خاطره تبلیغ، ۴
? ?
? ? ?
? ? ? ?
هزارعجیب، قسمت چهارم
وقت نماز مغرب بود. همسر برای ادای نماز بیرون رفت. دورتادور خانه را با نرگس گشتیم. یک اتاق داشت که داخلش فرش پهن بود و چند دست پتو و بالش درآن دیده میشد. آشپزخانه هم داخلش یک گاز و یخچال بود.
وضو گرفتم و چادر سرم کردم. خواستم قامت ببندم که دیدم قبله را بلد نیستم. بغضی گلویم را فشرد. روی زمین نشستم. یاد محل اسکان دخترها افتادم. با خودم گفتم الان دارند نماز اول وقت جماعت میخوانند. بعد هم به سلف میروند و بعد از آن هم نوبت به گعده است.
نیم ساعتی با بغض و غصه گذشت. همسر با شام آمد. قیافه زارم را که دید، فهمید خبرهاییست. رو به من گفت: « چی شده؟ چرا ناراحتی؟» همه چیز را به او گفتم. از اینکه تنها هستم و حوصلهام سر میرود. از اینکه اگر پیش دخترها بودم برایم بهتر بود. همسر لبخند زد و با مسئول اردو تماس گرفت. مسئول اردو خیلی استقبال کرد و گفت برای من هم بهتر است پیش خانمها باشم. قرار شد صبح روز بعد به اسکان خانمها برگردم.
نیم ساعتی گذشت. وسط شام بودیم که گوشی همسر زنگ خورد. آن را برداشت و بعد از کمی صحبت گفت: « با خودشون صحبت کنید.» بعد هم گوشی را به سمت من گرفت. با تعجب گوشی را گرفتم و سلام کردم. خانم پشت خط گفت: « سلام حاج خانوم، من رَخشَن بهار هستم. خاطرتون هست.»اسمش یادم نمیآمد ولی صدایش خیلی آشنا بود. گفتم بفرمایید. با نشاط حرف میزد. گفت که اتاقی برای ما درنظر گرفتهاند و من شبانه به آنجا برگردم تا به گعده هم برسم. باشهای گفتم و گوشی را قطع کردم. سریع وسیلهها را جمع کردم و راهی شدیم.
لحظات آخر که داشتم در را میبستم غصه همسر را هم خوردم. داخل ماشین که نشستم رو به او گفتم: « الهی بمیرم. تو اینهمه اینجا رو تمییز کرده بودی.» همسر لبخند زد و گفت: « عیب نداره. من اتفاقا راضی بودم پایین پیش دخترها باشی. باهاشون حرف بزنی، دورههمی بذاری، گرم بگیری.» با همین حرفها راهی پایین شدیم. وقتی دوباره به آنجا برگشتم، حس خیلی خوبی داشتم. وارد حیاط شدیم. گعدهها برپا بود. ما وسیلهها را به اتاق مشاور بردیم؛ اتاقی که برایمان در نظر گرفته بودند.
کمی میزها را جابهجا کردیم. آنجا را سر و سامان دادیم و رختخوابها را گوشهای گذاشتیم. کوچک بود ولی باصفا. آن شب به گعده رفتم و بین بچهها نشستم. حس خوبی داشتم. زهرا گعده را مدیریت میکرد و بچهها دورش بودند.
به اتاق برگشتیم. دو تا پتو زیرمان انداختم و یک پتو هم بود که من و نرگس مشترکا با هم استفاده کردیم و همسر هم با همان پتوی مسافرتی که آورده بودیم. شب آنقدر خنک بود که فکرش را هم نمیکردیم.
صبح روز بعد همسر رفت. من و نرگس و زهرا هم صبحانه خوردیم و دوباره به اتاق برگشتیم. من که خیلی احساس خستگی میکردم، دراز کشیدم و کمکم چشمهایم گرم شد. نرگس هم کنارم خوابید. چشمهایم گرم شده و خواب شیرینی به سراغم آمده بود که ناگهان در اتاق به شدت باز و دوباره بسته شد. چشمانم تا آخرین حد باز شد و قلبم به تپش افتاد. چه خبر بود؟؟