حس خفته-قسمت دوم
- نام رمان: حس خفته
- قسمت دوم
-خب خانوم دکتر، من میرم خونمون. امشب خاله زری میاد خونمون باید به خودم برسم.
-حتما با آقازادش میاد که انقدر هولی!
-بله، الهی فدای قد و بالاش بشم.
-خاااک تو سرت. یه ذره اعتماد به نفس داشته باش!
-عاشق نشدی نمیفهمی چی میگم. بعله.
عاشق؟ نه. سارا فقط و فقط به پزشکی فکر میکرد!دکتر شود، مطب بزند، هر روز با آدمهای مختلف سر و کار داشته باشد. هرشب تا دیر وقت فکر میکرد. خودش را در روپوش سپید تصور میکرد که در حال نوشتن دارو با خطی خرچنگ-قورباغه برای بیمارانش است. فعلا وقتی برای عاشقی کردن نداشت!
ساغر بوسه ای برای سارا فرستاد و رفت و او را با تفکراتش تنها گذاشت. سارا تنها به راهش ادامه داد. رسیده بود سر کوچه و در حال درآوردن کلید از داخل کیفش بود. کنار در ورودی رسیده بود.
از صداهایی که از داخل میآمد، فهمید که انگار کبری و بچه هایش آمده اند. دلش برای کندن لپهای تپل و صورتی ستاره خواهر زاده اش لک زده بود. با اشتیاق در را باز کرد و وارد حیاط شد. ستاره و ستار کنار حوض داشتند با ماهی های قرمز خاله سارایشان بازی میکردند.
با شنیدن صدای در به سمت خاله سارا دویدند و او را در آغوش گرفتند. خاله سارا، مهربانترین و با نمک ترین خاله بود و آن ها عاشقش بودند.
-سلام ستاره جونم. چطوری ستار قشنگم، خوبین؟
بچه ها انگار که سرودی را با هم حفظ کرده باشند، گفتند: بله بله خاله جون. بیا ببوس لپمون.
سارا با عشق بچه ها را در آغوش کشید. انگار خستگی امتحانش در رفته بود. چند پله ای که به ایوان میخورد را بالا رفت و سپس وارد خانه شد.
-سلام به همه، خوشگلتون اومد.
کبری به سمت سارا آمد و او را در آغوش کشید.
-سلام آبجی. چطوری عزیزم؟
-خوبم کبری جوون. امتحانمو عالی دادم، پر انرژیم.
-شکر خدا، برو لباساتو دربیار برات شربت درست کنم.
-وااای، شربتای کبری خانوم. من هلاکشم!
سارا در حالیکه چادرش را در می آورد، به سمت اتاق رفت. از دو اتاقی که در خانه بود،یکی اش سهم سارا و مریم بود. سارا همیشه دوست داشت اتاقی جدا داشته باشد.پر سر و صدا و پر جنب و جوش و پر انرژی و شیطان بود، ولی برعکس مریم آرام و سر به زیر بود. مریم ۱۶ساله هم برای امتحان به مدرسه رفته بود.
کبری دختر بزرگ خانواده و هشت سالی از سارا بزرگتر بود. زود ازدواج کرده بود و حالا صاحب دو فرزند بود؛ ستاره و ستار. گاهی به منزل پدری اش می آمد و باعث خوشحالی خانواده میشد. در خانواده آن ها درس خواندن دخترها خیلی موضوع مهمی نبود. کبری بعد از گرفتن دیپلم ازدواج کرده بود.
سارا لباس مدرسه اش را با یک تی شرت صورتی و شلوار راحتی آبی عوض کرد. موهایش را به عادت همیشه دو سه بار در هوا باد داد و چرخاند و دوباره بست. به قول خودش روی سرش گوجه ای کرد.
-به به. شربت کبری جون.
مشغول خوردن شربت شد. یک قلوپ از آن را فرو داد و پرسید:
- آقا رحیم خوبه؟ میاد نهار؟
کبری که داشت ستاره و ستار را بخاطر شیطنت دعوا میکرد به سمت سارا برگشت و گفت:
-نه. من تا عصر هستم. بعدش میاد دنبالم. میخوام برم باهاش خرید. ستاره و ستار رو بذارم پیشت.
-من که مخلصشونم، باشه، حتما! راستی لیلا رفت آزمایش؟فهمید حامله اس یا نه؟
لیلا دختر دوم خانواده قلی زاده بود و حالا برای اینکه بفهمد برای بار دوم حامله است یا نه، به آزمایشگاه رفته بود. لیلا و محمد چهارسالی بود که ازدواج کرده بودند و یک دختر بنام بهاره داشتند.
-آره رفت. ولی خبری نبود.
-خب حالا..مگه چند سالشه..تازه رفته تو۲۴سالگی!!
-آره ولی مامانو که میشناسی. میترسه از حرفای خاله زنک خانواده!
-أه، أه، کاش زورم میرسید یه حال اساسی بهش میدادم. آخه یکی نیست بگه شما کاری جز سرک کشیدن تو زندگی این و اون نداری؟
صدای در خانه که آمد، نوید رسیدن مادر را داد. اعظم خانم مادر سارا بود و روزها چندساعتی به خانه مادر پیرش میرفت تا کارهایش را انجام دهد.
مادر وارد اتاق شد و با دیدن سارا که مثل همیشه پاهایش را روی میز گذاشته بود، اعتراضش بلند شد:
-ای بابا، سارا خانوم، شما دختری، زشته این کارا!
-سلام، مامان گلی خودم، ماچو بده بیاد.
به سمت مادر پرواز و او را غرق بوسه کرد. مادرش را خیلی دوست داشت.او با از خودگذشتگی فراوان، بچه هایش را بزرگ کرده و با دار و ندار شوهرش ساخته بود. از نگاه سارا، مادرش فرشته مهربانی بود!
دوستان لطفا من رو در جریلن نظراتتون بذارین.