رمان تیرا
#قسمت_دوم
از جایم بلند شدم. جولی را سرجایش گذاشتم. سمت آشپزخانه رفتم. بستهی سیاه رنگ کافی میکس را از داخل جعبه بیرون کشیدم. آب جوش را داخل ماگ قرمزم ریختم و قهوهی فوریام را حاضر کردم. تک خندهای به خودم زدم. یاد موقعی که جوانتر بودم افتادم. وقتی که هراسان دنبال آرزوهایم میدویدم و هیچ هدفی نداشتم جز اینکه بتوانم روی پای خودم بایستم و مستقل شوم. بتوانم تنها باشم و تنها زندگی کنم. نگاهم به در یخچال افتاد و عکسهایی که هنوز وقت نکرده بودم برشان دارم. یک عکس خانوداگی بزرگ و یک عکس تک نفره از خودم. یک عکس بزرگ از پدرم و یک عکس بزرگ از مادرم. من خانوادهام را با عکسهای روی در یخچال داشتم. آنها را از نزدیک نداشتم. شبی که روی پشت بام خانه پدریام نشستم و به رفتن خواستگارم چشم دوختم و آخرین نگاه پر غضب پسر همسایه را چون تیری در قلبم حس کردم با خودم قرار گذاشتم خودم به آرزوهایم برسم. آن شب در دلم به خودم قول دادم وقتی به تهران میآیم دیگر هیچ وقت به شهرم برنگردم. همانجا بمانم و به آرزوهایم برسم. بمانم و دنیایم را خودم بسازم. دنیایی که فقط در تنهایی میدیدم. در تنها بودن. آرامشم را در نبودن هیچ آدمی در زندگیام میدیدم.
ماگ را به دهانم نزدیک کردم. داغیاش کمی لبهایم را سوزاند. باعث شد خودم را از کوچه پس کوچههای بیست سال پیش بیرون بکشم. به غروب آفتاب خیره شدم. یادم آمد آخرین باری که با پدرم حرف زده بودم چند روز پیش بود. وقتی داشتم خبر جا به جا شدنم را به او میدادم. آخرین باری که او را از نزدیک دیدم اما عروسی خواهر کوچکترم بود؛ شش ماه پیش. وقتی که به همراه داریوش، پسرعمویم، به شهرمان رفتیم. او تنها کسی بود از خانوادهام که تهران زندگی میکرد. اصرار داشت با پراید سفر نکنم. برایم بلیط هواپیما گرفت. دست زن و بچهاش را هم گرفت و مثل برادر بزرگتر من را هم به شهرمان برد. آن روز وقتی به خانهی پدریام وارد شدم حس غریبی میکردم. همهی آنها خانوادهام بودند ولی من بینشان احساس غریبی میکردم. خیلی وقت بود مثل آنها نبودم. شکل آنها نبودم. قبل از اینکه وارد شوم چادرم را از داخل کیفم درآوردم و روی سرم انداختم. حرمت پدرم را داشتم و نمیخواستم از دستم مکدر شود. آن روز آخرین باری بود که دیده بودمش. تا همان چند روز پیش که خبر اسباب کشیام را داده بودم.
از جایم بلند شدم و سمت آشپزخانه رفتم. یک تکه روزنامه برداشتم و بقیهی بشقابها را داخل روزنامه پیچیدم. بوی روزنامه، بوی کاهی بودنش، انگار من را سر داد به روزهای خانهی پدریام. وقتی به همراه حمیده، دوست خیلی نزدیکم در زیرزمین، داخل روزنامه دنبال اسممان میگشتیم و قبولیمان!