریف کن عروس چه کارا کردی تو این ده روزه؟
-هیچی..چه کار میکردم..خونه داری،شوهر داری..
-همچین کار کمی هم نیستا..
-ساغر به نظرت میتونم دوباره کنکور بدم؟
-آره..تو خیلی زرنگی..فقط ..
-فقط چی؟
-باید تهران بیفتی دیگه..
-میفتم..
سارا شربتش را برداشت و دو سه قلوپ از آن را خورد..
-چطوری؟
-میرم آزاد..شوهر پولدار به درد همین موقع ها میخوره دیگه!
-آهان یادم نبود..آقا بهرام خرررر پول تشریف دارن..
هردو خندیدند و چند لحظه اب به چشمان هم خیره شدند..
-سارا چشمات غم داره..اتفاقی افتاده؟
سارا زبانش را گشود و همه اتفاقات قبل و بعد از خانه خاله اکرم را برای ساغر تعریف کرد…
-از خودم تعجب میکنم ساغر..من آدم بدی شدم نه؟
ساغر در حالیکه پوفی میکرد گفت:
-چی بگم؟شاید اگر منم جای تو بودم همون حرفا رو میزدم..بی کم و کاست..
چقدر سارا آرام شده بود..ساغر درکش میکرد و بخاطر حرفهایی که زده بود ،مثل سارای توبیخ گر دورنش،توبیخش نمی کرد..
-بهرام چطوره؟بهتر شده یا اخلاقش همونجوریه؟
-نه..همون شکلیه..مدلشه دیگه..چکار کنم..اون یه مدله..من یه مدله..مدلامون فرق میکنه..ما آدم هم نبودیم..درسته بهرام خیلی دوسم داره ولی اصلا دلیل کافی واسه خوشبخت بودن نیس..
-میفهممت سارا..من و فرهاد که با عشق ازدواج کردیم،گاهی خیلی با هم اختلاف پیدا میکنیم و دعوای لفظی هم میکنیم حتی..چه برسه به شماها..
سارا شربتش را برداشت و کامل خورد..شیرینی مزه شربت با شیرینی حرفهای ساغر عجین شده بود و طعم جسم و روحش را شیرین کرده بود..
-نهار که میمونی؟
-آره بابا..تا شب که بهرام بیاد دنبالم بیخ ریشتم!
سارا چادرش را درآورد و به آشپزخانه رفت ..ساغر داشت برنج خیس می کرد..
-ساغر نقاشیت به کجا رسید؟
-قراره بعد از تولد گلاره،گوشه ای از نمایشگاه استادم،کارای منم گذاشته بشه..
-واای..جدی میگی؟باریکلا پیکاسو..
-البته باید دو تا تابلو دیگه هم بکشم..
-تو موفق میشی..ساغر زرنگ خودم!!
برای نهار کمی خورش کرفس درست کرد و با هم خوردند..عصر که شد آلبو دوران مدرسه را آوردند و مشغول یادآوری روزهای گذشته شدند..
#46
غروب شده بود..سارا و ساغر در تراس نشسته بودند و چای مینوشیدند..صدای گوشی سارا از پذیرای می آمد..بهرام پشت خط بود..وقت خداحافظی رسیده بود..
-بله..اومدم..اومدم..
سارا گوشی را داخل کیفش گذاشت و مشغول خداحافظی با ساغر شد..
-یادم رفت بپرسم..گلاره کی میاد؟؟
-هفته دیگه..شایدم ده روز دیگه..
-بسلامتی..کاری داشتی حتما بهم بگو..
-باشه عزیزم..چشم
سارا از در خارج شد..با دیدن ماشین بهرام عرض کوچه را طی کرد و سوار شد..
-سلام..خسته نباشی..
-سلام..
بهرام خیلی خسته بود و این از چهره درهمش مشخص بود..باخبری هم که آن روز شنیده بود،دمغ تر شده بود..
-صفدر یهو حالش بد شد..فکر کنم سرش گیج رفت..افتاد وسط غرفه..هرمار کردیم نیومد دکتر..
-بابام؟بابام چی شده؟
-هول نکن بابا..حالش خوب شد خودش رفت..
-خب میرسوندیش!
بهرام نگاه موشکافانه ای به سارا کرد و گفت:
-مگه بیکارم؟بعدم خودش رفت دیگه..
سارا به صندلی تکیه داد…دلش آرام و قرار نگرفت..گوشی اش را درآورد و تلفن خانه شان را گرفت..مریم پشت خط بود..
-الو
-سلام مریم جان..خوبی؟
-سلام..سارای عزیزم..چطوری؟
-من خوبم..بابا..بابا.کجاست؟
-بابا خوبه..اینجاست.
-بهرام میگه حالش بد شده..
-یکم سرش گیج رفته..خودش میگه خوبم..
-گوشی رو میدی بهش؟
سارا حالا از پدرش کمی هم خجالت می کشید..بهرام صاحب کار پدرش بود ولی بالاتر از آن شوهرش بود و کاری برای پدر نکرده بود..
-بله
-سلام بابا..خوبی؟
-سلام دخترم..شما چطوری؟
-بابا..چرا سرت گیج رفته..الان خوبی؟
-آره بابا..چیز مهمی نبود..الان خوبم..با تو ام حرف زدم بهتر شدم..
سارا بعد از چند دقیقه مکالمه،تلفن را قطع کرد..نگاهی از روی خشم به بهرام انداخت و سپس ترجیح داد درختهای خیابان را بشمرد..
آن شب سارا کمی سرسنگین بود با بهرام…شام را پخت و او را صدا زد..در سکوت مشغول خوردن بودند..شام فوری که سارا درست کرده بود،خیلی خوشمزه شده بود و از اشتیاق بهرام برای خوردنش پیدا بود..
ظرفها را جمع کرد..میز را مرتب کرد..گفتگویش با ساغر آرامش کرده بود..ساغر دعوتش کرده بود برای دیدن تابلوهایش در نمایشگاه..حالا منتظر بود تا بچه ساغر به دنیا بیاید و بعد هم نمایشگاه..اتفاقات خوبی در راه بودند..
#47
سارا با خودش قرار گذاشته بود دوباره درس بخواند..حالا که در خانه خودش بود،اوقات فراغت بیشتری داشت.بهرام هم که صبح تا شب نبود..امیدش زیاد بود چون می توانست دانشگاه آزاد هم برود..اما هنوز درمورد این مساله با بهرام حرف نزده بود..ولی خودش گفته بود سارا می تواند درس بخواند..با این فکر خوشحال شد و به ادامه کارش در آشپزخانه پرداخت..
سارا بهرام را راهی کرده بود و حالا به اتاق می رفت تا کتابهایش را بیاورد و برنامه ریزی کند و درس بخواند..فکر اینکه میتوانست پزشکی بخواند،حسابی خوشحالش کرده بود..کتابها را دورش چید و خودش وسط نشست..شروع کرد به برنامه ریزی..
عصر بود و باید بلند می شد تا غذایی برای شام تدارک ببیند..کتابهایش را جمع کزد و داخل اتاق گذاشت..لباس مرتبی پوشید و به آشپزخانه رفت…تصمیم گرفت قرمه سبزی درست کند..آن قدر سرخوش و سرحال بود که گاهی وسط آشپزی آواز هم می خواند..دست کفگیر را گرفته بود و باهم قر می دادند..در غذا را گذاشت تا جا بیفتد سپس به پذیرایی رفت..
بهرام که در حیاط را بست سارا هم به استقابلش رفت..انگار برنامه ریزی و درس خواندن نشاطش را زیاد کرده بود..بهرام از پله ها بالا آمد و با دیدن سارا لبخند کم رنگی زد..
-چه بویی میاد؟چی درست کردی؟
-معلوم نیست؟
- نه
-قرمه سبزی داریم با سالاد شیرازی و ماست..
-اووه..چقدر کار کردی..چه عجب..
سارا خندید..به حرفهای بهرام عادت کرده بود…ناراحت نمی شد..باید روحیه اش را حفظ می کرد تا بتواند درمورد دانشگاه آزاد با او حرف بزند..
-خیلی امروز خسته شدم..اصن شنبه ها همیشه سخته..از بس سفارش میاد و میره
-خیل خب..غرغر بسه..بریم تو
سارا برای شوهرش غذا می کشید..پشت میز نشسته بودند و حالا زمان گفتن حرف اصلی بود..ترجیح داد بهرام کمی غذا بخورد و غرغر شکمش را بخواباند و سپس حرفش را بزند..
-چیه..هی نگا میکنی…خب غذاتو بخور دیگه..ای بابا..
-یه چیزی میخوام بهت بگم بهرام..
-خب بگو
-من می خوام دوباره درس بخونم کنکور بدم
-أی بابا..چه حوصله ای داریا..
-خب دوست دارم
-بخون خو..
-آخه
-آخه چی..
-اگر سراسرب قبول نشم،میتونم برم آزاد تهران..خیلی خوبه
-آزاد..خب برو
-جدا..فکرکنم پزشکیش مثلا ترمی۴۰۰اینا باشه..
بهرام چشمانش ازت تعجب گرد شد و شروع کرد به سرفه کردن..
-چی؟۴۰۰!!!
-آره ..کمه..
-بی خیال بابا..خیلی گرونه..ول کن درسو..
-چرا..این که پولی نیست برای تو
-خیلی ام پوله..صدات از جای گرم درمیادا
بهرام غذایش را خورد و سارای بهت زده را با آرزوهای له شده و از دست رفته اش تنها گذاشت..سارا تیرش به سنگ خورده بود..دست از غذا کشید و همان جا روی صندلی ماند…سردی پاسخ بهرام وجودش را منجمد کرده بود ..انگار توان بلند شدن نداشت..نشست تا ذره ذره یخ وجودش آب شود و ظرف ها را جمع کند..
#48
بعد از مخالفت بهرام با پیشنهاد سارا،خانم دکتر بلقوه خانه قلی زاده ها،بلقوه ماند و تصمیمش برای خواندن درس را برای همیشه به فراموشی سپرد..بهرام با جدیت و تحکم هربار در پاسخ به این پرسش سارا پاسخ منفی داده بود..
سه ماه از ازدواجشان می گذشت و اوایل پاییز بود..سارا و بهرام دوباره منزل صفدر رفته بودند تا درمورد اختلافاتشان حرف بزنند..زوج خاکستری در آن سه ماه مکرر با هم دعوا کرده بودند و نتوانسه بودند مشکلشان را حل کنند..بهرام از راه رسیده بوده و ایرادهایی به غذای یارا گرفته بوده،سارا هم عصبانی شده بوده و با هم جر و بحثشان شده بوده..بهرام از جهیزیه سارا ایراد میگرفته و سارا این همه بی انصافی را تاب نیاورده بوده..
غروب بود و بهرام آمده بود منزل صفدر به دنبال سارا..
-مریم جان..میشه یه لیوان آب بهم بدی..
-چشم آبجی..
سارا کنار مادر نشسته بود و داشت اشکهایش را پاک می کرد..آن طرف تر بهرام بود که کنار صفدر نشسته بود و به گریه های سارا نگاه می کرد..
اعظم و صفدر تمام تلاششان را می کردند تا این دو نفر را آشتی بدهند..
-سارا جان ..دختر گلم..شما یکم طاقتت رو ببر بالا..مردها که از سر کار میان،خسته ان..نباید به پر و پاشون بپیچی..باید فکر کنی مهمون اومده برات ..بهش برسی..جدل نکنی..
-من چه جدلی کردم مامان..شما که نمیدونی..هر جور شده از غذای من ایراد میگیره..
-خب مادر ..اینم نمکشه..
آن طرف تر بهرام و صفدر داشتند با هم حرف می زدند..
-بهرام جان زن ها حساسن..یکم بیشتر هواشونو باید داشته باشی..مثل گلن..
-آخه من که چیزی نمیگم..خب ایرادشو میگم دفه بعد بهتر بشه کارش..بده؟
-نه بد نیست..ولی باید مراقب باشی تو ذوقش نخوره بابا جان..
آن شب با وساطت پدر و مادر سارا،آن دو با هم آشتی کردند و به قلهک برگشتند..در مسیر حرفی بینشان رد و بدل نشد و هردو فقط نظاره گر شیشه روبرویشان بودند…
سارا سه ماهی بود که در خانه مانده بود و تفریح و سرگرمی نداشت..فقط خانه داری می کرد و انتظار داشت شوهرش زحماتش را ببیند و قدر بداند..ولی بهرام بخاطر خستگی از کار روزانه،سرو کله زدن با کارگرها،هرشب با کلافگی به خانه آمده بود و همسر جوانش را غمگین کرده بود..
-ساغر فردا نمایشگاه داره..میخوام برم پیشش..
-خب برو..
-باید منو برسونی..
-کجا هست؟
-پل حافظ..
-خیل خب..میبرمت..
بهرام قبول کرده بود سارا را به نمایشگاه نقاشی دوستش ببرد ولی در اندیشه ای دیگر بود..باید کاری می کرد تا سارا خودش این طرف و آن طرف برود..
زوج جوان وارد خانه شدند..بهرام که باید صبح زود به محل کارش می رفت،شب بخیری گفت و به اتاق خواب رفت..سارا هم به آشپزخانه رفت و مشغول خرد کردن سبزی هایی شد که ظهر آن ها را شسته بود…میخواست با آن سبزی های تازه برای شام ،قرمه سبزی درست کند که وقتی با بهرام دعوایش شده بود،به کل فراموششان کرده بود..بهرام خرید اضافه را قدغن کرده بود و گفته بود فقط هنگان عید نوروز و اوایل پاییز می تواند لباس بخرد..سارا رفته رفته متوجه تغییر رفتارهای بهرام شده بود..بهرام دیگر دست و دلباز نبود..فقط دوبار تفریح رفته بودند ..سر بهرام فقط به کارش گرم شده بود و سارای تنها،از این همه کار و لدو بدو شوهرش خسته شده بود و میخواست بیشتر برایش وقت بگذارد..
#49
صبح اولین روز آبان ماه بود و سارا مثل همیشه مشغول چیدن میز صبحانه..آن روزها کمتر با بهرام حرف می زد تا مشکلی پیش نیاید..حسابی از حرف ها و ایراد های بهرام خسته شده بود..ترجیح می داد کمتر با هم هم کلام بشوند..
-سلام سارا
-سلام.
پشت میز نشستند و مشغول خوردن صبحانه شدند..کلامی بینشان رد و یدل نمی شد..سارا دمغ بود و دلش نمی خواست وضعش از این که هست بدتر بشود..
-بهرام.
-هان؟
می خواست بلند بشود و میز را دور بزند و محکم توی صورت بهرام فریاد بزند و بگوید هان نه!!!بگو جانم..بگو بفرمایین!!..بگو بله!!بگو در خدمتم!!چرا نمی توانست برای سارا دلبری کند؟
-امروز ساغر میاد خونمون..
-بازم بلبل باغ پایین…خیل خب..بیاد..همه چی که هست..تازه خرید کردم..
-میدونم..گفتم در جریان باشی..
-باشه..من رفتم..نری پی رفیق بازی شام یادت بره ها..
سارا را کارد بهش میزدی خونش در نمی آمد..هرشب غذای متنوع و خوب جلوی بهرام می گذاشت و بازهم غرغر می شنید..بهرام یک جای کارش میلنگید!!
بهرام که رفت سارا دست به کار شد..کمی کیک درست کرد،برای نهار سالاد درست کرد،سبزی ها را شست و خشک کرد،برای نهار لازانیا که میدانست غذای محبوب ساغر است درست کرد و فسنجان و کشک بادمجان،خانه را از نظر گذراند و ایرادی در آن نیافت..
منتظر روی مبل نشسته بود که زنگ خانه به صدا در آمد..
-بله..
-منم..مامان ساغر!
-بفرمایین مامانِ گلاره!
ساغر هن و هن کنان پله ها را بالا آمد و وارد خانه شد..
-سلام..مردم وای
-سلام.چی شده؟
سارا درحالیکه لبخند می زد به استقبال ساغر رفت..
-بابا چه تفاوت دمایی!!خونه ما آفتاب بنده نواز پوست آدمو قلقلک میدن،اینجا هوا ابریه!!
-بیا بشین دختر..حالا همچینم سرد نیست..ای جان ،فسقلُ ببین..چطوری خوابیده..بیا بذارش اینجا..
و با دست کاناپه را نشان داد..
-ممنونم..الان میذارم..وای چه بوهای خوشمزه ای میاد..
-راحت پیدا کردی؟
-آره بابا..یکمشو با مترو اومدم،یکمم با تاکسی،بقیشم با سلام و صلوات!!
هردو خندیدند و همزمان روی مبل نشستند..
-چایی شیرین!!خب تعریف کن ببینم،فرهاد خوبه؟
-آره ..خوبه اونم..
-کجاست؟بگو شب بیاد شام پیش هم باشیم..
-راس میگی؟چه فکر خوبی..حالا بذار نفسم بیاد بالا،بهش زنگ می زنم…
سارا یک لحظه از پیشنهادی که داده بود پشیمان شد و دلهره کوچکی یه جانش افتاد..اخلاق بهرام را می دانست..نباید بدون مشورت با او این پیشنهاد را می دات..بهرام خیلی اهل مهمانی و رفت و آمدن نبود..بیشتر ترجیح می داد تنها باشد و کسی مزاحمش نشود..سارا حتی چندباری هم به تنهایی مهمانی رفته بود..بهرام انگار خیلی اهل معاشرت خانوادگی و دوستانه نبود..دل سارا چنگ زده می شد..ای کاش فرهاد بگوید نه!
-خانوم..سارا خانوم..کجایی مادر!
-چیه..با منی؟
-نه با مجسمه پشت سرتم..با شمام دیگه..یه چیکه آب بده گلوم خشکیده..
-ای وای ببخشید الان میارم..
سارا به طرف آشپزخانه رفت..دستش میلرزید..حوصله جنجال تازه نداشت..در دلش فحشی نثار خودش کرد و برگشت..
-بیا..اینو بخور الان چایی میارم برات..
-ممنون..چقدرخونتون خوشگله..بیچاره بابات حسابی افتاده تو زحمت ها..خیلی وسیله هات قشنگن..
سارا پوفی کرد و مشغول ریختن چای شد..
-نمیدونی چقدر ایراد میگیره از جهازم که ساغر..
-واقعا؟؟چی میگه مثلا؟
سارا قند را از داخل کابینت برداشت و گوشه سینی گذاشت..به پذیرایی رفت..
-میگه چرا مبلهات نرم نیستن..تنم دردمیگیره روش…میگه چرا انقدر چینی هات زشتن..چه میدونم..ایرادای بنس اسراییلی!
ساغر که داشت چای را بر میداشت و چشمهایش از تعجب تا آخرین حد گشاد شده بود گفت:
-خداییش جهازت نمیگم خیلی اعیونیه،ولی تا همینجا که من دارم میبینم،خیلی خوشگل و حسابیه..یعنی فکرکنم بابات به کبری و لیلا هم همچین جهازی نداده باشه..
-آخه ایشون آقا بهرامن!پولدارن و باید جهاز درحد ایشون باشه!
سارا چینی به بینی اش و قری به سر و گردنش داد..ساغر پقی زیر خنده زد که باعث شد گلاره از خواب بیدار شود..وقت شیرش بود..
#50
-ای وای..بیدار شد..ببخشید من برم بهش شیر بدم..
-راحت باش عزیزم..خونه خودته..
ساغر به سمت گلاره رفت و غرام از روی کناپه برداشت..لبهای کوچک گلاره با دیدن چهره مادرش می خندید..انگار می دانست وقت غذا شده..
-خب چه کارا میکنی صبح تا شب تو خونه به این بزرگی خانوم خانوما؟
-هیچی..چه کار دارم بکنم..
-وااا..خب برو یه کلاسی چیزی،یه هنری یاد بگیر..چه میدونم یه ورزشی..برو پارک به کفترا دون بده..برو سبزی بخر..
سارا چایش را به دهانش نزدیک کرده بود که از خوزدن منصرف شد تا پاسخ ساغر را بدهد
-همه چی خودش می خره میاره..من از خونه خیلی بیرون نمیرم..
-آخه نمیشه که..میپوسی اینجوری دختر..
-چه کار کنم..
سارا چایش را می نوشید و فکر می کرد..نه درسی خوانده،نه هنری بلد است،نه به پدر و مادرش نزدیک است نه به دوستش که مرتب به او سر بزند،فکر می کرد و پاهایش را هیستریک تکان می داد..گلاره که شیرش را خورد،دوباره خوابید..ساغر به سمت سارا رفت و کنارش نشست..
-این چایی منم که یخ کرد
-بده ببرم عوضش کنم..
-بیا بریم آشپزخونتم ببینم..
با هم به سمت آشپزخانه بزرگ خانه رفتند..گوشه سالن بود و جای دنجش جان می داد برای پر کردن تنهایی های سارا..
-بفرمایین..
-به به..مبارکه..وای خیلی قشنگه..نگاه کن..وسایل برقیاشم که جوره جوره..
ساغر در کابینتها را باز می کرد و با لذت از دیده هایش می گفت.
-وای خیلی خوشگله چینی هات که..بهرام سلیقه نداره ها..تنها جایی که سلیقش کار کرده ،گرفتن تو بوده..
-اونم شانسش بوده که ما خاله زنک زیاد تو فامیل داشتیم..والا من کجا بهرام کجا..زمین تا آسمون با هم فرق داربم..
ساغر در کابینت را بست..دست سارا را گرفت و با هم پشت میز نشستند..
-تعریف کن ببینم..اذیتت میکنه؟؟
-نه بابا اذیت نمی کنه..فقط چطوری بگم انگار این مدلیه،یه اخلاقای خاصی داره..
-چه اخلاقی؟
-اهل معاشرت نیست..اهل تفریح و گردش نیست..با مردم هم خیلی بد حرف میزنه..لهجشم داغونم کرده..
سارا بلند شد تا برای ساغر چای بریزد..
-خب چرا اینا رو زودتر به کبری یا چه میدونم مامانت نگفتی..
سارا چای را ریخت و کنار ساغر نشست..
-چون اون موقع این مدلی نبود..فقط از حرف زدنش خوشم نمیومد..ولی الان انگار داره خود واقعیشو نشون میده..هِ خیالش راحت شده زنش شدم،دیگه به قول عاطفه از خودش در اومده!!
عاطفه از دوستان صمیمی سارا و ساغر بود که بعد از دبیرستان،وارد دانشگاه شده بود و دندانپزشکی میخواند..اصطلاحات خاص خودش را داشت که یکی از آن ها از خود در آمده بود..
-یادته چقدر کادو می گرفت خصوصا تو اون یک ماه صیغه؟
-آره یادمه..
-الان دیگه تموم شد همه چی..تولدم گذشت یه تبریک نگفت..یه کیک نخرید..میگم بریم خونه بابام اینا،میگه خودت برو،عروسی سعید هم نیومد،من تنها رفتم..
ساغر سوالی نگاهش کرد که گفت:
-سعید دیگه..پسر عمه ام..
-آهان..چه بد..
-آره خیلی بد شد…همه سراغشو میگرفتن ..خیلی خجالت کشیدم..اخه ما تازه عروس دامادیم..معنا نداره..
-ای بابا..
ساغر قلوپی از چایش را خورد و به عروس افسرده روبرویش نگاه کرد..
-تازه ما ماه عسل هم نرفتیم..
-چی؟مگه میشه؟؟
-بله شده..آقا خیلی اهل مسافرت خانوادگی نیست..میگه تنها هرجا دوس داری برو..
-ولی بدم نیستا سارا؟؟
-خیلی ام بده..
-دیوونه میگه هرجا دوس داری خودت برو دیگه..گیر نمیده..
-واا..من شوهر کردم..اونوقت تنها برم این ور اون ور؟؟
-چه میدونم..میگم یعنی حداقلش اینه که گیر نمیده بهت که نذاره بیای خونه ما مثلا..
سارا بلند شد و از داخل کابینت ویفر موزی را درآورد و به سمت ساغر گرفت..
-آره خب..از این لحاظا بد نیست..
-وااای..نگا کن..تو هنوز ویفر موزی میخری؟
-عاشقشم..
دلش را خوش کرده بود به چیزهای کوچک زندگی اش که خوشحالش می کردند…سارای دلشکسته..!