رمان تیرا
#قسمت_6
چینی به بینیام دادم. دستم را به کمرم زدم. با یادآوری قیافهی اختر و آن خال گوشتی بزرگی که روی فک سمت راستش داشت گفتم:
-ایش. کشور خانوم این بشقابتون لبپر شده. وای راحله چقدر پاهات بو میده. وای میثم یه کم برو حموم!
میثم با دیدن اداهایم قهقهاش به هوا رفت. شیدا هم پا به پای او میخندید.
-والا به خدا. انگار طاق آسمون پاره شده همین یه اختر و خانوادهاش افتادن سر ما. حالا یه زمانی با خانوادهاش تو تهران زندگی میکردن و اونجا بزرگ شده. فکر کرده از ناف لسآنجلس برگشته! دخترهی افادهای. کی این اختر رو گرفت برا رحیم بدبخت ما؟
میثم شیدا را بغل کرده بود و او را در هوا تکان میداد تا آرامتر شود:
-چه میدونم. خودت گفتی تو بلهبرون دختر آقا صولت مامان دیدتش خوشش اومده.
سرم را جنباندم.
-آره. همین یه افادهای مونده بود ما بریم بگیریمش.
محکم نفسم را بیرون دادم و سمت کابینت پایین زیر سینک رفتم. به گونی برنجی که داخل کابینت قرار داشت نگاه کردم. گونی قهوهای و رنگ و رو رفتهای که آن گوشه صبح تا شب و شب تا صبح چمباته زده بود. برنج اضافه را برداشتم و از حالت دولا به حالت راست برگشتم. میثم هنوز آنجا بود:
-تازه، داغ حرف اوندفعهش هنوز رو دلمه.
میثم سوالی نگاهم کرد. ادامه دادم:
- برگشته میگه یه پسر خوب سراغ دارم برات. زود شوهر کن نمونی رو دست کشور خانوم. بذار بیاد. من میدونم و اون. قبولیمو میکوبونم تو صورتش. ایکبیری!
میثم از آشپزخانه بیرون رفت. غذاها را سر زدم و سمت اتاق رفتم تا نماز بخوانم. صدای بسته شدن در خانه آمد. مادرم برگشته بود. طبق عادت همیشگیاش که از داخل حیاط صدایم میزد و کارم داشت وارد شد:
-راحله گذاشتی شامو؟ کجایی ورپریده؟
نمازم را تمام کردم. از اتاق بیرون رفتم. هنوز داشت حرف میزد:
-باز رفتی پی ماتیک زدن و مشاته؟ من نمیدونم این به کی رفته؟
مقابلش قرار گرفتم. دیگر به غرغرهای زیرلبش عادت کرده بودم:
-سلام مامان.
من را که در چادر نماز دید درجا نظرش عوض شد:
-وای نگاه کن فرشتهی منو. چه ماهی شده. ماشالا. برم اسفند دود کنم.
پوزخندم را که دید چادرش را از سرش کند و با یک دست کنارم زد:
-ببین پرویی. آل ببرتت اینقدر چشمات ذُقه!
از ته دل خندیدم. پشتش راه افتادم. با دیدن برنج اضافه تعجب کرد:
-تونمیخواد بری دانشگاه. پیمانه رو درست بریز.
دست به کمر شدم:
-باز بریدی و دوختی؟ مهمون داریم. عروس جونت میاد. اختر جون.
جون کشداری گفتم و منتظر عکسالعملش ماندم. چند لحظه سکوت کرد. بعد به حرف آمد:
-شمسی میگفت عروسش هفتهای یه بار میره خونشون میگه مادر کاری نداری برات بکنم؟ اینم عروس ماست.
حق به جانب نگاهش کردم:
-مامان خودت انتخابش کردی. چقدر من و عفت گفتیم به درد نمیخوره. رحیم هم که بی زبون، اون اختر قشنگ سوارش شده داره سواری میگیره!
مادرم سمت ظرفشویی رفت تا وضو بگیرد.
-نمیدونم وضوم مونده سرجاش یا نه؟ دوباره میگیرم.
این را گفت و مشغول شد. تاب شنیدن حرفهایم را نداشت. من که سرکوفت نمیزدم. حقیقت را میگفتم.
به اتاق برگشتم تا نماز عشایم را بخوانم. قامت بستم. آخرین لحظه صدای در حیاط آمد. عشقم آمده بود. بابا رسولم!