همنشین سکوت
? ?
? ? ?
? ? ? ?
-اینجا نشستی ایمان؟
در آن تاریکی، پشتش را به من کرده بود. کمی جلو رفتم و دستی به شانهاش گذاشتم.
-برگرد ببینمت. چقدر لاغر شدی.
آهسته به سمتم برگشت. از دیدن چهرهاش جا خوردم. موهای صورتش رشد کرده بودند. موهای سرش هم ژولیده و به هم ریخته بودند. لباس تنش کمی پاره شده بود.
-وا. چه به روزت اومده ایمان؟
-چه عجب. یادی از من کردی.
-باز حرفای تکراری؟
-واسه منی که اینگوشه افتادم، همهی حرفها تازهاست.
جلو رفتم و کنارش نشستم. خسته به نظر میرسید.
-اینجا نشستی غمبرک زدی که چی؟ خب بیا بیرون، یه حرفی بزن یه کاری بکن.
-مگه تو میذاری؟
-من؟ چه کارت کردم؟
-ولش کن. الان دوباره سیل توجیهاتت همهی عالم و آدم رو میبره.
چه تلخ حرف میزد. صورتم را جلو بردم و در صورتش دقیق شدم:
-میشه بفهمم چی شده؟
-از خودت و کارهای این چند وقتت بپرس.
صدای گوشی بلند شد. از جایم بلند شدم و خواستم ترکش کنم که گفت:
-داری میری در رو هم پشت سرت ببند.
در را که بستم، دیدم ایمانم تنهاست. بدون دعا و ثنایی تنهایش گذاشتم. اگر دو رکعت نماز یک وقتی هم نبود، حتما میمرد!