عمود یکهزار و چهارصد!
? ?
? ? ?
? ? ? ?
#به_قلم_خودم
از اول محرم در دلم گفتم امسال دیگر میروم. میروم و پیادهروی میکنم. روزهای اول محرم گذشتند. یک بوهایی میآمد. بوی خوبی نبود. دوستش نداشتم. میگفت نمیتوانم بروم. من اما باور نکردم. بازهم دعا کردم. گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم..
هر روز یک نفر میگفت من هم راهیام. یکبار برادرم، یک بار دوستم، یک بار همشاگردیام، یک بار همسایهام، یک بار خواهرم، یک بار… درمیان همهی این یک بارها، هربار تکهای از قلبم کنده شد. هربار اشکها روی گونهام سر خوردند. حس جاماندگی در همهی سلولهایم به حرکت درآمدند. هربار این واژهی جامانده در ذهنم چرخ میخورد و هربار و هربار و هربار آتشم میزد.
روزی که میخواستم به تهران بیایم، حسی داشت خفهام میکرد. حسی مثل گریه و بغض. انگار میخواستم همهی اعتراضاتم، همه شکایتهایم، همهی درددلهایم را برای کسی بگویم. انگار حسی که داشت نابودم میکرد را باید با کسی درمیان میگذاشتم. بی قراری همهی وجودم را میشکافت و جلو میآمد.
دست نرگس را گرفتم و به سمت حرم حضرت معصومه دویدن که نه، پرواز کردم. وارد حرم شدم. در و دیوار خانهی خانم سیاهپوش بود. همهجا عطر عزا پخش بود.
با دیدن پنجرههای ضریح، با خواندن زیارتنامه، با گریههای فراوان، انگار دلم آرام شد. آنقدر آرام که بعد از رسیدن به تهران دیگر حتی گریهام هم نگرفت. فقط غبطه میخوردم.
دلداریام دادند. آرامشم دادند. همان چند دقیقه، آرامشی به جانم ریخت که تا به حال حس نکرده بودم. سوز و گدازم خوابید. پذیرفتم که شاید سال بعد، کنار عمود یکهزار و چهارصد بایستم و به آقا سلام دهم!