حس خفته-قسمتسه
- حس خفته
- قسمت ۳
-خب کبری جون، چه خبرا مادر؟ راه گم کردی؟
-مامان حرفا میزنیها. من که از هفت روز هفته هشت روزش اینجام.
-قربونت بره مادر. خونه بابا نیای کجا بیای. خوب کردی.
مادر وارد آشپزخانه شد و سبزی و نان تازه ای را که گرفته بود روی کابینت گذاشت. برای نهار آبگوشت گذاشته بود و حالا میرفت که سری به غذای مورد علاقه صفدر آقا، شوهر زحمت کشش بزند.
کبری و سارا مشغول گپ زدن بودند و مادر مشغول پاک کردن سبزی ها. ستاره و ستار هم خودشان را مشغول ماهی ها کرده بودند. مریم دختر آخر خانواده از مدرسه برگشت. وارد خانه شد و به همه سلام کرد. خیلی سربه زیر و آرام و اصطلاحا در لاک خودش بود و گه گاهی چیزی مینوشت. دختر احساساتی بود و گاهی از شوخیهای سارا، خواهرش، دلگیر میشد.
-سلام، خانوم نویسنده، کو قلم جادوییت؟
سارا بود که مثل همیشه مشغول سربه سر گذاشتن با مریم بود.
-تو کیفمه آبجی.
مریم این را گفت و وارد اتاقش شد. انگار از حرف سارا خوشش نیامده بود. دلش نمیخواست کسی دستش بیندازد و حرفهای گاه و بی گاهی را که از دلش سرچشمه میگرفت، مسخره کند.
ظهر شده بود. دخترها مشغول پهن کردن سفره بودند و مادر داشت آخرین تلاشهایش را برای خوشمزهتر شدن غذایش میکرد، تا صفدر آقا راضی باشد. مشغول کوبیدن دنبه و گوجه و پیاز بود تا در آبگوشتش بریزد. پدر خسته از کار روزانه، وارد خانه شد. بوی غذا زیر دماغش پیچید و اشتهای بیدارش را آتشی کرد.
-سلام خانوم، اعظم کجایی؟
-سلام، خسته نباشی آقا، اون چیه تو دستت؟
مادر به برگه های زیر بغل صفدر اشاره کرد.
-آهان اینا رو میگی. ببین اگه بگم چی شده باورت نمیشه.
-سلام بابا، خوبی؟
کبری بود که داشت دو تا هندوانه را از دست بابا میگرفت.
-سلام بابا جان، خوش اومدی.
به دنبال کبری،مریم و سارا هم به پدر سلام کردند.
-سلام، دو تا وروجک خونه. میگفتم اعظم، یه اتفاق خوبی افتاده.
درحالیکه برگههای زیر بغلش را مثل شی با ارزشی نگاه میکرد و روی طاقچه میگذاشت، ادامه داد:
-یه کار خوب بهم پیشنهاد شده. خیلی از کار الانم بهتره. کلی درآمدشم بیشتره!
اعظم درحالیکه روی مبل زهواردرفتهشان جا میگرفت گفت:
-چه کاری آقا، خیر باشه!
کبری و سارا و مریم رنگشان پریده بود. هر وقت سخن از کار جدید میشد و اوضاع به هم میریخت، مادر وا میرفت و جمله «خیر باشه»را بر زبان می آورد.
-خیره، اونم چه خیری. قراره بجای اینکه خودم تنها کار کنم، با یه آدم کله گنده کار کنم. تو میدون اسم و رسم داره. خیلی پولداره.
اعظم هراسان چشمش به دهان صفدر بود و در دلش صلوات میفرستاد که این کار ،مثل پنج، شش شغل قبلی که صفدر عوض کرده نباشد.
-قراره جنس ببرم برای مغازه هایی که بهش سفارش میوه میدن. یه جور میشم پخش کننده میوه. خیلی بهتر از تنهایی هندونه فروختنه.نه؟
به برگه های روی طاقچه اشاره کرد و گفت:
-قرار داد هم بستم، قراره برم سرکار از فردا، خیلی مرد خوبیه. اسمش بهرامه؛ بهرام زرنشان. واقعا هم زر و گوهر ازش میباره.
-حالا میشناسیش بابا؟ قابل اعتماده؟ کی هست؟
کبری درحالیکه دست و صورت ستار و ستاره را میشست، این سوال را از پدر پرسید.
-آره، پس چی. کلی اعتبار پیدا کرده تو این چند وقته. تازه اومده تهران؛ یه پنج ساله. همه میگن بهش بهرام مرام! خیلی کارش درسته.
سارا و مریم سفره را کامل پهن کرده بودند و برای نهار بالبال میزدند، اما بحث انگار جدی تر از ساکت کردن غر غر معده شان بود.
-خب به سلامتی آقا، خیر باشه، لباستو دربیار نهار حاضره.
صفدر نگاهی دوباره به برگه ها انداخت و رفت تا لباس راحتی بپوشد. صفدر خانی که از بچگی کارگری کرده و خرج خودش و دوبرادر یتیمش را درآورده و با سختی زندگی کرده بود،حالا با این پیشنهاد میتوانست به نان و نوایی برسد. حسابی وسوسه شده بود.