? ?
? ? ?
? ? ? ?
-اینجا نشستی ایمان؟
در آن تاریکی، پشتش را به من کرده بود. کمی جلو رفتم و دستی به شانهاش گذاشتم.
-برگرد ببینمت. چقدر لاغر شدی.
آهسته به سمتم برگشت. از دیدن چهرهاش جا خوردم. موهای صورتش رشد کرده بودند. موهای سرش هم ژولیده و به هم ریخته بودند. لباس تنش کمی پاره شده بود.
-وا. چه به روزت اومده ایمان؟
-چه عجب. یادی از من کردی.
-باز حرفای تکراری؟
-واسه منی که اینگوشه افتادم، همهی حرفها تازهاست.
جلو رفتم و کنارش نشستم. خسته به نظر میرسید.
-اینجا نشستی غمبرک زدی که چی؟ خب بیا بیرون، یه حرفی بزن یه کاری بکن.
-مگه تو میذاری؟
-من؟ چه کارت کردم؟
-ولش کن. الان دوباره سیل توجیهاتت همهی عالم و آدم رو میبره.
چه تلخ حرف میزد. صورتم را جلو بردم و در صورتش دقیق شدم:
-میشه بفهمم چی شده؟
-از خودت و کارهای این چند وقتت بپرس.
صدای گوشی بلند شد. از جایم بلند شدم و خواستم ترکش کنم که گفت:
-داری میری در رو هم پشت سرت ببند.
در را که بستم، دیدم ایمانم تنهاست. بدون دعا و ثنایی تنهایش گذاشتم. اگر دو رکعت نماز یک وقتی هم نبود، حتما میمرد!
? ?
? ? ?
? ? ? ?
دیگر کسی گریه نمیکند. همهجا آرام گرفته است. سکوت عمیقی حکمفرماست. دلهای بیتاب آرام شدهاند. بچهها به خواب رفتهاند. زنها با موجی از غم و اندوه نشستهاند. خیمههای سوخته، چتر و پناهگاهشان است.
دیشب را با امشب مقایسه میکنم. مثل دیشبی، بچهها کنار پدرانشان بودند. زنها زیر سایهی شوهرانشان آرمیدند. ابالفضلی رشید، در بین خیمهها راه میرفت و پاسداری میکرد. اباعبدالله خارهای بیابان را جمع میکرد. سلحشوران به عبادت و ذکر و یاد خدا مشغول بودند. امشب اما وضع فرق کرده است. آنهمه شور و تحرک، خوابیده است. امشب جای خالی تکتک جوانان بنیهاشم پیداست. زنها امشب زیر سایهی مردهایشان که نه، زیر سایهی شیرزنی آرمیدهاند. دیشب بچهها برای پدرانشان که ناز میکردند، عطوفت و عشق را لمس میکردند و امشب جواب بهانههایشان، سراغگرفتنهایشان، سیلی و تازیانه بود.
حالا بعد از روزی پرحماسه، همه آرمیدهاند. همه خستهاند. همه غصهدارند. امشب غذای همهی اسرا بغض و اشک بود. امشب بچهها در خوابهای کودکانهشان چکمههای دشمن را میبینند، شلاقهای مردهای جنگی را میبینند. امشب بچهها به جای دیدن خوابهای شیرین، خواب تلخ کتک و درد را میبینند. امشب دیگر صدای پاهای عمو نمیآید. امشب دیگر سایهی با ابهت عمو روی خیمهها نمیافتد. امشب دیگر داداش علیها نیستند. چه غمانگیز است لحظههای امشب. همه خستهاند و میدانند امروز پایان کار نبود. امروز تازه قصه آغاز شده است. قصهی اسیری و بیابانگردی. قصهی پاهای زخمی و تن محنت کشیده. امشب تازه قصهی اسارت آغاز خواهد شد!
? ?
? ? ?
? ? ? ?
همین الان که من در کنار خانوادهام هستم، همهی خیمهها را سوزاندهاند. گوشوارهی بچهها را از گوششان کندهاند. زنها و بچهها را در بیابان سرگردان کردهاند. الان همه اسیر شدهاند.
از الان به بعد صاحب کاروان زنی مقتدر است. مراقب بچهها و زنهاست. الان فقط اوست که گریه و زاری اهل حرم را باید سر و سامان دهد. سراغ دو طفل کوچکی را بگیرد که زیر بوتهها از ترس پنهان شدهاند. جلوی شلاق دشمن خودش را سپر بچهها کند. همه را سوار شتر کند و آخر خودش به سختی سوار شود.
اوست که لحظات سخت را پشت سر گذاشته است. اوست که جان دادن برادر را دیده، اوست که جایی را بوسیده که هیچ کس نبوسیده است. اوست که مصیبتش، برای صاحبالزمان از هر مصیبتی سختتر است. وای از آن لحظهای، که دختر مقربترین افراد عالم، اسیر شد..
? غروب و غم و غصه
غروب و دل شکسته
غروب و تنهاییها
غروب و بی پدرها
غروب و یک سه ساله
که بهانهی پدر رو
از عمه جان میگیره
دلش از دنیا سیره ?
? ?
? ? ?
? ? ? ?
پشت همه نشستم. آخر خجالت میکشیدم. احساس غریبی هم میکردم. دلم در دستم میزد. تاریکی شب همه جا را فراگرفته بود. هرچه چشم میچرخاندم، فقط انسانهای شریف و درستکار را میدیدم. من در بین آنها چه میکردم؟
صاحب کاروان از مواجههاش با دشمنانش میگفت. او معتقد بود فقط با او کار دارند نه بقیه. به همه گفت هرکس با او باشد کشته خواهد شد، پس از این سیاهی شب استفاده کند و بگریزد. ترس همهی وجودم را گرفت. کلی کار عقب افتاده داشتم. چند بدهی، نمازها و روزههایم که ادا نکرده بودم و گردنم بود، با آن دوستم هم میانهام شکراب بود. دل یکی از دوستانم را هم شکسته بودم. اگر میماندم و فردا میمردم، همهی کارهایم روی زمین میماند. گفتم حالا بقیهی ماجرا را تماشا کنم.
صاحب کاروان، برای اینکه کسی رودربایستی نکند، چراغ را خاموش کرد. استرس گرفتم. میتوانستم فرار کنم. میتوانستم بروم. از جایم بلند شدم و به سمت بیرون رفتم. صدای کسی را شنیدم که میگفت: « عمو جان، شهادت برای من از عسل شیرینتر است.» صدا را شناختم. حضرت قاسم بود؛ پسر امام حسن مجتبی(ع). از خودم شرمنده شدم و یک قدم دیگر عقب گذاشتم. با خودم گفتم نامهای مینویسم و بدهیها و قرضم را درست میکنم. نماز و روزه را هم خدا میبخشد. اما دوستم را چه میکردم؟
تردید به جانم افتاد. دوباره قدم دیگری برداشتم که صدای دیگری را شنیدم: « به خدا اگر کشته شوم، دوباره جان بگیرم، دوباره کشته شوم، دوباره جان بگیرم، هیچ وقت دست از یاریت برنمیدارم.» به گمانم زهیر بود. از خودم بدم آمد. در آن تاریکی هم میشد شوق شهادت را در چهرهی تک تکشان دید. ولی من حقالناس به گردنم داشتم و میدانستم شهادت هم نمیتواند حقالناس را جبران کند. فهمیدم چقدر نالایقم. فهمیدم لاف دوستی و محبت میزنم ولی به وقت یاری امامم هزار انقلت دارم!
آخر خیمه بودم. کسی من را ندید. آهسته بیرون آمدم و گریختم. من لایق همراهی حسین(ع) نبودم!
پ.ن: فقط لحظهای خودم را شب عاشورا و بین یاران امام تصور کردم و دیدم چقدر بی لیاقتم.
فرقی نمیکند، امام زمان هم یاران آماده میخواهد. با این وضع، آنجا هم از یاریش باز میمانم!
? ?
? ? ?
? ? ? ?
مگر میشود فهمید آن لحظه به ارباب چه گذشت؟ آن لحظه که پشت و پناه و علمدارش را خونین و زخمی روی زمین دید. چه کشید آن چند قدمی که میخواست به عباس برسد؟ به چه فکر میکرد؟ به تشنگی بچهها؟ به تنها ماندنش؟ به غربت بعد از نبودن علمدارش؟ به تنهایی زنها و بچهها؟ به دشمنانی که مثل گرگ احاطهاش کرده بودند؟ به زن و بچههایی که چشمانشان منتظر قدمهای با صلابت عمو است و دیگر او را نخواهند دید؟ به اینکه چطور عمود خیمهاش را پایین بیاورد و بگوید این خیمه دیگر صاحب ندارد؟ حسین جانم به چه فکر میکردی آقا؟ ?
حتما دورش را گرفته و شهادت علمدار رشیدش را به سخره گرفتهاند. حتما متلکبارانش کردهاند که عباس رشیدت را زدیم. حتما گفتهاند دیدی فرق قرص قمرت را دو نیم کردیم؟ حتما تا به عباسش برسد هزاران حرف شنیده است. از دور که دستهای قلمشدهاش را دیده چه فکری کرده؟ حتما قلبش تنگ شده. با خودش گفته عباسم دستهایت چه شد؟ حتما جلو رفته و با دیدن چشمان خونیاش، از ته دل زار زده که چشمان زیبای برادرش چه شد. حتما تا برسد و سرش را روی دامن بگذارد و فرق بشکافتهاش را در آغوش بگیرد، کلی غصه خورده است. حتما با خودش گفته است دیگر یاوری ندارد. حتما دلش خیلی شکسته است. حتما جگرش آتش گرفته که گفته: « الان انکسر ظهری..!»