حس خفته-قسمت هشتم
- حس خفته
- قسمت۸
سارا و ساغر روی صندلیهای پارک نشسته بودند و داشتند پرواز پرنده ها را تماشا میکردند. سارا حسابی دمغ بود و ساغر تلاشی برای بهتر شدنش نمیکرد. میدانست سارا حق دارد کمی گریه کند، کمی در خودش فرو برود، کمی گله کند، کمی فریاد بزند حتی!
-فرهاد خوبه؟
-آره، رفته ماموریت.
-وضعیت نقاشیت چطوره؟
-خوبه، استادم میگه خیلی پیشرفت کردم. دومین تابلوم هم تموم شده. راضی ام ازش، بد نیس.
-خوش به حالت ساغر، بهت غبطه میخورم. تو خیلی موفقی!
-نگو سارا، اتفاقا من بهت حسودیم میشه. تو سه سال جنگیدی! سه سال قبول شدی، ولی شهرستان بود. هیچ کس رو مثل تو اینقدر مصمم تو هدفش ندیدم!
اشکهای سارا داشت میچکید. ساغر تنها کسی بود که درکش میکرد و واقعا حسش را میفهمید. سارا خسته بود و دلش آغوشی برای خالی کردن غمش میخواست. روی شانه ساغر خم شد و خستگیهای سه سالش را گریست.
چند ماهی گذشته بود و خواستگارهای مختلف در رفت و آمد بودند. سارا سردرگم شده بود. نمیتوانست انتخاب کند. تمرکز نداشت. از طرفی چون بسیار زیبا بود، خواستگار زیاد داشت.
ظهر جمعه، پدر با شادی وارد خانه شد. در دلش انگار غوغا بود. خبرهای خوبی داشت. دوباره در کارش پیشرفت کرده بود.
-قراره بهرام خان تو تره بار بهم یه غرفه بده . خیلی خوشحالم. میخوام دعوتش کنم یه شب بیاد خونمون.
-باشه آقا. دعوتش کن.
-پس بگم دوشنبه شب بیاد. بعد از کار با هم میایم.
سارا داشت ظرفها را جمع میکرد و مکالمات مادر و پدرش را گوش میداد. چقدر پدر از بهرام تعریف میکرد. دلیل اینهمه اشتیاق پدر را نمیفهمید. خب هرکس تلاش کند بالاخره موفق میشود. در ذهنش به من چهای گفت و به آشپزخانه رفت. ولی خبر نداشت این مهمانی زندگی و آینده اش را تغییر خواهد داد!
صبح دوشنبه بود. آن روز سارا دلش به هم میپیچید و دلشوره داشت. دلیلش را نمیدانست. چه اتفافی در حال رخ دادن بود که نشانه هایش در دل سارای ۲۱ساله آشکار شده بود؟
باید خانه را مرتب میکرد، میوهها را میشست، شیرینی ها را میچید، ظرفهای گران قیمتشان را از کمد بیرون میآورد، آن شب بهرام خان مهمان خانهشان میشد. مرد پولداری که علت زیر و رو شدن وضع زندگی آن روزهای خانه قلیزادهها بود!