علمدارِ آقا!
? ?
? ? ?
? ? ? ?
مگر میشود فهمید آن لحظه به ارباب چه گذشت؟ آن لحظه که پشت و پناه و علمدارش را خونین و زخمی روی زمین دید. چه کشید آن چند قدمی که میخواست به عباس برسد؟ به چه فکر میکرد؟ به تشنگی بچهها؟ به تنها ماندنش؟ به غربت بعد از نبودن علمدارش؟ به تنهایی زنها و بچهها؟ به دشمنانی که مثل گرگ احاطهاش کرده بودند؟ به زن و بچههایی که چشمانشان منتظر قدمهای با صلابت عمو است و دیگر او را نخواهند دید؟ به اینکه چطور عمود خیمهاش را پایین بیاورد و بگوید این خیمه دیگر صاحب ندارد؟ حسین جانم به چه فکر میکردی آقا؟ ?
حتما دورش را گرفته و شهادت علمدار رشیدش را به سخره گرفتهاند. حتما متلکبارانش کردهاند که عباس رشیدت را زدیم. حتما گفتهاند دیدی فرق قرص قمرت را دو نیم کردیم؟ حتما تا به عباسش برسد هزاران حرف شنیده است. از دور که دستهای قلمشدهاش را دیده چه فکری کرده؟ حتما قلبش تنگ شده. با خودش گفته عباسم دستهایت چه شد؟ حتما جلو رفته و با دیدن چشمان خونیاش، از ته دل زار زده که چشمان زیبای برادرش چه شد. حتما تا برسد و سرش را روی دامن بگذارد و فرق بشکافتهاش را در آغوش بگیرد، کلی غصه خورده است. حتما با خودش گفته است دیگر یاوری ندارد. حتما دلش خیلی شکسته است. حتما جگرش آتش گرفته که گفته: « الان انکسر ظهری..!»