قسمت۱۰_۱۱_۱۲
#10
ساغر متوجه اوضاع آشپزخانه شد و به سمت سارا و مادرش پاتند کرد..سارا را در آغوشگرفت و سعی کرد با آرامش جویای اوضاع پیش آمده شود..سارا گریه اش گرفته بود..حدس زدن علت گریه سارا کار سختی نبود..انتظار داشت به عنوان یک دختر بالغ و بزرگ همچین موضوع مهمی به او گفته شود..
-چی شده ساراجون؟
ساغر با نگرانی از سارا سوال میکرد و میخواست هرچه زودتر از اوضاع با خبر شود..
مادر شروع کرد به توضیح دادن برای ساغر…سارا انگار که روی آتش بنزین ریخته باشند،شعله ور تر شد و با حرص چادرش را روی سرش مرتب کرد و از آشپزخانه بیرون رفت..
ساغر بی خبر از همه جا با دلخوری به مادر سارا نگاهی کرد و گفت:
-اعظم خانوم حق داره دیگه خب..آدم گنده براش میخواد خواستگار بیاد بهش نگفتین؟
-آخه ساغر جان همه چیز یهویی شد..واقعا دست منم نبود..
-پس دست کی بود؟شما مادرشی..کاش زودتر بهش میگفتی.
-حالا کاریه که شده..چکار کنم مادر..تو برو باهاش حرف بزن..
ساغر در حالیکه از عصبانیت دستان داخل جیب مانتویش را مشت کرده بود از آشپزخانه بیرون رفت و کنار سارای مبهوت و گیج جا گرفت..
-ببین سارا…
-هیس..هیچی نمیخوام بشنوم الان..لطفا چیزی نگو ساغر..شب حرف میزنیم..
ساغر میتوانست حال سارا را درک کند..بی خبر از همه جا یهو بگویند ایشان خواستگار شماست واقعا آدم متعجب و حیران میشود..سارا حالش بد شده بود..
تا آخر مهمانی سارا دیگر کلمه ای حرف نزده بود..همه اعضای خانواده با نگاه هایی عجیب به او مینگریستند.. در دلش غوغا بود…با حس بدی به بهرام نگاه میکرد..از مرد روبرویش خوشش نمی آمد..از همه ملاکهای مورد نظرش فقط خوش پوشیش را داشت و دیگر هیچ..
مهمانی تمام شده بود و همه مشغول کار بودند…دخترها ظرفها را میشستند و جمع و جور میکردند..صفدر و دامادها در مورد بهرام حرف میزدند…سارا و ساغر در اتاق نشسته بودند و زل زده بودند به هم..
-چه کار میکنی حالا سارا؟
-معلومه..جوابم منفیه
-تو که باهاش حرف نزدی هنوز
-ساغر!بنظرت من و اون به هم میایم؟؟اون چهار کلاس سواد داره،من میخوام برم دانشگاه..اون منو میفهمه؟بعدم نه چهرشو دوست دارم نه حرف زدنشو..دوس تِش نَ دا رَم!!
-باشه بابا..من ساغرم منو نزن..اره ..بگو نه..چه کاریه..خون خودتو کثیف نکن!!
اما انگار در آشپزخانه و پذیرایی خبرهای دیگری بود..صفدر و دامادها داشتند درمورد حُسن های بهرام حرف میزدند..بنظر میرسید بدشان نیامده باشد..مادر و لیلا و کبری و مریم هم در آشپرخانه به گفتگو میپرداختند..
-وای اگر سارا قبول کنه ،چه تو فامیل سرافراز بشیم!!
-از خداشم باشه مامان..خیلی پولدار بود..کل لباسای تنش بالای۳۰۰هزارتومن قیمتش بود!
کبری بود که آنقدر با حسرت این جمله را گفته بود که مادر و دخترها بر گشته بودند و خیره خیره نگاهش میکردند..
مریم انگار از سر به زیری در آمده بود که گفت:
-وا!مگه همه چی پوله..باید همو دوست داشته باشن..سارا که خیلی برزخی بود..
-سیس..دختر..نگو این حرفو..بابات میشنوه..
-خب راست میگه دیگه مامان جون..باید سارا هم خوشش بیاد
لیلا بود که پشت مریم درآمده بود..
-شماها چتون شده؟زود باشین جمع کنین دیره..
صدای تق و توق ظرفها بالا گرفت..اعظم دل توی دلش نبود..اگر بهرام دامادش میشد،با افتخار همه جا مینشست و میگفت دامادش از کله گنده های تره بار است..
شب از نیمه گذشته بود..ولی سارا و ساغر هنوز بیدار بودند..داشتند درد دل میکردند..
-ساغر بیداری؟
-آره دارم به امشب فکر میکنم..
-چرا هیچ وقت اونجوری که آدم دلش میخواد پیش نمیره..
-وا دختر..دنیا به آخر نرسیده که..جواب تو منفیه..منفی!!
-اونو که میدونم،درمورد درسم میگم..درمورد آیندم..من میخوام آدم تحصیلکرده ای بشم..دوست دارم پیشرفت کنم..
-میفهممت دختر…
-ممنون پیشم موندی..خیلی به حضورت احتیاج داشتم..
-خواهش میکنم عزیزم..
-وای ساغر!اینا جو گیر نشن منو به زور بدن به این بهرامه؟؟
-جو گیر؟از چی حرف میزنی؟
-نمیدونی ما چه قوم و خویشایی داریم که..اون خاله اکرمم رو که میشناسی…اصن همه هول و ولای مامانم اینا سر حرفای اونه..
-چی میگه مگه؟
-میگه پشت من حرفه..میگن چرا این شوهر نمیکنه؟حتما یه عیبی داره!بهم میگن ترشیده!
بعد از گفتن واژه ترشیده هردو پقی زدند زیر خنده که صدایش به گوش مریم هم رسید…آن طرف اتاق مریم بود که دلش به حال خواهرش میسوخت..اون از نقشه های رنگینی که برای سارا ریخته بودند خبر داشت..ولی چه کند که از همه کوچکتر بود و حرفش خریدار نداشت!!
#11
صبح شده بود و ساغر باید به خانه شان برمیگشت..سارا بدرقه اش کرد و در را پشت سرش بست..سرش هنوز درد میکرد و در حالیکه شقیقه هایش را فشار میداد پله ها را طی کرد و روی اولین پله ایوان نشست…
حوصله افراد داخل خانه را نداشت..تا ساغر بود،حرفی نمیزدند،اما اگر الان به داخل میرفت،میگرفتندش به باد حرف که نظرش چیست و چه کار میخواهد بکند..نظر خودش مشخص بود..بهرام زر نشان مرد شریف و زحمت کشی بود..پولدار بود..خوش پوش بود..اما آدم او نبود..مرد زندگیش نبود..نمیتوانست به چشم همسرش و عشقش به او نگاه کند..دلش میخواست مثل ساغر و فرهاد جانشان برای هم در برورد ولی او از بهرام بدش می آمد…
مادر متوجه شد سارا در ایوان نشسته،از جمع سهنفره کبری و لیلا و مریم دور شد و به ایوان رفت..میخواست سر از کار دخترش دربیاورد..
-اینجا نشستی مامان؟
-بله..میخوام یکم هوا بخورم..
-میگم که سارا جان نظرت چیه مادر؟
-درمورد؟؟
-بهرام دیگه..دیشب انگار خیلی ازت خوشش اومده بود..چشم برنمیداشت..
-هِ…چی دوس داری بشنوی مامان؟یعنی واضح نیست جوابم چیه؟دخترتو نمیشناسی بعد ۲۲سال…جوابم منفیه..منفی..ما آدم هم نیستیم..به درد هم نمیخوریم..
-اینجوری نگو سارا..تو که هنوز باهاش حرف نزدی..شاید خوشت اومد..از خواستگارای دیگت خیلی بهتره..
ناخودآگاه صدای سارا بلند شد و با عصبانیت به سمت مادرش برگشت:
-مادر من..چرا اصرار میکنی!میگم خوشم نمیاد..نمیاد..مگه زوره..
با بلند شدن صدای سارا بقیه دخترهای صفدر ،بیرون آمدند و سارای گریان را از نظر گذراندند..مریم برای دلداری سارا جلو رفت و شانه هایش را گرفت و در گوشش گفت:
-منم باهات موافقم آبجی..پشتتم تا تهش..
حرف مریم هرچند که مضحک بود ولی به دل سارا نشیت و خواهرش را در آغوش گرفت…
کبری که بدش نیامده بود با بهرام فامیل شوند و پزش را به خانواده شوهرش بدهد گفت:
-سارا…سارای عاقل درس خونده!!بنده خدا شانس در خونتو زده..اگه با این بهرام عروسی کنی،تا آخر عمرت تو آسایشی..یکم فکر کن آخه خانوم دکتر!!
خانوم دکتر را آنقدر بد ادا کرد که سارا دلش شکست..نمیفهمید دلیل اصرار خانواده اش چیست…درحالیکه هق میزد،وارد خانه شد و به سمت اتاقش رفت و در را قفل کرد..سارا احساس تنهایی میکرد!
ظهر شده بود و پدر با دست پر وارد خانه شد…کبری و لیلا نهار هم مانده بودند..میخواستند از چند و چون کار و پاسخ سارا مطلع باشند..صفدر کیفش کوک بود ..خوشحال بود..اگر بهرام میشد دامادش،آن وقت دیگر سری توی سرها در می آورد و در کل میدان تره بار،اعتبارش چندیدن برابر میشد…
-سلام..اعظم خانوم..کجایی؟
-سلام بابا..خسته نباشی..
کبری بود که رفت تا دست پدر را خالی کند..کبری همیشه برای پدر فرق داشت..میتوانست نظر پدر را تحت تاثیر قرار دهد..چون دختر بزرگ بود،حرفش خریدار داشت..
-به به..کبری خانوم..چه خوب کردی موندی..
-ممنونم بابا…
صفدر روی اولین مبل نشست و با گفتن آخ کمرم،شروع به کش و قوس دادن بدنش کرد..هوای پاییزی آن سال،حسابی کار خودش را کرده بود..صفدر کمر درد گرفته بود،اعظم پادردش شروع شده بود،سارا هم غمش!!
#12
-رسیدن بخیر صفدر آقا…خوبی؟
اعظم هم حال و روزش خوب بود..همه خوب بودند انگار جز سارا…اعظم آرزوهای بر بادرفته خودش را در سارا میدید و میخواست دخترش حسرت هیچ چیزی بر دلش نباشد و تا آخر عمرش خانمی کند..بسش بود هرچقدر در خانه پدر سختی کشیده بود..
-خوبم خانوم..خیلی گرسنمه..پس سارا کو؟
-تو اتاقشه..
-برو صداش کن که یه خبر خوب براش دارم..
-چی شده آقا؟
-برو صداش کن تا بگم..
مادر دوان دوان به سمت اتاق سارا رفت و در زد…سارا اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-بله؟
-منم مامان یه لحظه میای بیرون؟
-نه مامان..حوصله ندارم..
-بابا یه خبری آورده..
-فعلا حال ندارم..شما برو میام..
مادر که میدانست اصرارش بی فایده است،از در فاصله گرفت و به سمت آشپزخانه رفت..خبر هرچه که بود،مربوط به بهرام بود و این واضح بود…صفدر از دستشویی بیرون آمد..وقتی دید سارا نیامده،کمی مکدر شد ولی به روی خودش نیاورد..
وقت نهار شده بود و اعضای خانواده قلی زاده دور سفره جمع شده بودند..سارا گوشه ای کنار مریم جا گرفته بود و با غذایش بازی میکرد..مریم سر به زیر و آرام ،آن روزها قوی ترین تکیه گاه سارا شده بود..مادر میخواست هرچه زودتر از خبر صفدر باخبر شود که گفت:
-خب آقا صفدر..نگفتی چه خبری داری؟
-اهان..اره..یادم رفت بگم..
مقداری دوغ در لیوان ریخت و یک جرعه نوشید..
-آقا بهرام امروز خیلی خوشحال بود…کیفش کوک بود..انگار از سارا خوشس اومده بود..نمیدونی بهم چی گفت!گفت میخوام یه جلسه دیگه هم بیام خونتون…با سارا حرف بزنم..
با شنیدن این حرف،انگار که به سارا برق وصل شده باشد،سرش را بلند کرد و به پدرش خیره سد..نگاهش رنگی از خشونت و عصبانیت داشت…چرا کسی نظر او را نمیپرسید؟
-بهش گفتم باشه..بفرما..منزل خودته..
مادر که متوجه حالت خشمگین سارا شد به سمتش چرخید و لیوان دوغی به دستش داد..سارا دوغ را لا جرعه سر کشید و از سر سفره بلند شد..
این حرکتش برای صفدر سنگین تمام شد..
-کجا میری سارا؟غذات مونده بابا!
-سیر شدم..نمیخورم..
-تو که اصلا دست به غذات نزدی..
-اشتها ندارم..
به سرعت از سفره فاصله گرفت و در رابست..
آن طرف خانه،یر سفره اما،اتفاقات دیگری در حال رخ دادن بود..
-این چشه اعظم؟چرا همچین میکنه
کبری با غیض بجای مادرش جواب داد..
-هیچی..میگه نمیخوام..آدمه من نیست!
-یعنی چی؟بهرام که هنوز باهاش حرف نزده…چه میدونه خوبه یانه؟مرد زحمتکشیه..سختی کشیدست..سارا که هنوز باهاش حرف نزده..
-چه میدونم..از دیشب که بهش گفتم،رفته تو خودش و دو کلام که باهاش حرف میزنیم،زود عصبانی میشه..
مادر بود که حالا نگران حال دخترش شده بود و ترجیح میداد فعلا اصراری نکند…صفدر بلند شد و گفت:
-خودم باید باهاش حرف بزنم..