امیدِ نا امیدانِ عالم
? ?
? ? ?
? ? ? ?
دستهایش را زیر آب برد. نگاهی به زلالیاش انداخت. صدای جریان آب، سکوت صحرا را میشکست. نور آفتاب دانههای گرم و خوشرنگش را روی آب به رقص در آورده بود. خنکی آن، از پوستش رد شد و آرام آرام به همه جای بدنش رسید. حس خوب رفع عطش، در وجودش به حرکت درآمد. آب را بالاتر آورد. خنکیاش را بیشتر حس کرد. در همان حال، صدایی آشنا شنید: « عمو عباس، تشنمونه، آب میاری؟» صدا آشنا بود. مقابل چشمانش کودکانِ خیمه را دید که از شدت تشنگی شکمهایشان را روی زمین گذاشته بودند تا بلکه کمی خنک شوند.
دوباره به آب نگاه کرد. صدای العطش طفلان مقتدایش همهی صحرا را برداشته بود. با خودش فکر کرد من آب بنوشم درحالیکه سرورم و بچههایش تشنهاند؟ من سیراب شوم درحالیکه حسین و طفلانش در تنگنای بی آبیاند؟
آب خنک را رها کرد. هر قطره که به سطح شط میخورد، صدای گریهی طفلی را برایش تداعی میکرد. مشکش را بی درنگ آورد و پر از آب کرد. صدای پر شدن مشک را کنار صدای خوشحالی بچهها گذاشت. امیدش چندین برابر شد. آه وقتی آب را به بچهها میرساند و ماموریتش به پایان میرسید، چقدر پیش اربابش سرافراز میشد. با همهی امید و شوقش سوار بر اسبش شد. لحظاتی گذشت، به سختی!
روی خاک گرم و سوزان افتاده بود. لحظهی پیش که گفته بود «اخا، ادرک اخاک» همهی امیدش ناامید شده بود. داشت به مشک سوراخ و آب خنکی که از جاری شده بود نگاه میکرد. نگاه هم که نه، آخر خون نمیگذاشت جایی را ببیند، فقط صدای حرکت ملایم آب مشک، تصویری در ذهنش خلق میکرد. تصویری از ناامیدی و سرافکندگی پیش ارباب که نتوانست آب را به بچههایش برساند. سرش را روی دامن سالارش جابهجا کرد. اوشرمندهی ارباب شد و آب شرمندهی او.