#قسمت_پنجم
تا به شام آن روز فکر کردم یادم افتاد که غروب هم گذشته و من هنوز شام درست نکردهام. سمت یخچال رفتم و درش را باز کردم. نصف پیتزا که از ظهر باقی مانده بود بیرون آوردم. کمی هم قورمه سبزی که کف بشقاب باقی مانده بود در انتهای یخچال خودنمایی میکرد. دستم را سمتش بردم و درش آوردم. آن را هم روی کابینت گذاشتم. نفسم را محکم بیرون دادم و در یخچال را بستم. دستی درموهایم کشیدم. خیلی وقت بود اذان را گفته بودند. به اذان و تکتک کلماتش دقت میکردم. به حرفهایی که خدا با من میزند. به بشتابیدش که دلم را میلرزاند. به اینکه بندهام الان زمان خصوصی گفتگوی من و توست. به همهی اینها فکر میکردم. همیشه در دلم لرزشی خفیف هنگام اذان حس میکردم. بعد سعی میکردم فراموشش کنم. آن را پس میزدم و میرفتم سراغ کارم. مثل همان لحظه که بی خیال شنیدن صدای خدا که میخواست برای چندمین بار با من حرف بزند و من گوش نمیدادم. روی صندلی کوچکی که پشت اپن گذاشته بودم نشستم. پیتزا را مقابلم گذاشتم و گاز محکمی به آن زدم. بغضی بیخ گلویم چسبیده بود که همیشه در آن موقع از ناکجا آباد پیدایش میشد و راه حلقم را میبست. چشمانم را بستم و سعی کردم فکر نکنم. به هیچ چیز. به هیچ کس. با خودم قرار گذاشتم در آن لحظه فقط شامم را بخورم. نمیشد اما. آن لحظه انگار راحلهی هجده ساله بند کرده بود به من و بیخ گلویم را چسبیده بود و من را دنبال خودش میکشید. من راحلهی سی وچند ساله قدرت مبارزه با او را نداشتم. حق هم داشتم. راحلهی هجده ساله هم نماز میخواند هم روزه میگرفت هم با پدر و مادرش درستتر رفتار میکرد هم آنهمه سیاهی در کارنامهاش نداشت. من اما در مقابل او هم ضیعفتر بودم هم بیجانتر هم سرشکستهتر. من دیگر من نبودم در برابر راحلهی هجده سالهای که من را میکشید تا ببرد در آشپزخانه و روی روفرشی رنگ و رورفتهای که نقش لیلی و مجنون عاشق رویش داشت.
-شیدا بخور دیگه اه. میخوام برم نمازمو بخونم. معلوم نیست مامان هم کجا رفته؟ مونده همه کارهای شمسی خانومو بکنه.
شیدای دو ساله، کوچکترین دختر آن خانه که به خداداد خانه معروف بود داشت از سر و کولم بالا میرفت. لب به فرنیاش نمیزد و مدام سراغ مادرم را میگرفت. من نمیدانم کشور و رسول چهشان بود که این پنجمی را هم به جمع ما چهار نفر اضافه کرده بودند؟
-ماما کو؟
روی موهای بافتهاش دست کشیدم:
-الان میاد بخور تو اینو.
با دست محکم پشت پیاله زد. همهی فرنیها ریخت. عصبانی شدم و محکم پشت دستش زدم. جیغش به هوا رفت. شروع به گریه کرد. دلم برایش سوخت. بغلش کردم.
-چرا میزنیش راحله؟ گناه داره.
نگاهم به تنها پسر خانه افتاد. تازه پشت لبهایش سبز شده بود و میگفت مرد خانه است. پدر و مادر هم حسابی پشتش را داشتند. آن موهای فر و پر پشت با آن صورت سبزه و آن قد بلند، او را کرده بود غول بیابانی!
-بیا. بیا خودت بهش فرنی بده آقا میثم!
شیدا را رها کردم و از جایم بلند شدم. از درگاه آشپزخانه وارد شد. در آن تاریک و روشن نور کم آشپزخانه، در صورتم خیره شد:
-نوکرشم هستم!
این را گفت و سمت شیدا رفت. زیر لب غرغر میکرد:
-اینم اسمه روش گذاشتی؟ شیدا!
راه رفته را برگشتم و مقابلش ایستادم:
-از تو نظر نخواستن که! از من نظر خواستن. منم شیدا رو دوست داشتم.
سرش را به دو طرف تکان داد و سرگرم بازی با شیدا شد. من هم دوان دوان سمت حیاط رفتم. کنار حوض نشستم. دستم را زیر آب بردم و مشتی از آن را به صورتم پاشیدم. وضو گرفتم. آب خنکش حالم را جا آورد. از جایم بلند شدم و داخل رفتم. شیدا آرام شده بود. با میثم رفیقتر بود.
-راستی راحله، سه چهارتا پیمانه برنج بیشتر دم کن. عصری رحمت زنگ زد گفت میاد. اون بیاد، حتما عفت هم میاد.
چهرهی پر از کینهی اختر، زن رحمت، اولین چیزی بود که مقابل صورتم قد علم کرد. اختر با آن چشمهای بادامی و ریزش که وقتی به آدم زل میزد همهی وجودم را چون نیشتری زهرآلود پر از خشم میکرد!
#قسمت_چهارم
دوان دوان و خندهکنان سمت خانه رفتم. دمپاییهای پلاستیکی قرمزم که تازه از دوشنبهبازار کنار خانهمان خریده بودم داخل پایم لخلخ میکرد. زمین هم کمی خاک داشت. خاکش به هوا میرفت درست مثل من که سر به هوا میدویدم. طرهای از موهایم از زیر چادر گلگلیام بیرون زده بود. آن را داخل فرو دادم و قدمهایم را تندتر کردم. از دور در آهنی دو لنگهی لاغر خانهمان را دیدم. نیمه باز بود و یک پا از آن بیرون زده بود. پاهای مادرم بود با همان رنگ حناییشان. دویدم و جلویش قرار گرفتم. نفس نفس میزدم. مادرم که عرق روی پیشانی و نفسهای تندم را دید ابروهایش در هم گره خورد:
-باز تو کوچه دویدی؟ ده بار گفتم زشته. وقتی میدوی همه اون گوشتها بالا و پایین میشن.
با چشم به بالاتنهام اشاره میکرد.
- از پشت هم بالابلندیهای تنت معلوم میشه.
من مست و مدهوش از خوشحالی بودم و این حرف مادرم باعث شد از ته دل بخندم. مادرم قرمز شد:
-هیس. نخند بده.
چشمانش را ریز کرد و سرش را کمی سمت من جلو آورد:
-چیه حالا باز حالت سر جاشه؟ خوشی؟
دستم را به کمرم زدم. دستهای سبزهام که بخاطر لباس آستینکوتاهم خودنمایی میکرد توجهش را جلب نمود:
-بپوشون دستت رو.
-مامان قبول شدم!
روزنامه را از زیر چادرم درآوردم و به مادرم نشان دادم. چادرش را به دندانش گرفت و دستش را از زیر چادر خاکستریاش که با گلهای سفید و مشکی نقاشی شده بودند بیرون آورد. روزنامه را محکم از دستم کشید. کمی بالا و پایین کرد. دو دندان جلوییاش را روی هم میسایید. چادر زیر آن دندانها درحال له شدن بود.
-خب حالا. انگار چی شده. کی باید بری دانشگاه حالا؟
حسم رفت. غصهام شد.
-تهرانه. شهریور باید برم.
مادرم چادرش را زیر بغلش چمباته کرد و قری به سر و گردنش داد:
-خُبه خُبه! چه معنی داره دختر بره شهر دور. تک و تنها بمونه. بشین همین جا درست رو بخون. مگه چشه؟
در دلم داشتم منفجر میشدم. درمورد رویاها و آرزوهایم باید با او حرف میزدم؟ درمورد اهداف و دنیای قشنگی که در آن شهر کوچک نمیتوانستم به آنها برسم؟
-مامان گیر دادی؟
-بیا هنوز تهران نرفته اینی. من چیزهای خوبی نمیشنوم از اونجا. حالا برو تو میام حرف میزنیم!
پایم را محکم به زمین کوبیدم:
-ئه مامان!
-کوفت. برو تو شام رو بذار. من غروب برمیگردم.
خیره نگاهش کردم:
-چه خبره؟ کجا داری میری که تا غروب نیستی؟
دو قدم از من دور شد:
-حموم زایمون دختر آقا حبیب. میرم کمک شمسی.
دستهایم را به کمرم زدم و با ادا گفتم:
-وای. باز یه جا یه خبری شد کشور خانوم دوید بره کمک. کاش یه ذره هم ذوق و کمک برا دختر خودت داشتی.
با دست چادرش را دوباره روی سرش تنظیم کرد. آن را زیر بغلش زد:
-برو دختر. ببر اون زبون دراز.
خندیدم. او هم خندید.
-راحله شور نکنی غذا رو. حاج رسول براش بده!
این را گفت. پشتش را کرد و رفت. در حالیکه با خودم حرف میزدم و ادا درمیآوردم داخل خانه شدم. در را بستم.″ حاج رسول! انگار نه انگار شوهرشه!″ غرغر کنان حیاط موزاییک شدهی قدیمیمان را که با نور آفتاب فرش شده بود طی کردم تا برای شام فکری کنم!
#قسمت_سوم
انگشتم را روی ستون اسمهایمان بالا و پایین میکردم. حمیده داشت خیار پوست میگرفت. بویش زیر بینیام پیچیده بود و من هم که همیشه مدهوش بویش بودم دلم ضعف میرفت. حمیده با چنگال تکه خیاری سمتم گرفت. با دندانم آن را گرفتم و مشغول جویدنش شدم. آهسته دهانم را میجنباندم و با انگشت کوچکم زیر اسمها خط میبردم. زیر لب زمزمه میکردم. همان لحظه قطره آبی روی برگه افتاد و خیس شد. حمیده جلو آمد و محکم روی سرم زد:
-اه خاک بر سرت. ببین تفی کردی روزنامه رو. بده من بابا.
از شدت خنده ریسه رفتم. حمیده محکم دستش را روی دهانم گذاشت:
-زهره مار. بلندگو قورت داده. مگه نمیدونی آقاجونم خونهاس، صابر هم خونهاس. بمیری ایشالا.
صدای قهقهام بلندتر شد. همان لحظه کسی از داخل اتاق صدایمان زد. نمیفهمیدم چطور صدای من و حمیده از داخل زیر زمین به اتاق رفته بود؟
-حمیده بابا، یه کم آرومتر. سر ظهری آقا صولت و پسرهاش از سر ساختمون برگشتن. صداتون میره بیرون بده آقاجون.
حمیده نچنچ کرد و یک ضربهی دیگر هم روی سرم کاشت:
-دیدی؟ همینو میخواستی؟
حمیده همانطور حرف میزد و من روی اسمها را نگاه میکردم. ناگهان ناخواسته جیغ زدم:
-قبول شدم، حمیده نگاه کن!
حمیده محکم دهانم را گرفت:
-ببند اون حلقو. اه صداش انکر الاصواته!
-دیوونه ببین اسمم اینجاست. قبول شدم. نگاه کن!
چند لحظه با چشمان مشتاقش اسمم را دید.
-بذار ببینم تو چه گندی زدی؟
دستم را دوباره روی ستون اسمها بالا و پایین کردم. حمیده نبود اما.
-اسمت نیست مادام کوری.
-خودت کوری بیشور!
قهقهه زدم.
-خنگول، مادام کوری اسم یه خانومه دانشمنده.
-خیل خب خودم میدونم.
از جایم بلند شدم و روزنامه را زیر بغلم زدم:
-خب تو که امسال ول معطلی من برم خدمت خانواده و خبر قبولیمو بدم.
حمیده تکه خیاری داخل دهانش گذاشت:
-بدون من میری تهران؟
-نه پ، تو رو به عنوان سرجهازی میبرم. معلومه که میرم.
از پلهها بالا دویدم. لبخند ملیحی روی لب داشتم. همان لحظه صابر از پلههای ایوان پایین آمد. برادر حمیده بود و رگ غیرتش وقتی باد میکرد مثل لولهی بخاری داغ میشد.
-راحله خانوم، حمیده هم قبول شده؟
پشت چشمی نازک کردم:
-خیلی ممنونم از تبریکاتتون بابت قبولیم. نه حمیده هیچ چی قبول نشده.
وقتی حاضر جوابیام را دید سرخ شد:
-بله مبارک باشه.
-حمیده هم ایشالا سال دیگه قبول میشه.
زیر لب بلهای گفت. من هم خداحافظی کردم و از در بیرون زدم.
آن روز چادرم را در باد میتکاندم و به رویاهایم فکر میکردم. به آیندهای که با آمدنم به آن شهر درندشت به واقعیت تبدیل میشد. به روزهای خوبی که منتظرم بودند. به روزهای موفقیتم. به خانم مدیر شدنم!
#رمان
#ازدواج
#اجتماعی
#قسمت_دوم
از جایم بلند شدم. جولی را سرجایش گذاشتم. سمت آشپزخانه رفتم. بستهی سیاه رنگ کافی میکس را از داخل جعبه بیرون کشیدم. آب جوش را داخل ماگ قرمزم ریختم و قهوهی فوریام را حاضر کردم. تک خندهای به خودم زدم. یاد موقعی که جوانتر بودم افتادم. وقتی که هراسان دنبال آرزوهایم میدویدم و هیچ هدفی نداشتم جز اینکه بتوانم روی پای خودم بایستم و مستقل شوم. بتوانم تنها باشم و تنها زندگی کنم. نگاهم به در یخچال افتاد و عکسهایی که هنوز وقت نکرده بودم برشان دارم. یک عکس خانوداگی بزرگ و یک عکس تک نفره از خودم. یک عکس بزرگ از پدرم و یک عکس بزرگ از مادرم. من خانوادهام را با عکسهای روی در یخچال داشتم. آنها را از نزدیک نداشتم. شبی که روی پشت بام خانه پدریام نشستم و به رفتن خواستگارم چشم دوختم و آخرین نگاه پر غضب پسر همسایه را چون تیری در قلبم حس کردم با خودم قرار گذاشتم خودم به آرزوهایم برسم. آن شب در دلم به خودم قول دادم وقتی به تهران میآیم دیگر هیچ وقت به شهرم برنگردم. همانجا بمانم و به آرزوهایم برسم. بمانم و دنیایم را خودم بسازم. دنیایی که فقط در تنهایی میدیدم. در تنها بودن. آرامشم را در نبودن هیچ آدمی در زندگیام میدیدم.
ماگ را به دهانم نزدیک کردم. داغیاش کمی لبهایم را سوزاند. باعث شد خودم را از کوچه پس کوچههای بیست سال پیش بیرون بکشم. به غروب آفتاب خیره شدم. یادم آمد آخرین باری که با پدرم حرف زده بودم چند روز پیش بود. وقتی داشتم خبر جا به جا شدنم را به او میدادم. آخرین باری که او را از نزدیک دیدم اما عروسی خواهر کوچکترم بود؛ شش ماه پیش. وقتی که به همراه داریوش، پسرعمویم، به شهرمان رفتیم. او تنها کسی بود از خانوادهام که تهران زندگی میکرد. اصرار داشت با پراید سفر نکنم. برایم بلیط هواپیما گرفت. دست زن و بچهاش را هم گرفت و مثل برادر بزرگتر من را هم به شهرمان برد. آن روز وقتی به خانهی پدریام وارد شدم حس غریبی میکردم. همهی آنها خانوادهام بودند ولی من بینشان احساس غریبی میکردم. خیلی وقت بود مثل آنها نبودم. شکل آنها نبودم. قبل از اینکه وارد شوم چادرم را از داخل کیفم درآوردم و روی سرم انداختم. حرمت پدرم را داشتم و نمیخواستم از دستم مکدر شود. آن روز آخرین باری بود که دیده بودمش. تا همان چند روز پیش که خبر اسباب کشیام را داده بودم.
از جایم بلند شدم و سمت آشپزخانه رفتم. یک تکه روزنامه برداشتم و بقیهی بشقابها را داخل روزنامه پیچیدم. بوی روزنامه، بوی کاهی بودنش، انگار من را سر داد به روزهای خانهی پدریام. وقتی به همراه حمیده، دوست خیلی نزدیکم در زیرزمین، داخل روزنامه دنبال اسممان میگشتیم و قبولیمان!
به نام خدا
نام رمان: تیرا
نویسنده: فاطمه صداقت
موضوع: اگه تنهایی و تنها موندن خوب بود خدا تو قرآن تاکید نمیکرد که از خودتون زوجی خلق کردم که با اون به آرامش برسین!
رده سنی: همهی آدمها.
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
مقدمه:
گاهی میان هیاهوی خانه و شلوغی رفت و آمدها، دلم میخواست به پشتبام پناه ببرم و گوشهایم را بگیرم. چشمانم را ببندم و نفس عمیق بکشم. فقط تنها باشم. تنهای تنها.
من آرامش را در تنهایی جستجو میکردم ولی…
#قسمت_اول
جولی تنها همدم من است. بین جعبهها در حال دویدن است و گاهی نوک بینیاش را روی سرامیکهای عریان خانه فشار میدهد. سفیدی سرامیکها خیلی وقت است که دیگر برقی ندارد. جولی حالا از بین جعبهها عبور میکند و سمت تشکش میرود تا استراحت کند. وقتی از محل کار به خانه برمیگردم به پاهایم میچسبد و آنقدر دستهایش را بند پاچهام میکند تا دولا شوم و بغلش کنم. گرمایی که از موهای نرمش به پوستم منتقل میشود خستگی را از تنم بیرون میکند. روی تشکش لم داده و با چشمان براقش نگاهم میکند. ظرف غذایش را جلویش گذاشتم و دستی روی موهایش کشیدم. آن روزها کمتر میتوانستم با او بازی کنم و برایش وقت بگذارم. خیلی وقت بود که صاحبخانه از من خواسته بود بلند شوم. اعتراضی نداشتم. خانهاش را میخواست. گرانی بر سر او هم کوبیده بود و میخواست خودش در خانهاش زندگی کند. من البته خانه پیدا کرده بودم. چند محله پایینتر از محلهای که در آن بودم. گرانی باعث شده بود نتوانم همان اطراق خانه پیدا کنم. هرچند خیلی هم به حالم فرقی نمیکرد. با وجود پراید نه چندان قدیمیام دیگر جای نگرانی نبود.
جعبههایی که داخل اتاق خواب بودند برداشتم و سمت پذیرایی آمدم. روی زمین گذاشتم. همانطور دولا ماندم. کمرم گرفت. لعنتی بار چندم بود که میگرفت. پمادها و قرصهای مسکن هم افاقه نکرده بود. با خودم گفتم این اسباب کشی تمام شود به دکتر میروم ولی بدجور پاپیچم شده بود و نمیگذاشت کارهایم را بکنم. دولا دولا سمت کاناپهی شکلاتی رنگ رفتم و رویش نشستم. چند نفس عمیق کشیدم. امیدوار بودم که زود باز شود. چشمانم را باز و بسته کردم و باز هم نفس عمیق کشیدم. کمکم دردش کمتر شد. زیر لب آخیشی گفتم و به جولی نگاه کردم. سعی داشت از پاهایم بالا بیاید. گربهی ملوس و مهربانم حالا نگران هم شده بود. کمی به حالت راست درآمدم. کمرم بهتر شد. نفسهای عمیق کشیدم. به دورتادورم نگاه کردم. جعبهها یکی پس از دیگری روی هم تلنبار شده بودند. یکی شکستنی بود و یکی پلاستیک. خانهی دو خوابهی من حالا دیگر شکل خانه نداشت. بیشتر شبیه یک انباری بزرگ بود. انباری که باید خیلی زود تخلیه میشد.
صدای زنگ تلفن بلند شد. به سختی سمت راست خم شدم تا برش دارم. نگاهم به آیدیکالر افتاد. لادن بود. یعنی آن وقت غروبی چه کارم داشت؟ حوصلهاش را نداشتم. ترجیح دادم جواب ندهم. اینکار را هم کردم. تلفن روی پیغامگیر رفت:
-تیرا! تیرا خونه نیستی؟ بردار دیگه. من که میدونم اونجایی. بابا یه خبر مهم دارم.
سکوت کردم. بالاخره وا میداد. ولی نداد.
-تیرا خونهای من میدونم. آخه آدمی که دو روز دیگه اسباب کشی داره، الان ممکنه کجا باشه؟
دستم را دراز کردم و گوشی را روی گوشم گذاشتم:
-بگو کارتو.
صدای خندهاش بلند شد:
-یعنی این حالتو خریدارم. بی خیال و سرخوش.
اگر یک کلمه دیگر وراجی میکرد گوشی را میگذاشتم و تماس را قطع میکردم. انگار ذهنم را خواند:
-وای قطع نکن میگم الان. ببین نادر میخواد بره خارج از کشور. مامانم یه مهمونی گرفته. گودبای پارتی. تو هم دعوتی. میدونی که چقدر بهت ارادت داره!
نادر در ذهنم یک مترسک چوبی بود وسط شالیزارهای شمال که کلاغها روی دستش مینشستند و مفت مفت از او حمالی میکشیدند. یک پسر بی دست و پا که فقط با خریدن لباسهای گرانقیمت و زدن عطرهای آنچنانی و انداختن ساعتهای لوکس، میخواست جلب توجه کند. جنم نداشت، حتی ذرهای.
-خب الان باید جواب بدم بهت لادن؟
خندید:
-من که نه، مامانم و نادر دوست دارن بیای.
جولی روی پایم خوابش برد. روی سرش دست کشیدم. آن لحظه بیشتر از اینکه مهمانی نادر برایم مهم باشد خوابیدن جولی مهم بود. اینکه نمیتوانستم برایش وقت بگذارم و میخواستم او را بفروشم.
-قول نمیدم لادن.
کمی سکوت کرد. بعد دوباره ادامه داد:
-تیرا، فردا جمعهاس. میام کمکت. کارهات زود تموم بشه که بتونی بیای مهمونی مامانم.
عجب ساده لوحی بود. خودش خودش را لو میداد. اینکه بخاطر مادر و برادر عزیز دردانهاش میخواهد به کمکم بیاید. میخواستم صد سال نیاید.
-باشه بیا. حالا قطع کن میخوام تنها باشم.
چشمی گفت و گوشی را گذاشت. نفسم را محکم بیرون دادم و دولا شدم. تلفن را از پریز کشیدم. نگاهم روی کاکتوسهای گوشه خانه سر خورد. بیشتر از همه دلم برای آفتاب تند و پر نور آن خانه تنگ میشد. نوری که قدرتش توانسته بود آن گیاهان را بزرگ و قطور کند!