خیال باطل
چرا فکر میکنیم همیشه هستند؟ چرا فکر نمیکنیم شاید یک روز از ما دور شوند؟ چرا با خیالی آسوده گاهی حتی آنها را میپیچانیم؟ چرا فکر میکنیم هر حرفشان، هر نظرشان، هر راهنماییشان دخالت و فضولی است؟ چرا همانقدر که به یهویی الان من و فلانی اهمیت میدهیم، به یهویی بودن با آنها اهمیت نمیدهیم؟ چرا خیال باطل ما پر از آرامش است که همیشه داریمشان؟
بعد از غذا به عادت همیشه از جایش بلند شد و یک لیوان آب برای خودش ریخت. کشوی قرصهایش را باز کرد و چند قرص برداشت و داخل دهانش گذاشت. لیوان آب را نوشید و از کنارم رد شد. بعد دوباره برگشت و روی موهایم بوسهای کاشت و گفت:
-دختر گلم!
با همان لحن زیبا و همیشگیاش.
من یک لحظه از دنیا کنده شدم. یک لحظه از خودم پرسیدم او چه گفت؟ چه کار کرد؟ اصلا از کی وجود مهربان و پر از طمانینهاش بند به چند قرص سفید و صورتی شده است؟ او سالهاست قرص میخورد تا بماند. آه پدر!
رفتنش را نگاه کردم. این روزها کمی کمردرد و پادرد سراغش آمده است. دلم فشرده شد. همه روزهای زندگیام از جلوی چشمانم رد شد. روزهایی که بدوبدو میکرد. روزهایی که تلاش میکرد من و خواهر وبرادرهایم شاد باشیم. روزهایی که از تفریح خودش میزد و به شادی ما میپرداخت. آنقدر در حلاوت حضور سرشارش غرق شدهام که ذره ذره آب شدنش را نمیبینم! اینکه او همیشه سلامتی روزهای جوانیاش را نخواهد داشت. او همیشه حوصله روزهای نوبرانه نو پدریاش را نخواهد داشت. به اینکه او هم انسان است و روزگار دستِ سختی را، بر سر و رویش میکشد و پیرش میکند.
چرا فکر میکنیم همیشه هستند؟ چرا فکر میکنیم همیشه میمانند؟ چرا فکر میکنیم همیشه سرحال و با نشاط خواهند بود؟
بوسه پدر، پر از حرف بود. او همچنان به طراوت روزهای اولی که به دنیا آمده بودم و حتی فراتر از آن، دوستم دارد. از عشق و شورش کم نشده است.
کاش میشد فریاد بزنم تا صدایم به شهرم برسد. بگویم عاشق خودت و خستگیهایت هستم. ببخش اگر گاهی بد میشوم!
شادی روح مادر و پدرهایی که نیستن صلوات.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم