الغوثهایم را داخل کیفم میگذارم!
هرچقدر هم که با میزبان خودمانی باشی، هرچقدر هم که با او صمیمی باشی، مهمانیاش که تمام میشود، باید خداحافظی کنی و به خانهات برگردی.
حالا سعادتی که ما داریم این است که خانهمان هم در دایره فرمانروایی اوست. در دلمان میگوییم هرچند که مهمانی تمام شد، ولی هنوز هم زیر سایه پر مهر میزبانش هستیم.
خدای مهربانم، اگر اجازه دهی، کمی از سرریز غذاهای سر سفره مهمانیات را بردارم.
خدای عزیزم، میخواهم العفوهای داخل سینی را بردارم و گوشه جیبم بگذارم تا اگر روزی خطایی کردم، یادم باشد تو مهربان و بخشندهای. یادم باشد سریعالرضایی!
جانا، میخواهم الغوثهایم را داخل کیفم بریزم، تا اگر روزی ناامیدی، بر قلب خستهام سایه انداخت، با نور الغوثها زندگیام را روشن کنم و از تاریکی بیرون بیایم.
خدای بزرگم، میخواهم لذت بیداری سحر را گوشه ذهنم ذخیره کنم، تا بازهم سحرها از خواب بیدار شوم و با تو راز و نیاز کنم.
عزیزترینم، چقدر لحظه خداخافظی سخت است. میدانم ثانیه به ثانیه مهمانیات برایم برنامه داشتی. برنامههایی که برای منِ بی سر و پا و خطاکار، پر از فایده بود. لحظههایی آسمانی که وجود خاکیام را صیقل میداد. خدایم، مهربانم، چه خوب لحظاتی بودند لحظاتی که تو از من پذیرایی میکردی.
خدایا میشود من را بخشیده باشی؟ میشود دوباره به مهمانیات راهم دهی؟ میشود برای سال آینده دوباره کارت دعوتت را درِ خانهی دلم بیینم؟ میشود فراموشم نکنی؟
جانا، میدانی وداع چقدر سخت است. تو اما فکر آن را هم کردهای، آنقدر که مهربانی. عید فطر را برای آخر مهمانی، مثل هدیهای ویژه قرار دادهای تا منِ گنهکارِ از جهنم رهایی یافته، در آن به شادی و خوشحالی بپردازم.
رمضانم، به امید دیدار!