19 شهریور 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? دیگر کسی گریه نمیکند. همهجا آرام گرفته است. سکوت عمیقی حکمفرماست. دلهای بیتاب آرام شدهاند. بچهها به خواب رفتهاند. زنها با موجی از غم و اندوه نشستهاند. خیمههای سوخته، چتر و پناهگاهشان است. دیشب را با امشب مقایسه میکنم. مثل… بیشتر »
2 نظر
19 شهریور 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? همین الان که من در کنار خانوادهام هستم، همهی خیمهها را سوزاندهاند. گوشوارهی بچهها را از گوششان کندهاند. زنها و بچهها را در بیابان سرگردان کردهاند. الان همه اسیر شدهاند. از الان به بعد صاحب کاروان زنی مقتدر است. مراقب بچهها… بیشتر »
18 شهریور 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? پشت همه نشستم. آخر خجالت میکشیدم. احساس غریبی هم میکردم. دلم در دستم میزد. تاریکی شب همه جا را فراگرفته بود. هرچه چشم میچرخاندم، فقط انسانهای شریف و درستکار را میدیدم. من در بین آنها چه میکردم؟ صاحب کاروان از مواجههاش با… بیشتر »
17 شهریور 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? مگر میشود فهمید آن لحظه به ارباب چه گذشت؟ آن لحظه که پشت و پناه و علمدارش را خونین و زخمی روی زمین دید. چه کشید آن چند قدمی که میخواست به عباس برسد؟ به چه فکر میکرد؟ به تشنگی بچهها؟ به تنها ماندنش؟ به غربت بعد از نبودن علمدارش؟ به… بیشتر »
17 شهریور 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? دستهایش را زیر آب برد. نگاهی به زلالیاش انداخت. صدای جریان آب، سکوت صحرا را میشکست. نور آفتاب دانههای گرم و خوشرنگش را روی آب به رقص در آورده بود. خنکی آن، از پوستش رد شد و آرام آرام به همه جای بدنش رسید. حس خوب رفع عطش، در وجودش… بیشتر »
17 شهریور 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? هزارعجیب، قسمت چهارم وقت نماز مغرب بود. همسر برای ادای نماز بیرون رفت. دورتادور خانه را با نرگس گشتیم. یک اتاق داشت که داخلش فرش پهن بود و چند دست پتو و بالش درآن دیده میشد. آشپزخانه هم داخلش یک گاز و یخچال بود. وضو گرفتم و چادر سرم… بیشتر »
15 شهریور 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? هزارعجیب، قسمت سوم برای نماز صبح بیدار شدیم. دختر دانشجویی با ذوق و شوق کنارم آمد و گفت: « حاج خانوم، پاشین نماز صبح رو بخونین بهتون اقتدا کنیم!» چشمانم گرد شد. من؟ پیشنماز بایستم؟ همان لحظه جوابش را دادم؛ نه. من شرایطش را نداشتم.… بیشتر »
11 شهریور 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? هزار عجیب، قسمت دوم اول جاده روستایی تابلوی هزارجریب را شکار کردیم و با هیجان وارد جاده شدیم. اوایل جاده زمین صاف بود و درختان سرسبز دورتادورمان بودند. رفته رفته پیچ و تاپ جاده شروع شد و ارتفاعمان افزایش پیدا کرد. هوا هم رو به تاریکی… بیشتر »
10 شهریور 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? اولین سفر تبلیغی من؛ هزار عجیب! قسمت اول فاصله تماس با همسر، تا زمانی که ساکمان را ببندیم و راهی شویم یک هفته بود. یک بعد از ظهر تابستانی، ماموریتی ویژه برای خانواده کوچک ما چیده شد. طبق معمول با خودم گفتم سر و کار همسر با دانشجویان… بیشتر »