خاطره تبلیغ،۳
? ?
? ? ?
? ? ? ?
هزارعجیب، قسمت سوم
برای نماز صبح بیدار شدیم. دختر دانشجویی با ذوق و شوق کنارم آمد و گفت: « حاج خانوم، پاشین نماز صبح رو بخونین بهتون اقتدا کنیم!» چشمانم گرد شد. من؟ پیشنماز بایستم؟ همان لحظه جوابش را دادم؛ نه. من شرایطش را نداشتم. امام جماعت ایستادن حتما شرایطی داشت که من در خودم نمیدیدم. دختر باز هم اصرار کرد: « وای حاج خانوم، بچهها منتظرن، خیلی هم ذوق دارن، بیاین دیگه.» جدای از بحث پیشنمازی، این حاج خانوم گفتنش حالم را میگرفت. حس میکردم زنی پنجاه شصت سالهام که در بین جوانانی گوگولی آمدهام و باید نقش مادربزرگشان را ایفا کنم. دوباره همان پاسخ را دادم؛ نه. گفت پس با حاج آقا تماس بگیرید.
با اشتیاق به همسر زنگ زدم، ولی پاسخی نداد. به او گفتم که باید بی خیال نماز جماعت بشود. خودم هم وضو گرفتم و به نمازخانه رفتم و تعداد زیادی دانشجو دیدم که در صف نشسته بودند. پوفی کردم و قامت بستم.
دوباره به اتاق برگشتم. بچهها از شدت خستگی انگار بیهوش شده بودند. زیر پتو رفتم و لبخند ملیحی از گرمای آن روی لبم نشسته بود که با صدای بلندی به سرعت محو شد. از جا پریدم: « ک مثل کپل! صحرا شده پر ز گل! گ مثل گردو! بنگر به هرسو! ب مثل بهار……» چشمانم تا ته باز شد و لبخند ملیحم رفت. با شتاب به سمت نرگس برگشتم و از اینکه هنوز در خواب بود، خیالم راحت شد. سرم را بلند کردم و دیدم یکی از دخترها، موبایلش را کنار بلندگو گذاشته است تا آهنگ پخش شود. آن را تا آخر زیاد کرده بود و صدایش در اتاق میپیچید. زهرا هم سرجایش نشسته بود و لبخند میزد. بلند شدم و نشستم. رو به دختر گفتم: « صدا تو راهرو پخش نمیشه، فقط اینجاست.» تا صدا را درست کنند، چند باری آهنگ بازپخش شد و هربار قلبم بیشتر میریخت.
با هر ترفندی بود، بچههای دانشجو بیدار شدند و برای ورزش صبحگاهی آماده. بودن در اتاق فرماندهی این دردسرها را هم داشت. آن موقع بیشتر دلم خواست هرچه زودتر به اسکان خودمان بروم. اتاق برای آن همه آدم واقعا جا نداشت. ضمن اینکه هر مرکز فرماندهی برو بیاهای خودش را دارد و هرلحظه اتفاقی تازه در آن رخ میدهد.
همان دختر که فهمیدم اسمش ریحانه سادات است به سمتم آمد و گفت: « شما هم بیاین ورزش.» خندیدم و گفتم: « حتما. این چنده روزه نیستم باشگاه برم، بجاش اینجا ورزش میکنم.» با زهرا دنبالش راه افتادیم. کمی ورزش کردیم و بعد از آن به سمت سلف به راه افتادیم. خوابالود و خسته بودیم. بعد از سلف از همسر خداحافظی کردم و قرار شد عصر بیاید تا ما به اسکان خودمان برویم.
با زهرا حرف زدیم. میخواست نویسندگی کند و از من سوال میپرسید. کمی هم اختلاط کردیم. بچهها هنوز خواب بودند. به اتاق رفتیم و کنار بچهها کمی خوابیدیم.
بعد از ظهر بود و داشتیم حرف میزدیم. همسر تماس گرفتند و گفتند که حاضر شوم. با خوشحالی وسیلههایم را جمع کردم و به سمت ماشین رفتم. زهرا غصهاش شد و گفت تنها میشود.
محل اسکان پسرها بالاتر از دخترها بود. ده دوازده کیلومتری بالاتر رفتیم. آنجا واقعا روی کوه بود. بعد از کلی پیچ و تاب به محل مورد نظر رسیدیم. محل اسکان پسرها، مدرسهی شبانهروزی پسرانه بود. همسر ماشین را مقابل خانهای نگه داشت. از ماشین پیاده شدم و دنبال همسر راه افتادم. از در وارد شدیم. حیاط بزرگی بود که یک ماشین در آن پارک شده بود. روبرویم ساختمان بزرگی بود. گوشهی سمت چپِ حیاط، یک راهرو بود. وارد آن شدیم. سمت راست راهرو یک در بزرگ بود. رویش نوشته بودند اتاق مدیریت. از آن رد شدیم و به در دوم رسیدیم. رویش نوشته بود اتاق اساتید. از آن هم رد شدیم و به در آخر رسیدیم و الیته انتهای راهرو. همسر گفت: « اینم محل اسکان ما. دو سه ساعت وقت گذاشتم تمیزش کردم. کلی جیرجیرک مرده پیدا کردم» با بی میلی وارد شدم. یک هال بزرگ بود که انتهایش دری به تراس میخورد. جلو رفتم و به صحنه روبرویم خیره شدم. همهی کوه و دشت زیر پایم بود. واقعا منظرهی زیبایی داشت.
نزدیک غروب بود. در دلم بغض بزرگی نشست. از آن جو پر شور دانشجویی و آن دخترها بیرون آمده بودم و باید اینجا میماندم. همسر که صبح تا غروب کلاس داشت و ما را نمیدید. اتاقهای بغلی هم همگی آقا بودند و مدرسه روبرویم هم دانشجوهای پسر. به معنای واقعی کلمه زندانی شده بودم!!
قسمت اول:
https://kowsarnet.whc.ir/thewire/view/26422210
قسمت دوم: