29 مهر 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? #به_قلم_خودم از اول محرم در دلم گفتم امسال دیگر میروم. میروم و پیادهروی میکنم. روزهای اول محرم گذشتند. یک بوهایی میآمد. بوی خوبی نبود. دوستش نداشتم. میگفت نمیتوانم بروم. من اما باور نکردم. بازهم دعا کردم. گریه کردم، گریه کردم،… بیشتر »
نظر دهید »
01 مهر 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? -اینجا نشستی ایمان؟ در آن تاریکی، پشتش را به من کرده بود. کمی جلو رفتم و دستی به شانهاش گذاشتم. -برگرد ببینمت. چقدر لاغر شدی. آهسته به سمتم برگشت. از دیدن چهرهاش جا خوردم. موهای صورتش رشد کرده بودند. موهای سرش هم ژولیده و به هم… بیشتر »