امشب شروع ماجراست!
? ?
? ? ?
? ? ? ?
دیگر کسی گریه نمیکند. همهجا آرام گرفته است. سکوت عمیقی حکمفرماست. دلهای بیتاب آرام شدهاند. بچهها به خواب رفتهاند. زنها با موجی از غم و اندوه نشستهاند. خیمههای سوخته، چتر و پناهگاهشان است.
دیشب را با امشب مقایسه میکنم. مثل دیشبی، بچهها کنار پدرانشان بودند. زنها زیر سایهی شوهرانشان آرمیدند. ابالفضلی رشید، در بین خیمهها راه میرفت و پاسداری میکرد. اباعبدالله خارهای بیابان را جمع میکرد. سلحشوران به عبادت و ذکر و یاد خدا مشغول بودند. امشب اما وضع فرق کرده است. آنهمه شور و تحرک، خوابیده است. امشب جای خالی تکتک جوانان بنیهاشم پیداست. زنها امشب زیر سایهی مردهایشان که نه، زیر سایهی شیرزنی آرمیدهاند. دیشب بچهها برای پدرانشان که ناز میکردند، عطوفت و عشق را لمس میکردند و امشب جواب بهانههایشان، سراغگرفتنهایشان، سیلی و تازیانه بود.
حالا بعد از روزی پرحماسه، همه آرمیدهاند. همه خستهاند. همه غصهدارند. امشب غذای همهی اسرا بغض و اشک بود. امشب بچهها در خوابهای کودکانهشان چکمههای دشمن را میبینند، شلاقهای مردهای جنگی را میبینند. امشب بچهها به جای دیدن خوابهای شیرین، خواب تلخ کتک و درد را میبینند. امشب دیگر صدای پاهای عمو نمیآید. امشب دیگر سایهی با ابهت عمو روی خیمهها نمیافتد. امشب دیگر داداش علیها نیستند. چه غمانگیز است لحظههای امشب. همه خستهاند و میدانند امروز پایان کار نبود. امروز تازه قصه آغاز شده است. قصهی اسیری و بیابانگردی. قصهی پاهای زخمی و تن محنت کشیده. امشب تازه قصهی اسارت آغاز خواهد شد!