? ?
? ? ?
? ? ? ?
جلوی کمد لباسم میایستم. همه لباسهایم را از نظر میگذرانم. مهمانی مهمی دعوت شدهام. باید زیبا باشم. باید متناسب با صاحبخانه و عزیز بودنش لباسی درخور شانش بپوشم. همینکه من را قابل دانسته و دعوتم کرده است، برایم یک دنیا میارزد. اصلا او کجا و من کجا. همیشه به من ارادت داشته و دارد. خیلی مهربان است.
بازهم لباسها را بالا و پایین میکنم. چیزی به نظرم نمیرسد. روی زمین مینشینم و زانوهایم را بغل میگیرم. باید فکری کنم و لباسی مناسب پیدا کنم.
طولی نمیکشد که به بازار میروم تا بهترین لباس را بخرم. صاحبخانه برایم خیلی عزیز است. هرچند خیلی وقتها سراغش را نمیگیرم، ولی او خیلی با معرفت است و به یادم بوده و دعوتم کرده است. لباسی را میخرم.
مهمانی فرا میرسد؛ مهمانی مهم و بزرگی که از شدت خوشحالی میخواهم بال دربیاورم. خیلی خوشحالم که من را هم لایق دانستهاند.
راستی رمضان نزدیک است، برای مهمانی خدا چه لباسی بپوشم؟
با خود میگویم:
? «چه لباسی بهتر از تقوا!» ?
خدایا دوستت دارم. ممنونم که به مهمانیت راهم دادی و دعوتم کردی. خدایا تو میزبان باشی، منِ مهمان دیگر چه میخواهم. آخر میخواهم بال دربیاورم که تو بزودی پذیرای منی!
رمضان نزدیک است. برویم به بازار توبهکنندگان و لباس پاکی و تقوا بخریم!
? ? ? سینی اعمال
سالها پیش، معلم خوبی داشتم. مهربان و خوش برخورد بود. از او یادگاری زیاد دارم؛ مثلا حفظ آیهالکرسی را.
او یکبار حرفی زد که هنوز که هنوز است به خاطر دارم. او مثال زیبایی زد و آن را چون نقشی بینظیر بر لوح وجودم حک کرد و باعث شد با یادآوریاش سالهای سال، کمتر خطا و اشتباه کنم.
میگفت اگر میخواهید ببینید شیعه واقعی حضرت علی هستید یا نه، تصور کنید که همه اعمالتان را، ریز و درشت، در سینی ریختهاند و بین همه آدمهای کره زمین میگردانند.
شما آن لحظه چه حالی دارید؟
آیا سریع و با افتخار میگویید، بله بین همه بگردانند؟
آیا میگویید نه، حالا من فعلا یک چیزهاییاش را جابهجا کنم بعد؟
یا میگویید نه اصلا یک دور هم نمیشود؟
چه کار میکنید؟
این مثال سینی، از همان دوره ابتدایی در ذهنم مانده است. هر بار که خواستم کاری انجام بدهم، چه در خفا و چه آشکار، یادش میافتادم و میگویم آیا میتوانم به همه بگویم من این کار را کردهام؟ آیا میتوانم با افتخار به همه نشانش بدهم؟
حقیقت اینین است که آن دنیا محتویات سینی اعمال ما، نشان دهنده جایگاه ابدیمان خواهد بود.
امیدوارم استاد عزیزم هرجا هست، سالم و سلامت باشد. معلم نگارگری است که روح دانشآموزش را شکل میدهد و مهمترین درسی که به او میدهد و به یادگار میماند، انسانیت و مومن بودن است و چه خوب معلمانی هستند آنها که به فکر غذای روح دانشآموزانشان نیز هستند.
روزتان مبارک معلمان با ایمان سرزمینم.
✍ به قلم : #فاطمه_صداقت ? ?
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/سینی-اعمال
@sobhnebesht
? ?
? ? ?
? ? ? ?
سحر فقط صدای سکوته که تو گوشت میپیچه و هوهو میکنه.
همه که خواب باشن و تو بیدار باشی،
یه تنهایی غریبی میاد سراغت،
یه حال خاص،
یه جوری که انگار همه فکرهای فلسفی دنیا میریزه تو ذهنت و تو میگی، من کی اینقدر در جریان بودم؟
شاعر که میگه هرکه سحر ندارد، از خود خبر ندارد،
حتما اون هم دچار همین فکرها میشده.
فکرهایی که یک ابسیلونش میتونه زندگی آدم رو زیر و رو کنه.
سحرهای درپیشتون پر از فکرهای فلسفی و قشنگ.
رمضان داره میاد ? ?
بسم الله الرحمن الرحیم
سرباز وظیفه!
گفتم:چرا اینقدر به خودت فشار میاری آقا؟
گفت: بچه های مردم.
گفتم: حالا یه ذره به خودت استراحت بده!
گفت: بچه های مردم.
گفتم: آقا ماهم خانوادتیم ها.
گفت: من مخلص شما هستم ولی..
گفتم: بچه های مردم…
میخندم و میخندی و در فکرت و خنده هایت به یاد بچه های مردمی که الان با دنیایی از شبههها و دشمنان مجازی و حقیقی روبرویند, و تو به خودت قول داده ای به دادشان برسی.
راستی، کار مهمی است ,
کار بزرگی است،
رسیدن به داد بچه های مردم.
پ.ن: خبر کشته شدن طلبه چهل و پنج ساله، مقابل حوزه علمیه همدان، قلب آدم را زیر و رو میکند.
فکرش را بکن!
صبح از همسرش، بچههایش، خداحافظی کرده باشد و خانمش به بدرقهاش رفته باشد و به او گفته باشد مراقب خودت باش، دوستت دارم.
عصر خبر بیاید که او دیگر نیست، دیگر نفس نمیکشد، دیگر او را نخواهی دید، باید قیدش را بزنی، او کشته شده است.
باید زن طلبه باشی که این را مرگ ندانی، بلکه شهادت در راه خدا و صاحبالزمان بدانی،
آن را تلاش سرباز وظیفهای بدانی که همه همّ و غمش، خشنودی قلب آقایش است و در این راه،
وقت و عمر و خوشگذرانی و راحتی که نه،
جان میدهد!
آرزوی صبر برای خانواده گرامیشان را دارم.
رحمالله من یقرا الفاتحه مع الصلوات.
? کیف حیاتک؟ ?
تا به حال به کیفیت زندگیام فکر کردهام؟
من به عنوان اشرف مخلوقات، به عنوان کسی که خدا من را خلیفةالله روی زمین کرده، واقعا دارم درست زندگی میکنم؟
آیا قدر این تن و روح خدا که در من دمیده شده را میدانم؟
از کجا آمدنم که معلوم است، اما آیا به کجا رفتنم هم پیداست؟
خدایا دستم را بگیر که راهت را گم نکنم.
من نیاز به مراقبت تو دارم.
اگر رهایم کنی آن کسی میشوم که نابخردانه ظلمت نفسی کردم و هاهای کنان، در بیابان تنهایی میدوم و دستم به جایی جز در خانهات بند نیست.
مرا دریاب.