من فرق میکنم!
من فرق میکنم!
وسط اتفاق ایستادهای و به همه معادلات و مجهولات و معلومات ذهنت نگاه میکنی.
بعد میروی همهی دور وبر و اطرافیانت را بررسی میکنی. بیش از نیمی از معلومات و مجهولات شبیه همان چیزی هستند که در یکجایی از زندگی اطرافیانت اتفاق افتادهاند.
مینشینی و فکر میکنی. میگویی این قسمت از ماجرای من شبیه اوست و قسمت دیگرش شبیه آنیکی. بعد در تلاشی غیر عاقلانه هی دست و پا میزنی و میگویی نه من با بقیه فرق دارم! میگویی این اتفاقی که برای من افتاده، ابن جنبه جدید از زندگی که برای من پیش آمده، با بقیه فرق دارد! اصلا من با بقیه فرق دارم. جنس ماجرایم و نوع اتفافی که برایم افتاده خاص است.
این «من با بقیه فرق دارم» از کجای دنیا در زندگیمان سر در آورده و مثل توپی در زمین عمرمان افتاده است؟
بیشتر اتفاقاتی که افتاده، با اتفاقی که برای دیگری افتاده یکی است. پس چه لزومی دارد بگویم من با بقیه فرق دارم؟
مگر نه اینکه میگویند از تجربه دیگران پند بگیرید و خودتان تجربه و درس عبرت نشوید؟ حالا گیرم که تا ته خط رفتم و گفتم من با بقیه فرق دارم! تهش چه برایم میماند جز افسوس همان لحظهای که وسط عمق فاجعه ایستاده بودم و داشتم با غرور میگفتم من با بقیه فرق دارم و نمیخواستم از تجربه دیگران و حاصل اتفاقی که برایشان افتاده بود استفاده کنم؟