حس خفته-قسمت نهم
- حس خفته
- قسمت ۹
-مامان به کبری و لیلا هم گفتی بیان؟
سارا داشت شیرینیها را میچید و با ظرافت خاصی تزئینشان میکرد.
-آره، گفتم بیان، مهمونی رسمیه، همه اعضای خانواده باشن خوبه.
فکری به ذهن سارا رسید و با مادر درمیان گذاشت. نمیدانست چرا این پیشنهاد را داده است؟ آن روزها همه چیز غیر طبیعی بود و این پیشنهاد سارا هم رویش! چه میشد؟
-مامان بگم ساغر هم بیاد؟
سارا ناباورانه نگاهش به بله ای بود، که از دهان مادر خارج شد.
-خیلی وقته نیومدن خونمون. زشته، بگو بیاد.
سارا به سمت تلفن رفت و از ساغر همیشه در صحنه خواست آن شب پیشش باشد.
-بله؟
صدای ساغر بود که در تلفن میپیچید.
-منم عزیزم.سارام.
-به به، خانوم دکتر. خوبی؟ از این وَرا.
-با نمک! ببین امشب خونمون مهمونیه. میخوام دعوتت کنم بیای.
-مهمونی؟ کیا هستن؟
-بابام رئیسش رو خونمون دعوت کرده. گفتم تو هم بیای کمکم.
-باشه، حتما میام عزیزم. دلمم برات تنگ شده. یه خبر خوب هم دارم.
سارا گوشی را گذاشت و به آشپزخانه رفت. ساغر مثل خواهرش شده بود و حسابی حالش را بهتر میکرد. دو ساعت به مهمانی مانده بود و در خانه آقا صفدر غرفه دار تره بار، سر و صدا به پا بود. ساغر آخرین نفری بود که آمد. بعد از سلام و احوالپرسی با همه، به اتاق سارا رفت. سارا مشغول حاضر شدن بود؛ بلوز آبی آسمانی با شلوار جین مشکی. روسری آبی رنگی هم روی سرش خودنمایی میکرد.
-اوه، اینجا رو ببین. چه خوشتیپ کردی! دختر نمیری، نمیدونی چقدر رنگ آبی بهت میاد. جون تو خودم دربست عاشقت شدم!
چشمکی زد و سارا را در آغوش گرفت. سارا محکم ساغر را در آغوشش فشرد. حالش حسابی عوض شده بود.
-تنهایی با نمک خانوم؟
-آره، میدونی که فرهاد امشب شب کاره.
-چه خوب، پس امشب پیشم بمون!
-چشم، مگه چندتا آبجی سارا دارم؟
دخترها با هم بگو بخند میکردند و از غم دنیا غافل شده بودند. ساغر گفته بود که به تازگی مادر شده است و حس جدیدش را دوست داشت. سارا از خوشحالی جیغی کشیده بودو بوسه ای روی گونه ساغر کاشته بود.
غروب بود و موقع آمدن آقا صفدر و رئیس پولدار و با مرامش بهرام خان! ساغر و سارا به همراه سایر اعضای خانواده ایستاده بودند تا خوش آمد بگویند. صدای زنگ در آمد و این یعنی آقا صفدر هشدار داده بود که همه حواسشان باشد. مهمان ویژه است. وارد حیاط شدند. با بفرمایید بفرمایید گفتنهای آقا صفدر، بهرام وارد خانه شد.
ساغر نگاهی به سر تا پای بهرام انداخت و بیخ گوش سارا سوت ریزی زد و گفت:
-اووه، چه خوشتیپه. معلومه خوب پولدارهها
نزدیک سارا و ساغر شده بودند. بهرام نگاهی به سارا انداخت و برقی از چشمانش رد شد. سلامی کرد که با جواب سرد و سنگین سارا مواجه شد. همه اعضای خانواده معرفی شدند و صفدر به مبلها اشاره کرد تا بهرام خان بشیند.
سارا و ساغر و مریم به آشپزخانه رفتند تا وسایل پذیرایی را حاضر کنند. مریم بشقابها را برداشت و از آشپزخانه خارج شد. سارا و ساغر هم با میوه و شیرینی وارد پذیرایی شدند. بعد از پذیرایی همگی نشستند و مشغول صحبت شدند.
پدر با افتخار به معرفی اعضای خانواده اش پرداخت. به سارا که رسید گفت:
-اینم دختر سومیم. خیلی تلاش کرد پزشکی تهران قبول بشه، ولی نشد. به حرف باباش گوش کرد و واسه درس خوندن شهرستان نرفت.
بهرام نگاه خریدارانهای به سارا کرد و گفت:
-چه حرف گوش کن.
ساغر کنار گوش سارا گفت:
-وا؟ این چرا اینجوری حرف میزنه؟
-تازه از شهرستان اومده. فکر کنم ده سالی میشه.
-خیلی یه جوری حرف میزنه.
-خب عزیزم هرکس برای هرجایی باشه، مثل مردم همون منطقه حرف میزنه دیگه. بعدم تو چهکار داری. چاییت رو بخور.
سارا و ساغر داشتند با هم حرف میزدند و متوجه صحبتهای اطرافیان نبودند. سارا نفهمید که نگاه های جمع به او، انگار رنگ دیگری گرفته است. سارا متوجه شد که مادرش دارد به او اشاره میکند. کنار مادر رفت:
-جانم مامان.
-بیا آشپزخونه بهت بگم.
به دنبال مادر راه افتاد و لحظه آخر متوجه نگاههای بهرام روی خودش شد. دلیل اینهمه توجه را نمیفهمید.
-چیه مامان.
-ببین چیزه، چطوری بگم، راستش امشب بهرام خان فقط واسه دیدن ما نیومده.
-خب.
-خب دیگه، چیزه، ببین دخترم ازت میخوام عصبانی نشی و آروم به حرفهام گوش بدی.
-چی شده مامان، نصف عمرم کردی.
-ببین، این آقا بهرام وقتی متوجه شده بابا دو تا دختر جوون داره، از بابا خواسته بیاد خواستگاری. خب الانم، راستش، الان اومده خواستگاری شما.
-چی؟چی گفتی؟
سارا حس کرد چشمهایش دیگر جایی را نمیبیند.دستش را به دیوار گرفت و نشست. همه میدانستند غیر از خودش! پس بگو چرا کبری با عجله آن لباسها را برای سارا خریده و آورده بود. پس بگو چرا رحیم و محمد داشتند موشکافانه به بهرام نگاه میکردند. پس بگو چرا پدر اینقدر خوشحال بود. پس بگو چرا پدر اینقدر از سارا تعریف و روی حرف گوش کن بودنش تاکید کرد. سارا حالش بد شد و نگاهش به دیوار روبرویش خیره ماند. پس بگو چرا از صبح دلشوره داشت!