آخر خیمه!
? ?
? ? ?
? ? ? ?
پشت همه نشستم. آخر خجالت میکشیدم. احساس غریبی هم میکردم. دلم در دستم میزد. تاریکی شب همه جا را فراگرفته بود. هرچه چشم میچرخاندم، فقط انسانهای شریف و درستکار را میدیدم. من در بین آنها چه میکردم؟
صاحب کاروان از مواجههاش با دشمنانش میگفت. او معتقد بود فقط با او کار دارند نه بقیه. به همه گفت هرکس با او باشد کشته خواهد شد، پس از این سیاهی شب استفاده کند و بگریزد. ترس همهی وجودم را گرفت. کلی کار عقب افتاده داشتم. چند بدهی، نمازها و روزههایم که ادا نکرده بودم و گردنم بود، با آن دوستم هم میانهام شکراب بود. دل یکی از دوستانم را هم شکسته بودم. اگر میماندم و فردا میمردم، همهی کارهایم روی زمین میماند. گفتم حالا بقیهی ماجرا را تماشا کنم.
صاحب کاروان، برای اینکه کسی رودربایستی نکند، چراغ را خاموش کرد. استرس گرفتم. میتوانستم فرار کنم. میتوانستم بروم. از جایم بلند شدم و به سمت بیرون رفتم. صدای کسی را شنیدم که میگفت: « عمو جان، شهادت برای من از عسل شیرینتر است.» صدا را شناختم. حضرت قاسم بود؛ پسر امام حسن مجتبی(ع). از خودم شرمنده شدم و یک قدم دیگر عقب گذاشتم. با خودم گفتم نامهای مینویسم و بدهیها و قرضم را درست میکنم. نماز و روزه را هم خدا میبخشد. اما دوستم را چه میکردم؟
تردید به جانم افتاد. دوباره قدم دیگری برداشتم که صدای دیگری را شنیدم: « به خدا اگر کشته شوم، دوباره جان بگیرم، دوباره کشته شوم، دوباره جان بگیرم، هیچ وقت دست از یاریت برنمیدارم.» به گمانم زهیر بود. از خودم بدم آمد. در آن تاریکی هم میشد شوق شهادت را در چهرهی تک تکشان دید. ولی من حقالناس به گردنم داشتم و میدانستم شهادت هم نمیتواند حقالناس را جبران کند. فهمیدم چقدر نالایقم. فهمیدم لاف دوستی و محبت میزنم ولی به وقت یاری امامم هزار انقلت دارم!
آخر خیمه بودم. کسی من را ندید. آهسته بیرون آمدم و گریختم. من لایق همراهی حسین(ع) نبودم!
پ.ن: فقط لحظهای خودم را شب عاشورا و بین یاران امام تصور کردم و دیدم چقدر بی لیاقتم.
فرقی نمیکند، امام زمان هم یاران آماده میخواهد. با این وضع، آنجا هم از یاریش باز میمانم!