رمان تیرا
#قسمت_چهارم
دوان دوان و خندهکنان سمت خانه رفتم. دمپاییهای پلاستیکی قرمزم که تازه از دوشنبهبازار کنار خانهمان خریده بودم داخل پایم لخلخ میکرد. زمین هم کمی خاک داشت. خاکش به هوا میرفت درست مثل من که سر به هوا میدویدم. طرهای از موهایم از زیر چادر گلگلیام بیرون زده بود. آن را داخل فرو دادم و قدمهایم را تندتر کردم. از دور در آهنی دو لنگهی لاغر خانهمان را دیدم. نیمه باز بود و یک پا از آن بیرون زده بود. پاهای مادرم بود با همان رنگ حناییشان. دویدم و جلویش قرار گرفتم. نفس نفس میزدم. مادرم که عرق روی پیشانی و نفسهای تندم را دید ابروهایش در هم گره خورد:
-باز تو کوچه دویدی؟ ده بار گفتم زشته. وقتی میدوی همه اون گوشتها بالا و پایین میشن.
با چشم به بالاتنهام اشاره میکرد.
- از پشت هم بالابلندیهای تنت معلوم میشه.
من مست و مدهوش از خوشحالی بودم و این حرف مادرم باعث شد از ته دل بخندم. مادرم قرمز شد:
-هیس. نخند بده.
چشمانش را ریز کرد و سرش را کمی سمت من جلو آورد:
-چیه حالا باز حالت سر جاشه؟ خوشی؟
دستم را به کمرم زدم. دستهای سبزهام که بخاطر لباس آستینکوتاهم خودنمایی میکرد توجهش را جلب نمود:
-بپوشون دستت رو.
-مامان قبول شدم!
روزنامه را از زیر چادرم درآوردم و به مادرم نشان دادم. چادرش را به دندانش گرفت و دستش را از زیر چادر خاکستریاش که با گلهای سفید و مشکی نقاشی شده بودند بیرون آورد. روزنامه را محکم از دستم کشید. کمی بالا و پایین کرد. دو دندان جلوییاش را روی هم میسایید. چادر زیر آن دندانها درحال له شدن بود.
-خب حالا. انگار چی شده. کی باید بری دانشگاه حالا؟
حسم رفت. غصهام شد.
-تهرانه. شهریور باید برم.
مادرم چادرش را زیر بغلش چمباته کرد و قری به سر و گردنش داد:
-خُبه خُبه! چه معنی داره دختر بره شهر دور. تک و تنها بمونه. بشین همین جا درست رو بخون. مگه چشه؟
در دلم داشتم منفجر میشدم. درمورد رویاها و آرزوهایم باید با او حرف میزدم؟ درمورد اهداف و دنیای قشنگی که در آن شهر کوچک نمیتوانستم به آنها برسم؟
-مامان گیر دادی؟
-بیا هنوز تهران نرفته اینی. من چیزهای خوبی نمیشنوم از اونجا. حالا برو تو میام حرف میزنیم!
پایم را محکم به زمین کوبیدم:
-ئه مامان!
-کوفت. برو تو شام رو بذار. من غروب برمیگردم.
خیره نگاهش کردم:
-چه خبره؟ کجا داری میری که تا غروب نیستی؟
دو قدم از من دور شد:
-حموم زایمون دختر آقا حبیب. میرم کمک شمسی.
دستهایم را به کمرم زدم و با ادا گفتم:
-وای. باز یه جا یه خبری شد کشور خانوم دوید بره کمک. کاش یه ذره هم ذوق و کمک برا دختر خودت داشتی.
با دست چادرش را دوباره روی سرش تنظیم کرد. آن را زیر بغلش زد:
-برو دختر. ببر اون زبون دراز.
خندیدم. او هم خندید.
-راحله شور نکنی غذا رو. حاج رسول براش بده!
این را گفت. پشتش را کرد و رفت. در حالیکه با خودم حرف میزدم و ادا درمیآوردم داخل خانه شدم. در را بستم.″ حاج رسول! انگار نه انگار شوهرشه!″ غرغر کنان حیاط موزاییک شدهی قدیمیمان را که با نور آفتاب فرش شده بود طی کردم تا برای شام فکری کنم!