حس خفته_قسمت هفتم
- حس خفته
- قسمت۷
خبر درس نخواندن سارا، همه جا پیچیده بود و افرادی که خواهان ازدواج با او بودند. سارا اما توجهی به هیچ کس نداشت. فقط درس میخواند و تلاش میکرد تا بتواند تهران قبول بشود. انگار همه دست به دست هم داده بودند تا او را از بهشت زمینی اش دور کنند. سارا سال سوم هم تهران قبول نشد. کلافه بود و دلیل بی رحمی پدرش را نمیدانست. چرا نمیگذاشت سارا به آرزویش برسد؟ چرا نمیگذاشت درسش را در شهر دیگری بخواند؟ اصفهان نزدیکترین جایی بود که قبول شده بود، ولی پدرش دوباره بی رحمانه پاسخ منفی داده بود. حالا سارا ۲۱سال داشت و فقط درس خوانده بود. دلش برای آن همه تلاشش میسوخت. سارا عاشق پزشکی بود!
پاییز از راه رسید. اشکهای همیشگی سارا، مثل برگهای پاییزی در حال ریختن بود. به مجلههای پزشکی که دورو برش ریخته بود، نگاه میکرد. چقدر دوست داشت روزی مقاله های او هم به عنوان پزشک برتر، در ابن مجلات چاپ میشد، ولی افسوس که نمیتوانست به آرزویش برسد.
ظهر، پدر به خانه آمده بود. مادر با خاله اکرم حرف میزد. در آن چند ماه، خاله اکرم، مغز مادر سارا را بکار گرفته بود و مدام از بی آبرویی و حرفهایی که پشت سارا میزنند، میگفت.«حتما دختره عیب داره! چرا تا الان ازدواج نکرده؟ نکنه یه چیزیش میشه؟»
پدر از راه رسیده بود و با افسوس سرش را تکان میداد. انگار خودش را مقصر میدانست. اگر میگذاشت سارایش به شیراز برود الان سال سوم پزشکی بود؛ ولی نه. دخترانش برایش بی نهایت ارزش داشتند. از حرفهای بی ربط اطرافیان و فامیل سر در نمی آورد. ترشیدگی برچسبی بود که به سارای۲۱ساله چسبانده بودند.
-سارا جان، بیا بابا، دستم پره.
سارای پژمرده اشکهایش را پاک کرد و به پذیرایی رفت. پدر با دست پر ایستاده بود و داشت سارای غمگینش، که دیگر شیطنت های گذشته را نداشت، نگاه میکرد.
-بده به من بابا جون.
-دختر تو چرا اینجوری شدی؟
-چجوری بابا؟
-چرا اینقدر دمغی بابا جان؟
-چیزی نیست.
سارا به سرعت به آشپزخانه رفت تا اشکهایش، غرور پدرش را نلرزاند. با اینکه دلش از پدر پر بود، ولی نمیتوانست درد کشیدنش را ببیند. پدر سارا بیماری قلبی داشت.
مریم از راه رسید و به اتاقش رفت. دیپلمش را گرفته بود و حالا داشت روی داستان جدیدش کار میکرد. صبح ها به کتابخانه میرفت تا بهتر بتواند فکر کند و بنویسد. مریم شیفته نوشتن بود و دانشگاه رفتن را وقت تلف کردن میدانست.
مادر بالاخره تلفن را زمین گذاشت و برای کشیدن غذا به آشپزخانه رفت. سارا داشت سالاد درست میکرد و غرق فکر بود.
-خالت بود..
مادر، سارا را متوجه خودش کرد.
-خب چی میگفت؟
-حرفای همیشگی!
-چه بیکاره این خاله.
-نگو دختر جون، خواهر بزرگمه، تجربه داره، راست میگه.
سارا برآشفت. نمیتوانست خشمش را کنترل کند. دلیل دخالتهای خالهاش را نمیفهمید! به او چه ربطی داشت که سارا درس میخواند یا شوهر میکرد؟اصلا زندگی خصوصی او به خاله اکرم شصتساله چه ربطی داشت؟
-ایندفعه من جوابش رو میدم.
-بیخیال سارا جان. حرمت داره.
-آدما خودشون باید حرمتشونو نگه دارن.
بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت. دلش حسابی پر بود. به ساغر زنگ زد و با هم قرار گذاشتند. به پدر ببخشیدی گفت و از در بیرون رفت. باید فکر میکرد. خسته شده بود.