حس خفته-قسمت پنجم
- حس خفته
- قسمت ۵
یک هفته ای از کنکور میگذشت. سارا دیگر کاری جز شمارش معکوس برای آمدن نتایج نداشت. لحظههای تابستانش با استرس و دلشوره عجین شده بود. از نتیجه کنکورش مطمئن نبود. خودش رضایتی از عملکردش نداشت. ولی به خدا توکل کرده بود.
لیلا برای کمک به مادر، به خانهشان آمده بود تا رب درست کند. مریم و سارا هم در حال خرد کردن گوجه ها بودند. کبری برای تفریح به شهر همسرش رفته بود. یک ماهی میشد که آقا صفدر با بهرام کار میکرد و حسابی کار و بارش سکه شده بود. آن سال سر مادر و دخترها حسابی گرم بود؛ رب درست کنند، مربا بپزند، ترشی بیندازند. وضع صفدر که خوب شده بود، مادر و بچه ها هم کیف میکردند.
-سارا جواب کنکورت کی میاد؟
-وسطهای تابستون، دعا کن قبول بشم.
-حتما دختر، باعث افتخار ماست، از اون مریم که چشمم آب نمیخوره، من و کبری هم که درس نخوندیم، حداقل تو برو دکتری چیزی بشو!
-وای نگو لیلا جون، فکر کردی خونه زندگی جمع کردن، بچه آوردن، کم کاریه؟ من که فکر نمیکنم عرضه شماها رو داشته باشم. باید برم همون درسمو بخونم!
سارا و لیلا متکلم بودند و مریم سر به زیر و آرام فقط شنونده بود. در بین دخترها فقط سارا، خیلی شر و شیطان و پر جنب و جوش بود. سه دختر دیگر انگار گِلشان با گِل سارا فرق داشت؛ آرام بودند و اصطلاحا خانم.
سارا دلش میخواست سرکار برود ولی آن روزها کار کردن برای زنها خیلی مرسوم نبود. خانواده سارا هم که متعصب بوده و از این امر مستثنی نبودند، اما او فقط به هدفش و آرزویش فکر میکرد. دکتر بشود و حال پدرش را خوب کند.
اواخر تابستان، سارا با روزنامه ای در دستش،نزدیک حوض نشسته بود و داشت به روبرویش نگاه میکرد. چیزی که در روزنامه میدید برایش باور پذیر نبود. انگار کوهی سنگی را روی سرش گذاشته بودند و او داشت باری چند صد تنی را به دوش میکشید. قبول شده بود. پزشکی هم قبول شده بود، اما شیراز، نه تهران. انگار سطل آب یخی روی سرش ریخته اند که دارد آرزوهایش را یک به یک میشوید و پایین میبرد.
سارای خستگی ناپذیر، میخواست هرطور شده تهران قبول شود، اما انگار تلاشش چندان جواب نداده بود. در خانه کسی حضور نداشت و چقدر خدا را شکر میکرد که میتوانست یک دل سیر به حال اتفاقی که افتاده، گریه کند.
نمیدانست باید چه کار کند. دلش میخواست یک سال دیگر هم بخواند تا بتواند دوباره کنکور بدهد. با این فکر از جا بلند شد و فکرش را متمرکز کنکور سال بعد کرد.