رمان تیرا
#قسمت_سوم
انگشتم را روی ستون اسمهایمان بالا و پایین میکردم. حمیده داشت خیار پوست میگرفت. بویش زیر بینیام پیچیده بود و من هم که همیشه مدهوش بویش بودم دلم ضعف میرفت. حمیده با چنگال تکه خیاری سمتم گرفت. با دندانم آن را گرفتم و مشغول جویدنش شدم. آهسته دهانم را میجنباندم و با انگشت کوچکم زیر اسمها خط میبردم. زیر لب زمزمه میکردم. همان لحظه قطره آبی روی برگه افتاد و خیس شد. حمیده جلو آمد و محکم روی سرم زد:
-اه خاک بر سرت. ببین تفی کردی روزنامه رو. بده من بابا.
از شدت خنده ریسه رفتم. حمیده محکم دستش را روی دهانم گذاشت:
-زهره مار. بلندگو قورت داده. مگه نمیدونی آقاجونم خونهاس، صابر هم خونهاس. بمیری ایشالا.
صدای قهقهام بلندتر شد. همان لحظه کسی از داخل اتاق صدایمان زد. نمیفهمیدم چطور صدای من و حمیده از داخل زیر زمین به اتاق رفته بود؟
-حمیده بابا، یه کم آرومتر. سر ظهری آقا صولت و پسرهاش از سر ساختمون برگشتن. صداتون میره بیرون بده آقاجون.
حمیده نچنچ کرد و یک ضربهی دیگر هم روی سرم کاشت:
-دیدی؟ همینو میخواستی؟
حمیده همانطور حرف میزد و من روی اسمها را نگاه میکردم. ناگهان ناخواسته جیغ زدم:
-قبول شدم، حمیده نگاه کن!
حمیده محکم دهانم را گرفت:
-ببند اون حلقو. اه صداش انکر الاصواته!
-دیوونه ببین اسمم اینجاست. قبول شدم. نگاه کن!
چند لحظه با چشمان مشتاقش اسمم را دید.
-بذار ببینم تو چه گندی زدی؟
دستم را دوباره روی ستون اسمها بالا و پایین کردم. حمیده نبود اما.
-اسمت نیست مادام کوری.
-خودت کوری بیشور!
قهقهه زدم.
-خنگول، مادام کوری اسم یه خانومه دانشمنده.
-خیل خب خودم میدونم.
از جایم بلند شدم و روزنامه را زیر بغلم زدم:
-خب تو که امسال ول معطلی من برم خدمت خانواده و خبر قبولیمو بدم.
حمیده تکه خیاری داخل دهانش گذاشت:
-بدون من میری تهران؟
-نه پ، تو رو به عنوان سرجهازی میبرم. معلومه که میرم.
از پلهها بالا دویدم. لبخند ملیحی روی لب داشتم. همان لحظه صابر از پلههای ایوان پایین آمد. برادر حمیده بود و رگ غیرتش وقتی باد میکرد مثل لولهی بخاری داغ میشد.
-راحله خانوم، حمیده هم قبول شده؟
پشت چشمی نازک کردم:
-خیلی ممنونم از تبریکاتتون بابت قبولیم. نه حمیده هیچ چی قبول نشده.
وقتی حاضر جوابیام را دید سرخ شد:
-بله مبارک باشه.
-حمیده هم ایشالا سال دیگه قبول میشه.
زیر لب بلهای گفت. من هم خداحافظی کردم و از در بیرون زدم.
آن روز چادرم را در باد میتکاندم و به رویاهایم فکر میکردم. به آیندهای که با آمدنم به آن شهر درندشت به واقعیت تبدیل میشد. به روزهای خوبی که منتظرم بودند. به روزهای موفقیتم. به خانم مدیر شدنم!
#رمان
#ازدواج
#اجتماعی