قسمت 13 تا 20
سلام دوستان. پیشاپیش اگر غلط املایی وجود داشت، عذرخواهی می کنم. بخاطر سرعت در نوشتن و درگیری ذهنی برای قصه، بی دقتی هایی صورت گرفته که باعث غلط املایی شدن.
از اینکه منو از نظراتتون مطلع میکنید سپاسگزارم.
#13
پدر به سمت اتاق سارا رفت..باید میدید چرا دخترش مخالف است…کنار در اتاق ایستاد و در زد..
-سارا بابا..در رو باز کن..
با یک حرکت در اتاق باز شد..سارا پدرش را دوست داشت و راضی نبود قلبش دوباره به تپش های ناشی از هیجان و استرس بیفتد..
-بابا جان..چی شده؟چرا حرف نمیزنی؟
-اخه بابا..من چندبار گفتم حرف دلم چیه..کسی اصلا گوش نداده..
-دخترم بذار یکبار بیاد و بره..این فرصت رو از خودت نگیر..
انگار پدر چیزهایی میدانست..بهرام فرصتی بود که همه اعضای خانواده میتوانستند از او بهره کسب کنند…سارا چاره ای نداشت..قبول کرد که بهرام به خانه شان بیاید..در دلش غصه داشت..او از ابتدا مخالف بود و حالا باید یک جلسه هم با او صحبت میکرد..
پدر که خبر را برای آن طرف خانه برد،همه خوشحال شدند و کف زدند..آیا واقعا نگران خوشبختی سارا بودند یا خودشان..مریم بود که با افسوس به اتاقشان نگاه میکرد و دلش میخواست کاری کند ولی نمیتوانست..
قرار بر آن شده بود که بهرام آخر هفته به خواستگاری سارا بیاید..سارا حرفهای زیادی برای گفتن آماده کرده بود…هرچقدر با خودش کلنجار میرفت ،نمیتوانست بپذیرد با بهرام همکلام شود چه برسد به اینکه با او زیر یک سقف برود!!
مادر و دخترها در جنب و جوشی باورنکردنی بودند..خانه را تمیز کردند،وسایل پذیرایی را آماده کردند،برای سارا لباس زیبایی خریدند..اما گوشه ای دیگر سارا بود که با تعجب داشت به آن ها نگاه میکرد..
روز پنج شنبه ساغر هم برای دلداری دادن به سارا آمده بود..سارا از صبح بیدار شده بود و مثل ربات کارهایش را انجام میداد..از اتاقی به اتاق دیگر میرفت..مرده ای متحرک بود که فقط سرش را به علامت بله و نه تکان میداد..ساغر دلش گرفت از این حال سارا..خودش ازدواج کرده بود و میفهمید چه اتفاقی در دل سارا در حال رخ دادن است..
مثل همه ظهرهای پنج شنبه سارا نشست پشت میزش و شروع کرد به نوشتن..ساغر هم کنار دستش بود..
-چه کار میکنی سارا؟
-هیچی،دارم بدبختیامو یادداشت میکنم…
-نگو دختر..چرا اینقدر نا امیدی!
-هِ..تو نمیدونی..باید دختر این خونه باشی که بفهمی وقتی کاری باید انجام بشه همه بسیج میشن تا اون کار حتما بشه!
-سارا زوری که نمیتونن بشوننت سر سفره عقد..مگه الکیه؟
-الکی تر از چیزی که فکرش رو بکنی!
-خیلی داغونیا..بریم یه دور بزنیم بیرون..؟
-نه حالشو ندارم..
سارا مشغول نوشتن شده بود و ساغر داشت به گلی که ذره ذره پژمرده تر میشد نگاه میکرد..
عصر بود و زمان آمدن مهمان فرا رسیده بود..سارا با چشمهای غمگین داشت به روبرویش نگاه میکرد و خانواده ای که در تکاپو بودند..کاش خودشان را جای سارا میگذاشتند..روزهای آخر پاییز۸۲،انگار روزهای آخر عمر سارا بود!
بهرام آمد و بعد از سلام و احوالپرسی نشست و خودش را معرفی کرد..
-سلام..بهرام زر نشان هستم..۳۵سالمه..۱۰سالی میشه اومدم تهران و از بچگی فقط کار کردم..تا سوم راهنمایی خوندم..خانوادم شهرستانن و من تنها زندگی میکنم..
سارا حالش بد بود..از تن صدای بالای بهرام،از لهجه ای که داشت،از نگاهش،خوشش نمی آمد..کلافه بود و با حرص چادرش را تاب میداد..ساغر سعی کرد آرامَش کند ولی فایده ای نداشت..سارا عصبانی بود..غمگین بود..معجونی از حسهای بد و تلخ!
-خب میخواین یکم با هم صحبت کنین..سارا جان آقا بهرام رو راهنمایی کن برید تو اتاقت باهم حرف بزنین..
پدر بود که داشت به سارا میگفت بابد چه کار کند..سارا با اکراه از جایش بلند شد در دلش میگفت ای کاش ساغر هم بامن بود..
بهرام و سارا وارد اتاق شدند..روی زمین نشستند…سارا با آن روسری مغز پسته ای و بلوز شیری خیلی خواستنی شده بود…بهرام هم در آن کت و شلوار جذب مشکی رنگ خیلی خوشتیپ بود..ولی برای سارا همه چیز ظاهر نبود!
#14
-خب خانم..شما بفرما..
-چی بگم..من دوست دارم درس بخونم..برم دانشگاه..پزشکی بخونم..دوست دارم پیشرفت کنم..
-خیلی خوبه..بعد از ازدواج هرچقدر خواستی درس بخون..
-جسارتا خیلی مطمئن صحبت میکنین؟
-دارم بهت اطمینان میدم خانم..
سارا سرگیجه گرفته بود..حالش بد بود..نمیدانست چرا در این لحظه باید با مردی که هیچ سنخیتی با او ندارد،صحبت کند؟
بعد از پنج دقیقه به پذیرایی برگشتند..بهرام میخندید ولی سارا دمغ بود..نگاهش به زمین بود و نمیخواست چشمش به کسی بیفتد..با تمام وجود میدانست خانواده اش به فکر خوشبختی او هستند ولی سارا خوشبختی را در چیزهای دیگر میدید..نه پول و ثروت..
بهرام راضی و خوشحال بود و مشغول گپ و گفت با صفدر و رحیم شد..این طرف سارا و ساغر داشتند صحبت میکردند
-چی شد سارا؟چند چندی؟
-اصلا روبه راه نیستم..ما به درد هم نمیخوریم..
-ولی انگار اون خیلی راضیه..
ساغر با سرش به بهرام اشاره زد که خوشحال و راضی داشت با رحیم حرف میزد و گاهی نگاهی به سارا می انداخت ..
-اون راضیه..من که راضی نیستم!
-میدونم عزیزم..با خانوادت حرف بزن..متقاعدشون کن که همه چیز پول نیست..
-تلاشمو میکنم ولی بعیده فایده ای داشته باشه…
پنج شنبه شب اواخر پاییز آن سال،آن قدر سرد و یخی بود که سارا لرز کرده بود و به خودش میپیچید..مریم هراسان از خواب بیدار شد و روی خواهرش پتو انداخت و بالای سرش نشست..سارا از شدت استرس و غصه لرز کرده بود..اما لرزه ای که با آمدن بهرام به جان زندگی اش افتاده بود ، خیلی وحشتانک تر از این لرزش شبانه بود…
صبح روز جمعه بود و حالا سارا باید درمورد مهمترین تصمیم زندگی اش به خانواده جواب میداد..دست وصورتش را شست و در آینه خودش را برانداز کرد..چقدر زیر چشمان زیبایش گود افتاده بود…با برس مشغول شانه کردن موهای لخت و زیبایش شده بود و آرام آرام نوازششان میکرد..موهایش را دم اسبی بست و بیرون رفت..مریم و مادر و پدرش در آشپزخانه داشتند صبحانه میخوردند..سلامی کرد و گوشه ای سفره نشست..
-سلام دخترم ..صبحت بخیر مادر جان..
-صبح شمام بخیر..
خودش را آماده کرده بود تا درمورد شب گذشته از او سوال شود..
-خب سارا جان دیشب با بهرام حرف زدی چی شد؟راضی بودی؟
راضی؟اصلا انکار سارا داشت مریخی با خانواده اش حرف میزد..از لحظه اول گفته بود بهرام آدم من نیست ولی کسی گوش نداده بود و حالا پدرش از رضایت داشتن یا نداشتنتش حرف میزد!
-نه بابا جون..خوب نبود..
-سارا جان..بابا..میخوای بیشتر باهاش صحبت کن؟شاید نظرت عوض شد..هان؟
- پدرجان..چیزی نیست که با حرف بیشتر عوض بشه..اصلا دنیای ما با هم فرق داره..آرزوهامون،برنامه هامون،فرهنگامون،بابا او ۳۵سالشه!من تازه رفتم تو ۲۲سال..اینهمه اختلاف داریم..
-باباجان.سن که ملاک نیست..بقیشم با یه گفتگو حل میشه..من میگم شمت یخ صیغه محرمیت بخونین تا راحت با هم حرف بزنین..اونوقت ببین نظرت چیه هان؟
-بابا جان..من میگم نره شما میگی بدوش؟
-دختر بابا این فرصتو از خودت نگیر عزیزم..یه امتحانی بکن..بگم فردا شب بیاد..
انگار کسی صدای سارا را نمیشنید..انگار متوجه جلز و ولز کردنهایش نبودند..انگار سارا و احساسش مهم نبودند..
-من نمیتونم قبول کنم بابا..من دوستش ندارم..
-خب بابا جان..اولشه..یکم با هم حرف بزنین خوشت میاد..مطمئنم!
-چی بگم..من هرچی حرف میزنم انگار کسی متوجه نمیشه..
این را گفت و از سر سفره بلند شد..مادر که تا آن لحظه سکوت کرده بود به حرف آمد..
-آقا داری عجله میکنی..یکم بهش فرصت بده..بگو یکبار دیگه بهرام بیاد،با هم حرف بزنن..خب دختره..ناز داره..
-چی بگم..شما بهتر میشناسیش..باشه..
#15
اعظم،سارا را نمیشناخت..اگر میشناخت ،حتما باید میفهمید که دخترش تمایلی به صحبت کردن با بهرام ندارد..میدانست دخترش آینده اش را طور دیگری میبیند..خوشبختی را طور دیگری برای خودش معنا کرده..میدانست سارا راضی به این وصلت نیست..
دختر غرق در آرزوی نشسته در گوشه اتاق،سارای دلشکسته،داشت فکر میکرد..نکند وقتی همه ایتقدر موافقند،بهرام خوب باشد؟نکند دارد اشتباه میکند و لگد به بخت خودش میزند؟نکند حق با کبری باشد و خوشبختی تا پشت در خانه شان آمده باشد..
تردید درونش لحظه به لحظه بیشتر میشد..افکار مشوش سارا از هر سو به جانش افتاده بودند داشتند مثل خره روحش را میخوردند…سارا دودل شده بود..داشت به حرف پدر فکر میکرد..پیشنهاد بدی نبود..چند وقتی صیغه بهرام میشد..اگر خوشس نمی آمد،جواب رد میداد..بالاخره اصرار اطرافیان کار خودش را کرده بود..سارا داشت راضی میشد و نرم نرمک وارد بازی خطرناک حقیقت زندگی میشد…
بعد از چند روز بالاخره سارا رضایت داد تا عاقدی به خانه شان بیاید و صیغه یک ماهه خوانده شود..نمیدانست کارش درست است یانه،ولی انگار هیچ چیز دست خودش نبود..انگار جنگ روانی که در خانه شان راه افتاده بود،جواب داده بود و سارا داشت رام میشد..اما نمیدانست این قصه سر دراز دارد!
بهرام با دسته گلی بزرگ و گران قیمت آمده بود..کت و شلوار طوسی با بلوز سفید حسابی روی تنش نشسته بود و جذابش کرده بود..سارا تصمیم گرفت جور دیگری به بهرام نگاه کند..یعی کرد بتواند دوستش داشته باشد..ولی نمیتوانست..برایش خیلی سخت بود..باید تلاشش را میکرد حسی پیدا کند نسبت به کسی که حسی به او نداشت…
کنار یکدیگر نشستند..نگاهی به هم انداختند..چشمان بهرام معصوم بود..پاک بود..ولی حسی در آن نبود..نه تحسین،نه محبت،نه عشق..انگار داشت به چشمان پدرش نگاه میکزد..برایش تفاوتی نداشت..
عاقد صیغه را جاری کرد..سارا بله را گفت..برای یک ماه صیغه بهرام شد.. مهریه اش را بهرام همان ابتدا داد که باعث تعجب همه شد..یک میلیون تومان وجه نقد..سارا تعجب کرده بود..اگر پدرش دو ماه کار میکرد و خرجی هم نمیکرد میتوانست این پول را دربیاورد..
این پایان کار نبود..بهرام یک انگشتر بسیار زیبا و گران قیمت از جیبش در آورد..نزدیک بود چشمان همه اعضای خانواده از حدقه بیرون بزند..
سارا متعجب و حیران به دستهای پرمو و سبزه بهرام نگاه میکرد که انگشتر را داخل دستان سفید و ظریفش میکرد..هیچ حسی در درونش نبود..اما نمیتوانست خوشحالیش را پنهان کند..سعی کرد با محبت به بهرام نگاه کند اما بهرام تنها لبخند کمرنگی زد و نکاهش را به روبزو دوخت..حتی یک کلمه ای هم برزبان نیاورد..انگار که داشت به یکی از کارگرانش هدیه میدهد..بدون ذره ای احساس..
سارا این حرکت بهرام را به پای این گذاشت که تازه با هم محرم شده اند و او خجالت میکشد و الا هر مرد دیگری بود مثلا میگفت مبارکت باشه خانوم..یا مثلا چقدر بهت میاد یا… ولی بهرام یک کلمه هم حرف نزده بود…
همه تبریک میگفتند..فقط مریم و ساغر بودند که انگار خیلی خوشحال نبودند..آنها از دل سارا خبر داشتند..میدانستند سارا تحت فشار روانی روی آن صندلی نشسته و دارد به انگشتر گران قیمت داخل دستش میخندد..
قرار شد بهرام و سارا برای گشتن به بیرون بروند..سارا به اتاقش رفته بود و داشت حاضر میشد..ساغر و مریم کنارش بودند و داشتند نگاهش میکردند..انگار تا به حال دختری که له زور سر یفره عقد نشسته باشد را از نزدیک ندیده بودند..برایشان قابل باور نبود که سارای سرسخت اینطور واداده باشد..!
#16
سارا حاضر بود..از مریم و ساغر خداحافظی کرد..ساغر مرواریدهای چشمش را قایم کرده بود تا بعد از رفتن سارا پشت سرش بریزد..مرواریدهایی که گرم و آرام روی زمین گونه اش میچکیدند…
سارا به پذیرایی رفت..کنار بهرام جا گرفت..از همه خداحافطی کردند و بیرون رفتند..از پشت سر به راه رفتن بهرام نگاه میکرد..خیلی جذاب و خوش تیپ بود..فعلا از ظاهرش خوشش آمده بود..بعدا برای بقیه چیزها هم فکری میکرد..با این فکر لبخند تلخی زد و به دنبالش رفت..
بهرام در را باز کرد و بیرون رفت..نه تعارفی کرد نه حرفی زد..سارا فکر میکرد الان می گوید،بفرمایید بانو..یا مثلا خانمها مقدمند..ولی..
به سمت ماشین بهرام میرفتند..سارا با دیدن ماشین پاترول چهار در ،در دلش قند آب شد..همیشه دوست داشت پشت یکی از این ماشینهای شاسی بلند بنشیند..انگار آرام آرام داشت از بهرام خوشش می آمد..
-سوار شو..
بهرام بود که صدایش میزد..با دلخوری سوار شد..دوست داشت مثلا در را برایش باز کند و بگوید بفرمایین خانوم..انگار بهرام هنوز خجالت میکشید..!
داخل ماشین نشستند..لحظاتی به سکوت گذشت که بهرام به حرف آمد:
-کجا بریم؟
سارا در حالیکه چادرش را مرتب میکرد گفت:
-نمیدونم..جای خاصی مدنظرم نیست..
-بریم یه رستوران خوب..شام بخوریم!
-بریم..
دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد..سارا علامت سوال بزرگی در ذهنش ایجاد شده بود..چرا بهرام چیزی نمیگفت؟
-رسیدیم..پیاده شو سارا خانم.
سارا تابلویی که روبرویش میدید باور نمیکرد..انگار چشمهایش داشتند با او شوخی میکردند و جوک میخواندند!سارا روبروی رستوران نایب انتهای خیابان ولی عصر،در شمال تهران، ایستاده بود..آخرین باری که آن طرفها رفته بود،با ساغر بود، که رفته بودند امامزاده صالح تجریش و نهایت ولخرجی که کرده بودند،خوردن ساندویچ بندری با نان اضافه و نوشابه سیاه کوکا بود!!
-بیا خانم..چرا ایستادی..
سارا خودش را جمع و جور کرد و تلاش کرد رفتار غیر عادی از خود بروز ندهد ولی او کجا و رستوران به آن گران قیمتی کجا!!
-چشم..اومدم..
با هم وارد شدند..بهرام داخل شد و پشت یک میز جا گرفت..سارا آن شب تمام تلاشش را کرد که از ذوق و هیجان حرکت نابجایی نکند ولی باور کردن اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود،کار سختی بود..یک لحظه از ذهنش گذشت با بهرام به همه آرزوهایش میرسد..
شام در سکوت گذشت و حرف خاصی بینشان رد و بدل نشد..از رستوران بیرون آمدند که بهرام گفت:
-خب خانم..کجا دوست داری بریم؟
سارا ته دلش کمی نرم شد..انگار بهرام داشت راه می افتاد..از طرفی دلش نمیخواست غرورش را زیر پا بگذارد گفت:
-بریم خونه..میترسم مامان اینا نگرانم بشن..
-باشه بریم..
بهرام مشغول رانندگی بود و به جلو خیره شده بود..انگار سوالی برایش پیش آمده باشد به سمت سارا برگشت و گفت:
-راستی چرا دوست داری دکتری بخونی؟
سارا جوری که بهرام نبیند،بینی اش را چین داد..خیلی لهجه داشت..نمیتوانست تحمل کند..ولی فعلا حالش خوب بود..نمیخواست آن شب خراب شود!
با ذوق شروع کرد به تعریف کردن:
-من خیلی پزشکی رو دوست دارم..اینکه بتونم جون کسی رو نجات بدم بهم احساس خوبی میده..اینکه بتونم به کسی کمک کنم،حس مفید بودن بهم میده..وقتی بتونم ناجی جون آدمها باشم،انگار دنیا رو بهم دادن..
بهرام بدون هیچ ابراز احساسی به آن همه ذوق و شوق سارا خیلی معمولی گفت:
-خب اینهمه کار هست که بشه مفید بود..چرا پزشکی؟
-آخه من این رشته رو دوست دارم..عاشقشم!!
-خب..میتونی درستو بخونی..من کاریت ندارم..
و سارای وا رفته روی صندلی بود که داشت با حسرت تحسین شدن،به دهان مرد روبرویش نگاه میکرد..چرا برای بهرام هیجان انگیز نبود تجربه ها و حرفهای سارا؟؟
#17
سارا پیاده شد و از بهرام خداحافظی کرد..بهرام فقط برایش دستی تکان داد و لبخندی زد..صدای جیغ لاستیکها که بلند شد،انگار سارا هم از خواب رویایی بیدار شده باشد،مقابل حقیقت و زندگی واقعی اش قرار گرفت..مقابل در خانه صفدر قلی زاده غرفه دار و کارگر بهرام در پایین شهر!
با این فکر دلش فشرده شد..چیز قابل و با ارزشی در برابر بهرام نداشت..فقط دو کلاس سوادش بیشتر بود و بچه تهران..همین!اعتماد به نفسش به زیر کشیده میشد هرچه بیشتر به تفاوتهایش با بهرام فکر میکرد..
وارد شد..سکوت و تاریکی خانه نشانه جو آرام و بی التهاب بعد از یک ماه رفت و آمد بهرام بود..انگار همه منتظر بودند سارا بله بگوید تا به سکون برسند..در اتاق را که باز کرد دید مریم بیدار است..تعجب کرده بود که مریم به سمتش رفت:
-سلام آبجی..نگرانت بودم..چقدر دیر کردی..
-سلام مریم جان..رفته بودیم اون بالابالا ها..شام بخوریم..
-خوش گذشت آبجی؟
خوش که گذشته بود اما بخاطر رستوران و غذایش،نه بهرام و حرفهایش!
-آره عزیزم..خوب بود..جاتون خالی..من رفتم اتفاقی نیفتاد..؟
-نه آبجی..شام خوردیم همه رفتن..فقط..
-فقط چی؟
مریم دودل بین گفتن و نگفتن حرف دلش نگاهی به چشمان خسته سارا کرد و حرفش را طوری خورد که سارا هیچ وقت نفهمید مریم چه در دل داشته است:
-وقتی رفتی دلم برات تنگ شد..
سارا مریم را در آغوش کشید..مریمی که حرفهای سخت و سنگینی را خورده بود و حالا در گلویش گیر کرده بود و پایین نمیرفت..فقط اشک میریخت تا بتواند جرعه جرعه آن حجم از حرفهای نگفته را فرو بدهد!
مریم و سارا کنار هم خوابیدند و دستان یکدیگر را به عادت هرشب گرفتند..انگار دوقلوهای افسانه ای بودند که میتوانستند با قدرت دستان در هم گره کرده شان،همه آرزوهای ریز و درشتشان را به سمت خودشان بکشند..دست در دست مثل همیشه دعا کردند و خوابیدند!
صبح روز چهارشنبه بود و سارای متاهل ،داشت به آدم جدید زندگی اش فکر میکرد..تمام حرکات بهرام،حرف زدنش،نظراتش را از مقابل دیده اش گذراند..بهرام مودب بود..محترم بود..زحمتکش بود..پولدار بود..خوش تیپ بود..ولی ..هنوز به دل سارا ننشسته بود..
وقتی سارا چای را دم کرد،مادرش پرسید:
-چه خبر دخترم؟دیشب خوب بود ؟
خوب نبود..منهای رستوران،هیچ چیزش خوب نبود..
-ای بدک نبود..
-مریم میگفت رفتین جاهای گرون قیمت..آره؟
-آره مامان جون..
-راستی خاله اکرمت میخواد امروز بیاد خونمون..میخواد ببینه داماد جدیدمون چه کارست..
سارا با شنیدن اسم خاله اکرم گر گرفت..حرص خورد..او را مسبب همه بدختی هایش میدانست..اگر اکرم نبود،سارا داشت به خواستگارهای دیگرش فکر میکرد یا به کنکور سال بعدش حتی!باید خاله اکرم را میشست و سرجایش میگذاشت..
-باشه..بیاد..درضمن مامان جون من هنوز نگفتم بهرام رو به عنوان همسر میپذیرم..ما فعلا داریم با همدیگه آشنا میشیم..
-خب مادر..بالاخره نمیشه بگی پسره غریبه جهت آشنایی میاد خونمون..باید بگی داماد..
سارا لجش درآمده بود…خانواده اش بریده بودند و دوخته بودند و حالا او باید میپوشید و به به چه چه میکرد..بهرام مرد خوبی بود ولی نه برای سارا..
مریم و سارا و مادر مشغول کارهای خودشان بودند که خاله اکرم زنگ در خانه را زد..سارا مثل جنگجویی که چاقویش را برای نبرد حاضر میکند،یک یه یک حرفهایی که میخواست به خاله اکرم بزند مرور کرد..آماده نبرد بود..دخلش آمده بود خاله از همه جا بی خبر!
#18
-سلام خواهر جان..خوش اومدی..بفرما بالا..بفرما..از این ورا..راه گم کردی؟
اعظم بود که داشت با تعارفات عامیانه خواهرش را به بهتربن نقطه منزل هدایت میکرد..
-ممنونم اعظم جون..بیا بشین پیشم..بیا تعریف کن ببینم..
سارا و مریم از اتاقشان بیرون آمدند و به سمت خاله اکرم رفتند تا سلام و علیک کنند..سارا روی لبش خنده بود و در دلش آماده نبرد…آماده بود تا با هر حرف خاله اکرم،ضربه ای به او بزند و سرجایش بنشاند..
-به به عروس خانووم..بفرما بفرما..مبارکت باشه خاله جون..
-ممنونم..فعلا که خبری نیست..
مادر متوجه شد که سارا شمشیر را از رو بسته..سریع گفت:
-خب اکرم جون..دیگه چه خبر..سارا مامان برو دو تا چایی بریز بی زحمت..
-نمیخواد اعظم جون..من واسه چایی خوردن نیومدم..باید یه سرم به مامان بزنم..بگو از داماد جدید..
سارا با غیض چشم دوخته بود به دهان پر جنب و جوش خاله اکرم که داشت از شدت فضولی خودش را به آب و آنش میزد..
-چی بگم خواهر..پسر خوبیه..تو میدون تره بار اسم و رسم داره..آبرو داره..زحمت کشه..چطور بگم..خرش میره خلاصه!
-چه خوب..حالا الان صیغه کردن؟
-آره صیغه کردن سارا بیشتر آشنا بشه..
-آشنا؟از خداشم باشه..نمیدونه چه حرفایی پشتشه که..خاله جون از من میشنوی ول نکنی اینو ها..خیلی مورد خوبیه..
سارا خون خونش را میخورد..از شدت عصبانیت افتاده بود به جان ناخن های بدبختش و داشت از ریشه ساقطشان میکرد..نه..الان وقت سکوت نبود..باید جواب میداد..
-فدای سرم که پشتم حرفه..من چه کار دارم به کار آدمای بی کار که صبح تا شب کارشون حرف زدن و عیب گذاشتن رو این و اونه..
و بی کار را آنقدر کش دار و بد گفت که خاله اکرم به خودش گرفت..
-نگو دخترجون..خبر نداری..
-ندارم..بهتر که خبر ندارم..آدمایی که کارشون سرک کشیدن تو زندگیه این و اونه،برام پشیزی ارزش ندارن..چه برسه بخوام به حرفاشون فکر کنم..برن به درک..
از حایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت..دلش خنک شده بود..از امثال اکرمها متنفر بود که با عیب گذاشتن و حرف زدن پشت این و آن،روزگار میگذراندند..خودش شاهد بود که وقتی دوستش به یکی از خواستگارانش جواب منفی داده بود ،آن ها هم پشتش صفحه گذاشته بودند که چشمانش کج بود و ما نخواستیم!!متنفر بود از آدمهایی که فقط عیب بقیه را میدیدند..
مریم به سمت آشپزخانه آمد و با گفتن جمله،دمت گرم،کار خواهرش را تحسین کرد..حالا مانده بود..هنوز سارا حرفها داشت برای زدن..چای را برداشت و وارد پذیرایی شد.
خاله اکرم کمی دهانش را کج کرد و گفت:
-نمیخورم..شما بخور گلوت تازه بشه..خیلی سخنرانی کردی..
مادر دلش نمیخواست خاله اکرم دلگیر شود..خواهرش را خپب میشناخت..
-اکرم جون بردار خواهر نمک نداره..سارا بیار تعارف کن دوباره..
سارا با اکراه راه آمده را برگشت و دولا شد..برایش سخت ترین کار دنیا بود،ولی او داشت به حرف مادرش گوش میکرد نه چیز دیگر..
اکرم لیوان چای را برداشت و روی میز گذاشت..سارا سینی را روی میز گذاشت و نشست..
-آره میگفتم آبجی..خیلی وضع مالیش خوبه..یه ملیون مهریه داد به سارا..تازه یه انگشترم براش خریده..سارا نشون بده به خاله..
سارا دستش را با افتخار بلند کرد..چشمان اکرم داشت از حدقه در می آمد..برای یک صیغه ساده،خیلی گران قیمت بود..سارا احساس لذت میکرد..حسابی اکرم جاخورده بود ..
-خیلی قشنگه..مبارکه..
سارا دستش را پس کشید و بی توجه به خاله ،پایش را روی پا انداخت..
-خب آبجی.من برم..دیره دیگه..
اکرم با عجله به سمت در خروجی رفت..تحمل این همه اقبال را برای سارا نداشت..حسودی میکرد انگار!
#19
در حیاط که بسته شد در دهان سارا باز شد!
-مامان جون..من نمیفهمم..میشینی هرچی دوست داره به دخترت بگه؟؟
-مامان تو اکرمو نمیشناسی..باید همیشه مراقبش باشی..من داشتم سوپاپ اطمینان میذاشتم رو دهنش..سن دار بشی حرف منو میفهمی..
سارا نمیفهمید..نمیفهمید چرا بخت و اقبال سارا باید بند به باز و بسته بودن دهان خاله اکرم ۶۰ساله خاله زنک باشد!!یک عمر زندگی آدمها انگار کلاف هزار سر بود برایشان تا یک سرش را بگیرند و هی حرف بزنند و گلوله کنند..حرف بزنند و گلوله کنند!
سارا حاضر شده بود و میخواست به خانه ساغر برود..باید همه اتفاقات دیشب را باهم بررسی میکردند..خداحافظی کرد و نگاه مادر تا دم در،بدرقه راهش شد..
خانه ساغر چند ایستگاهی بالاتر از خانه سارا بود..سارا سوار اتوبوس شد …حس میکرد همه زنهای داخل اتوبوس را شبیه خاله اکرم میبیند..میخواست دانه به دانه از سقف اتوبوس آویزانشان کند..زنهای داخل اتوبوس شانس آورده بودند که سارا داشت پیاده میشد..قاتل بلقوه آن روزها که میتوانست به تنهایی کار همه زنهای ایرادگیر را یکسره کند..کسانی که کارشان یکسره کردن کار بقیه بود.
صدای ساغر از آیفون می آمد که سارا را به خانه شان دعوت میکرد..
-سلام عروس..از این ورا؟
-دست رو دلم نذار ساغر..داغونم..سلام!
با یک حرکت خودش را در آغوش ساغر رها کرد..چشمانش را بست و چند لحظه ای سعی کرد در این زمان نباشد..اصلا در این عالم نباشد..
-بشین سارا..بشین یه چیزی بیارم بخوری؟
-بازم پای بوم بودی؟چی میکشیدی ناقلا؟
-برو ببین..کادوی تولده!
-سختت نیست بارداری و اونجوری وایمیسی؟
-نه بابا..هنوز سبکم..
سارا وارد اتاق کار ساغر شد و از دیدن تابلوی روبریش که داشت به او خوش آمد میگفت شگفت زده شد:
-وااای..ساغر..این فرهاده..چقدر قشنگ کشیدیش!!
-ممنونم..چند روز دیگه تولدشه..دارم سخت روش کار میکنم..امیدوارم تموم بشه تا اون روز..خیلی قایم کردنش سخته..فرهاد کنجکاوه و حتم دارم یه سوتی بدم،کل قصه رو فهمیده..
-خیلی خوشگله..خوش به حال فرهاد..خوش به حال تو..
-بیا بریم تو پذیرایی بشینیم…اینجا خوب نیست..
سارا و ساغر دست در دست هم به سمت مبل رفتند تا بنشینند..
-راستی سارا من نفهمیدم تو چطوری راضی شدی صیغه کنی؟
-چی بگم..مجبور شدم..با خودم گفتم وقتی همه میگن خوبه،حتما خوبه دیگه!!
-پس خودت چی؟نظر خودتو کشتی این وسط؟
نظر سارا این بود که فقط درسش را بخواند و دکتری اش را بکند..نظر سارا این بود که تا آخر دنیا فقط و فقط درس بخواند و درمورد رگ و پی انسان ها تحقیق کند..نظر سارا اصلا ازدواج نبود..
-چه میدونم..شد دیگه
-حالا چطوری هست این آقا دوماد؟
-بهرام..خوبه..آرومه..مودبه..البته الان زوده برای قضاوت..
-یه چیزی رو یادت رفت
-چی؟
-خرررررر پوله!!
آنقدر خر را کشید که سارا از خنده قهقه زد..بهرام خوب بود..مهربان بود..اصلا خسیس نبود..اهل خرج کردن،تفریح بردن،خوشحال کردن آدمهای زندگیش،بود..ولی ..سارا دوستش نداشت..دنیایشان فرق داشت اصلا!!
#20
-حالا بگو ببینم کجاها رفتین باهم؟دوکفتر عاشق!
-هیچی رفتیم رستوران و برگشتیم..
-به به..چه حرکت خوشمزه ای!چیا گفت؟چجوریاس اخلاقش؟
-هیچی نگفت ساغر!خیلی حرف نمیزد..
-وا مگه میشه؟چی دوست داری؟چه فیلمایی میبینی؟چه کتابایی میخونی؟اصلا خانوم وه خوشگل شدی امشب!!هیچی نگفت؟؟
سارا در دلش لبخند میزد و محو تماشای ساغر بود..همه که فرهاد نبودند تا ناز زنشان را بکشند و برایش حرفهای قشنگ قشنگ بزنند…ساغر آن روزها خیلی از فرهاد تعریف میکرد..میگفت با هم ماه عسل که رفته بودند کلی قربان صدقه اش رفته اسا..خانومم خانومم از دهانش نمی افتاده..صبح تا شب درگوشش حرفهای قشنگ میزده..
-نه خیلی..یعنی فکر کنم یکم سختش باشه..نمیدونم..
-اوهوم..شاید خجالت میکشه..بعضیا اینجوری ان..غصه نخور..
سارا غصه نمیخورد..بیشتر متعجب بود..در بهت بود..انگار که اتفاقی افتاده باشد و نخواهی باور کنی و در هاله ای ابهام باشی..
-خب از نی نی بگو..دختره یا پسر؟
-الان که معلوم نمیشه خاله..حالا حالاها مونده..!
-خودت چی دوس داری؟دختر یا پسر؟
-من ..اوم..من خواهر نداشتم هیچ وقت..دوست دارم دخترم جای خواهرم باشه..دختر باشه!
-اسمم براش انتخاب کردی؟
-نه..یعنی فرهاد گفته دوست داره خودش بذاره..
-اووم..چه قشنگ…
آن روز سارا تا غروب پیش ساغر ماند..با هم حرف زدند و خندیدند..شکلک درآوردند..یادی از معلمهای مدرسه کردند و نشانه ای که برای هرکدام گذاشته بودند..یاد عذرخواهی هایشان از معلمها بخاطر شیطنتهایشان و بوسه هایی که بر صورتشان کاشته بودند…بیشتر از همه یاد معلم بینش میکردند که بهشان نه تنها درس دین که درس زندگی میداد و مادرانه راهنماییشان میکرد..
شب بود و سارا داشت غذا را میکشید..پدر و مادر و مریم هم داشتند دور سفره مینشستند…با آمدن سارا پدر خندید و به چهره دختر تازه عروسش نگاه کرد..برای صفدر ،سارا و بهرام خیلی برازنده هم بودند..
-بابا جان..سارا..با بهرام حرف زدی امروز؟
-نه بابا..شماره محل کارش رو ندارم..تازه هنوز ۲۴ساعت نیست ما محرم شدیم..انتظار زیادیه..
-آهان..من تلفنشو میدم،شما فردا بهش یه زنگ بزن..خسته نباشیدی چیزی بگو..برای شام دعوتش کن..دور هم باشیم..
سارا چشمی گفت و مشغول غذایش شد…انتظار داشت بهرام به او زنگ بزند و جویای حالش شود..بگوید خانومم چطور است مثلا..یا بگوید دلش برایش تنگ شده…حتما تلفن خانه شان را داشته ولی چرا زنگ نزده،برایش جای سوال داشت..
-صفدر آقا تو کارت جا افتادی؟غرفه رونق داره؟
مادر بود که داشت برای پدر خورشت میریخت و سوال میکرد..
-آره اعظم..خوبه شکر خدا…کارش راحت و پر درآمده..
-خدا خیر بده بهرامو..ایشالا روربه روز بیشتر پیشرفت کنه
پدر قاشقش را پر کرد و داخل دهانش گذاشت..دوغش را نوشید و گفت:
-قراره بهرام صادرات رو هم امتحان کنه..اگر کارش بگیره،ثروتش ده برابر میشه..
مادر و دخترها با چشمهای از حدقه درآمده به پدر نگاه میکردند…سارا میشد ملکه قصر بهرام..تصورش هم هیجان انگیز بود..
-البته در حد حرفه..بعیده الان بتونه..
حرفش هم قشنگ بود..دلخوشیها داشت روی خودش را نشان میداد..ولی سارا نمیتوانست بخاطر پول ازدواج کند..برای سارای پر شور و احساساتی چیزهایی فراتر از پول و ثروت بودند که در بهرام ندیده بود.. هنوز۲۹روز دیگر وقت داشت..باید میفهمید بهرام چه اخلاقی دارد؟؟