حس خفته-قسمت چهارم
- حس خفته
- قسمت ۴
آبگوشت دستپخت مامان اعظم حسابی حال همه را جا آورده بود. ظهر پنج شنبه بود و هرکس مشغول کار خودش. پدر استراحت میکرد. دخترها هم سرشان به کارشان گرم بود. سارا در اتاقش نشسته بود و مثل همه پنج شنبه های دیگر، داشت هر آنچه که گذشته بود، مینوشت. ثبت خاطراتش را دوست داشت. انگار دفترش نیمی از جانش بود.
با خداحافظی کبری، ماموریت سارا هم آغاز شد. دفترش رابست و مشغول نوه های مادر جانش شد. مریم داشت برای امتحان شنبه آماده میشد. مادر هم در آشپزخانه مشغول بود. انگار صفدر و اعظم داشتند اختلات میکردند.
-حالا درآمدت چقدری میشه آقا؟ سخت نیست که کارت؟
-سخت که نه. به سختی قبلی نی، ولی خیلی تلاش کردم بتونم برم تو مجموعشون. جوون خوبیه.
-إوا، جوونه صفدر آقا؟ پس چطوری همچین دم و دستگاهی داره؟
-آره بابا، ۲۹-۳۰بهش میخوره. میگفت کلا تا سیکل خونده، بعدم دیگه افتاده تو کار. گفته درس واسه ما نون و آب نمیشه.
-چه جوونایی، خب.
-آره دیگه، عقلش کار میکرده، نرفته دنبال جنگولک بازی، جنم داشته.
ستاره و ستار دست از سر سارا برداشته بودند و سارا میتوانست سراغ دفتر خاطراتش برود. کار ثبت رویدادها که تمام شد، انتهای دفتر، بی صبرانه در انتظار سارا نشسته بود؛ قسمت آرزوها و ایدهها!
۶۵-وقتی پزشکی تموم شد، دوست دارم متخصص قلب و عروق بشم. میخوام بابا دیگه نره این ور اون ور دکتر. صاف بیاد پیش خودم.
ردیف ۶۵را پر کرد و در انتهایش یک قلب قرمز زیبا گذاشت. چقدر دوست داشت به این آرزویش برسد تا صفدر خان قلی زاده مجبور نباشد مدت طولانی در صف انتظار متخصص قلب در بیمارستان دولتی بنشیند.
شنبه اول هفته برای سارا به معنی شروعی دیگر و تلاشی بیشتر بود. لباسهایش را پوشیده و سر کوچه سوم، منتظر ساغر ایستاده بود. خودش هم میدانست برای چه سرکوچه منتظرش ایستاده است؛ سرک کشیدن در احوالات ساغر در پنج شنبه ای که گذشت!
-سلام، خوبی؟ منتظرم شدی سارا! وای من چقدر خوشبختم!
-زیادی ذوق نکن، سلام.
خنده ای کردند و باهم راه افتادند.امتحان داشتند.
-خب تعریف کن ساغر خانوم. میشنوم.
-چی رو؟
-وا، خاله زری رو دیگه. چی شد فرهاد رو آورده بود؟
-آهان اونو میگی؟وای دختر. ایشالا روزیت بشه. چجوری بگم برات. تو که نمیفهمی.
-حالا بگو شاید فهمیدم.
-هیچی دیگه. پنج شنبه رفتم خونه، خودمو خفه کردم. اول باید خونه رو مثل دسته گل میکردم. مامانمو که میشناسی، قشنگ میشینه میگه ساغر اینجوری کرده،ساغر اونجوری کرده، بعدم نهار رو خوردیم. میوه ها رو هم شستم. شیرینیها رو هم چیدم. بعدش رفتم سراغ دیزاین خودم! یه سارافون خوشگل پوشیدم با یه شال رنگ خودش. بعدم منتظر شدم شازده بیاد.
-خب، اومد؟ چی شد؟
-آره اومدن خونمون، من و مامان و بابام بودیم.
-همچین میگه من و مامان و بابام بودیم انگار قرار بود خواهری برادری چیزی نازل بشه از آسمون، یه دونه دختر!
ساغر تک فرزند بود و شرایط بهتری نسبت به سارا داشت.
-خلاصه، نشستیم به اختلات کردن و این حرفا. بعدم سارا خانوم میدونی چی شد؟
نزدیک مدرسه رسیده بودند. باید سریع بحث را جمع و جور میکردند. ناظم جدی مدرسه از دور دیده میشد.
-خب، زود بگو، میبینی که ترمیناتور دم در وایساده!
-هیچی دیگه، فرهاد رسما ازم خواستگاری کرد. باورت میشه! جلسه خواستگاری بوده، واسه اینکه من تمرکزم به هم نخوره، مامانم بهم نگفته بوده.
-تو هم که الان تو دلت عروسیه، به آرزوت رسیدی خانوم!
-آره، دیگه هیچی نمیخوام تا رسیدن به فرهاد.
حالا در چند قدمی خانم دستکش سفید و عینکی بودند. موضوع حرف را عوض کردند:
-نه بابا اونجا رو باید با کتانژانت بتا بگیری. بیا بهت بگم.
کاملا واضح بود دارند نقش بازی میکنند. آن روز امتحان زیست داشتند نه ریاضی!
امتحانشان را خوب دادند. جمعه ای که میآمد، آخرین آزمون آزمایشی کنکور برگذر میشد. سارا خودش را حسابی آماده کرده بود. باید میفهمید چند مرده حلاج است. ساغر اما سرخوش و سر به هوا از برنامه های بعد از عقدش با فرهاد میگفت.
فکر سارا پیش پزشکی و دکتر شدنش بود. کمتر از یک ماه دیگر کنکور داشت و دل توی دلش نبود. فقط پزشکی تهران.