تبلیغ،۲
? ?
? ? ?
? ? ? ?
هزار عجیب، قسمت دوم
اول جاده روستایی تابلوی هزارجریب را شکار کردیم و با هیجان وارد جاده شدیم. اوایل جاده زمین صاف بود و درختان سرسبز دورتادورمان بودند. رفته رفته پیچ و تاپ جاده شروع شد و ارتفاعمان افزایش پیدا کرد. هوا هم رو به تاریکی گذاشته بود و دل جنگل، تاریک و سیاه بود. فقط با نور ماشین میشد جلو را دید و اگر لحظهای ماشین جلویی را نمیدیدیم، همگی با هیجان فریاد میزدیم! جاده جاهایی آنقدر باریک میشد که فقط یک ماشین میتوانست عبور کند. به شوخی گفتم: «یعنی دانشجوهای بیچاره رو یه جایی آوردن که عمرا بتونن از دوره فرار کنن!»
با خنده و شوخی و سلام و صلوات، چهل و پنج دقیقهای در جنگل حرکت کردیم. با دیدن نور چراغ آبادی، خوشحال شدیم. اسم روستا روی مسجدشان نوشته شده بود؛ زیارت کلا!
در کوچهای پیچیدیم. یک خانهی روستایی و قدیمی که چراغ ایوانش روشن بود، توجهمان را جلب کرد. همسر با خنده گفت: «ببین اون سوییت ماست. میپسندی خانوم؟»
فضای ماشین با خنده و هیجان قاطی شده بود. آن خانه را رد کردیم و با دیدن سر در بزرگ مدرسهای، چشممان باز شد؛ دبیرستان شبانه روزی شهید برزین
ماشین را داخل حیاط مدرسه پارککرده بودیم که دو خانم جلو آمدند و با همسر حرف زدند. نتیجه این بود که باید شب را آنجا میماندیم. مکدر شدم و از داخل صندوق وسایل مورد نیازم را برداشتم. به سمت دیگر برگشتم که زهرا دوستم را دیدم؛ خانم دوست همسر که در این سفر حضور داشتند. با هم صحبت کنان وارد خوابگاه شدیدم. از چند پلهای که به ساختمان میخورد بالا رفتیم. روبرویمان راهرویی بود که سمت راستش دو اتاق بود. سمت چپ راهرو هم تعداد زیادی اتاق در دو طرفش وجود داشت. چند دختر با لباسهای راحتی از کنارمان رد شدند. دانشجوهای دختر زودتر اسکان پیدا کرده بودند.
نماز را که خواندیم، به سلف رفتیم تا شام بخوریم. دبیرستان دخترانه و مجهزی بود. سلف و آشپزخانهی بزرگی داشت. شام را که خوردیم به اتاق برگشتیم. به دوستم پیشنهاد دادم چای بخوریم. فلاسک را از ماشین آوردم و مشغول خوردن شدیم. داشتیم کیف میکردیم که خانمی به همراه بچهاش وارد اتاق شدند. بعد از آشنایی فهمیدیم ایشان از مسئولان رده بالای اردو هستند. بعد از ایشان دو سه دختر دانشجو آمدند که هرکدام مسئولیتی داشتند. یکی از آنها جلو آمد و گفت: «شما خانوم آقای … هستین؟» با لبخند گفتم: «بله، چطور مگه؟» چادرش را درآورد و گفت: «ایشون تو افتتاحیه گفتن تا صبح نذاریم بخوابین، ازتون سوال بپرسیم، هم دانشگاه رفتین هم حوزه میخونین، هم مینویسین.» در دلم ای بلایی به همسر گفتم و در پاسخش گفتم که در خدمتم. ولی فقط خدا میدانست چقدر خسته بودم و به خواب نیاز داشتم.
زهرا برای بچههایش جا انداخت. من هم دو تا پتو برداشتم و یک بالش. از سرمای آن شب نگویم که حسابی عطسهام را درآورد. قرار شد فردا صبح که همسر به محل اسکان دانشجویان پسر میروند، من هم به سوییتی که برایمان درنظر گرفتهاند بروم. شب با لرز و سرما خوابیدم و صبح بلند شدم. اما چه صبحی!!!