25 آبان 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? از بیرون که نگاهش میکنی با خودت میگویی چطور میتواند چنین آدمی باشد؟ او که خیلی آدم خوبی بود. چرا دارد این کارها را میکند؟ مگر به چیزهایی باور نداشت؟ مگر قبلا اعتقادش چیز دیگری نبود؟ چرا اصلا به فکر خانوادهاش نیست؟ همهی این… بیشتر »
1 نظر
21 آبان 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? منِ درون به منِ بیرون گفت: آفرین بر تو ای خانم دانا. چقدر این روزها فهم و کمالاتت فزون شده. تو یک پارچه فیلسوف و متفکر هستی! منِ بیرون ذوق کرد و لبخند زد. بعد چند تا پلک زد( از آن پلک هایی که به مهتابی معروفند) و گفت: -خب من هستم دیگر.… بیشتر »
20 آبان 1398
طلبه های آزمایشی کوچهی سیزدهم!درسم در دانشگاه تمام شده بود. تازه ازدواج کرده و به قم آمده بودم. زندگی مشترک برایم پر از علامت سوال و رمز و راز بود. با همسر دو نفری به قم آمده بودیم. او درس می خواند و من خانه داری می کردم، وبلاگ نویسی می کردم، دور خودم… بیشتر »
05 آبان 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? تا چشم کار میکند تاریکی است. هوا سرد است. باد میوزد و زوزه میکشد. روی خاک قدم میزند. هرقدمی که بر میدارد، اشکی میریزد. دلش خون است. حرکت میکند و در تاریکی سراغ جایی میرود. بالاخره مینشیند. دستش را روی خاک میگذارد. گریه… بیشتر »