خاطره تبلیغ۱
? ?
? ? ?
? ? ? ?
اولین سفر تبلیغی من؛ هزار عجیب!
قسمت اول
فاصله تماس با همسر، تا زمانی که ساکمان را ببندیم و راهی شویم یک هفته بود. یک بعد از ظهر تابستانی، ماموریتی ویژه برای خانواده کوچک ما چیده شد.
طبق معمول با خودم گفتم سر و کار همسر با دانشجویان پسر است و با من کاری ندارند. داشتم برای یک هفته تنهایی ام نقشه میکشیدم که جملهای که شنیدم غافلگیرم کرد؛ من هم باید بروم!
هرچه فکر میکردم برای سفر لازم باشد جمع کردم. از چای و قند و شکر و نبات تا قابلمه و قاشق و چنگال و سفره و کیسه و هرچه که لازمهی یک سفر بود. همسر گفته بودند آنجا یک سوئیت در اختیار خانوادهی ما قرار خواهند داد. اینکه میتوانستم در کنار همسر باشم، خیلی خوب بود.
با هزار فکر و خیال و پرس و جو از دوستان، راهی شدیم. اول به تهران رفتیم و درمورد سفرمان کلی به مادر و پدرم با آب و تاب تعریف کردیم و روز بعدش به سمت محل تبلیغ راه افتادیم.
اینکه محل تبلیغ شمال بود، باعث شده بود از همان اول جاده بهمان خوش بگذرد. جاده فیروزکوه را گرفتیم و به سمت مازندران به راه افتادیم.
ساعت هفت عصر بود که با مسئول بسیج تماس گرفتیم و وسط شهر ساری پیدایش کردیم و از آنجا به بعد دنبالش راه افتادیم. دوست همسر به همراه خانمش و دو بچهاش هم در ماشین جلویی بودند.
همینطور داشتیم میرفتیم که آن مسئول با همسر تماس گرفتند. همسر بعد از کمی صحبت گوشی را قطع کرد و تک خندهای کرد. با تعجب گفتم چرا میخندی؟ جوابم را داد. من هم خندیدم و در دلم ذوق کردم. آن آقا گفته بودند که باید هشتاد کیلومتر در دل جنگل برویم تا به مقصد برسیم. من هم که عاشق جنگل بودم، خیلی خوشحال شدم. دنبال ماشین تا رسیدن به مقصدمان راه افتادیم؛ «هزارجریب!»
ادامه دارد انشاءالله…