جای خالی من..
? ?
? ? ?
? ? ? ?
نشسته بودم و به خانوادهام فکر میکردم. به اینکه میدانم الان تک تکشان دور هم جمع هستند و خانهی پدری پر سر و صدا و شلوغ است. به اینکه مادر و خواهرم و عروسها در آشپزخانه مشغول گپ و گفت و تدارک شامند و پدرم و برادرها و داماد خانواده دارند بلند بلند میخندند و نوههای پر سر و صدا و پرجنب و جوش دارند طول و عرض خانه را گز میکنند و با جیغ و دادشان، زیر دیگ عصبانیت پدربزرگ را روشن میکنند.
داشتم فکر میکردم که بعد از شام مینشینند و با هم فیلم میبینند و آجیل میل میکنند و آن هندوانهای را که از مدتها قبل پدرم خریده بود میگشایند و داخلش را سیر میکنند.
در همهی این خیالات و پرسههایم، جای خودم را بینشان خالی میدیدم. بعدش بغضم گرفت و از اینکه در این شب به یاد ماندنی و زیبا کیلومترها با آنها فاصله دارم، اشک ریختم.
بعدش که برای خودم حسابی عزا گرفتم یاد خیلیها افتادم که نمیتوانند در این دورهمیها شرکت کنند. مثلا رانندههای اتوبوس، مثلا کارمندانی که شیفت هستند، مثلا دکترها و پرستارها، مثلا کارمندانی که در عسلویه هستند و خیلی از مثلا ها..
بعدش یاد خودم افتادم و اینکه حداقل من، دختر و همسر را دارم. ما سه نفری با هم جمع میشویم. شاید سفره نیندازیم، شاید لبو خوردنمان خیلی دسته جمعی نباشد، ولی حداقل همدیگر را داریم. چه چیزی زیباتر از داشتن خانواده و گرمای بودنش در این دنیا مهمتر است؟
امیدوارم یلدا در کنار خانواده بهتون خوش بگذره و به یادِ همهی کسانی که پیش خانوادههاشون نیستن و ازشون دورن حسابی کیف کنین ?