رنگ زردت رو به سفیدی میرود
? ?
? ? ?
? ? ? ?
حالا بیایم مثل همهی خداحافظیهای کلیشهای بگویم که آه پاییز جان چه زود وقت رفتنت شده و من دلم برایت تنگ میشود و اینها؟
هی ناله و زاری کنم و بگویم چرا میخواهی بروی و نرو و روزهایت برایم پر از عشق و احساس بود؟
اول مهر که شد با خودم گفتم خیلی خوشحال نباش، آنچنان مثل برق و باد بگذرد که سی آذر انگشت به دهان بایستی و بگویی وای چه زود گذشت!
حقیقت این است که زود گذشتن و دیر گذشتن در دل ماست. در فکر ماست. در حس ماست. در حال ماست. در لحظه زندگی کردن ماست. در وقتی است که درحال گریه هستیم یا درحال خنده؟ افسردهایم یا خوشحال؟ منتظریم یا به وصل رسیدهایم. حقیقت این است که حال ما هرلحظهاش همانی است که خودمان رقم میزنیم. حالا من بنشینم و زار بزنم و از رفتن پاییز فغان به راه بیندازم!
بارها و بارها در این تکرار روزها و گردش ممتد کره زمین دور خورشید، با تک تک فصل ها سلام و خداحافظی کرده ام ولی تا کی در این کلیشههای تکراری گیر افتادن؟
چیزی که در این سی سال فهمیدم، این است که لحظه را دریافتن خود زندگی است. در لحظه و در آنِ زندگی بهترین انتخاب و بهترین واکنش و بهترین تصمیم را داشتن است.
پاییز که میرود، من اصلا فکر میکنم رفت و آمدی نیست. روزها و ماهها و سالها همهاش صاحب دارد. صاحبی که اتفاقا صاحب ما هم هست. خدا کند خودش به داد دل لحظههایمان برسد..
پاییز خدا نگهدار.
آمدنت را بازهم به انتظار مینشینم❤️