حس خفته-قسمت اول
فقط ازتون خواهش میکنم، قصه رو کپی یا فوروارد نکنین، بلکه از دوستانتون بخواین بیان اینجا بخونن و نظرشون رو بگن. خیلی ممنونم.
به نام خدا
- نام رمان: حس خفته
- قسمت اول
صبح پنجمین روز از ماه خرداد بود. دختران جوان صف به صف وارد کلاسهایشان میشدند، تا در امتحانات آخر سال شرکت کنند. سارا و ساغر دو دختر جوان و بازیگوش، مثل همیشه سر به هوا وارد مدرسه شدند. ساغر درحالیکه داشت با عجله، صفحات وسط کتاب بینش اسلامی را بالا و پایین میکرد رو به سارا گفت:
-بجنب دیگه، تکون بده خودتو. دوباره دیر میرسیم اونوقت اون قره خانی عقده ای بهمون گیر میدهها.
سارا میخندید و با آرامش قدم برمیداشت. نگاهی عاقل اندر سفیه به ساغر که مثل اسپند روی آتش بود انداخت و گفت:
-برو بابا. حیف هوای به این خوبی نیست ندیم تو ریه امون. من که عاشقشم!
درحالیکه چادرش را روی سرش مرتب میکرد، با ساغر هم قدم شدند و به داخل سالن مدرسه رفتند.
خانم قره خانی، ناظم بد اخلاق و عبوس مدرسه، با دستکشهای سفیدش، که جزء لاینفک لباس کارش بود، دم ورودی کلاس ایستاده بود و از پشت عینک ته استکانیش، قامت سارا و ساغر را برانداز میکرد.
-خب خانوم سارا قلی زاده، خانوم ساغر اردستانی، امروز چه دلیلی برای دیر اومدنتون دارین؟
ساغر کتابش را بست و صاف ایستاد.
-چیزه، خانوم، سلام. دیر شد دیگه، شرمندم.
-شما دوتا روی سنگ پا رو سفید کردید. دبیرستان تموم شد، شماها درست نشدید. امیدوارم تو دانشگاه یه چیزی یاد بگیرید! بفرمایید لطفا.
دو دختر جوان با شتاب از روبروی خانم قره خانی عصبانی گذشتند و روی صندلی های تک نفره شان جا گرفتند..
-سارا برسونیا!
ساغر با نگرانی سارا را مورد خطاب قرار میداد.
-ببین من این دوفصلو درست و درمون نخوندم. هوای منم داشته باشه.
سارا با آرامش در حال تا کردن چادرش بود و لبخند مرموزی بر لب داشت.
-حالا ببینم چی میشه.
ساغر که از شدت استرس مرتب پاهایش را تکان میداد،ایشی گفت و مشغول گذاشتن خودکارش روی میز شد.
مراقب جلسه وارد شد و بچه ها را به سکوت دعوت کرد. جلسه امتحان با قرائت قرآن آغاز شد.
سارا خیلی مطمئن و راحت نشسته و مشغول نوشتن بود. ساغر روی صندلی بغل دست سارا بود و داشت با برگه اش کشتی میگرفت و از بالا به پایین و از پایین به بالا چندباری سوالها را نگاه میکرد.
-پیست، پیست، هوی سارا.
سارا متوجه ساغر شد و نگاه شیطنت آمیزی به معنای به من چه به سارا انداخت. ساغر ول کن ماجرا نبود و مثل بادکنکی که در حال خالی شدن باشد پیست پیست میکرد.
انگار سارا بد کینه بود و داشت انتقام امتحان ریاضی را از ساغر میگرفت. وقتی که فرمولی را فراموش کرده بود و ساغر جوابش را نداده بود. دانش آموزان همه برگه ها را بالای سرشان نگه داشته و منتظر مراقب جلسه بودند.
-خیلی بیشعوری سارا. الان وقت جبران کردن بود؟ساغر بود که برگه اش را داده بود و به سارا نگاه میکرد!
-حقته، حالا یک یک شدیم، دلم خنک شد.
زبانش را درآورد و با یک حرکت از صندلی جدا شد و به دو، در بین دختران جوان چون قطره ای در دریا، پنهان شد.
سارا کار مهمی با دفتر مدیریت داشت. پیش دانشگاهی روزهای آخرش را میگذراند و سارا نگران بود نتواند در رشته مورد علاقه اش در تهران قبول شود.
-خانوم زندی، من دلم شور میزنه. نکنه بیفتم شهرستان؟
خانوم زندی که مشاور مدرسه بود و در جریان احوالات سارا قرار داشت، گفت:
-خیالت راحت عزیزم. تو از بچه های قوی مدرسه ای. درسته ما دولتی هستیم و امکانات زیاد نداریم، ولی بچه های مستعد زیاد داریم.
سارا خیره به دهان خانم زندی بود و ثانیه به ثانیه،آرامش بود که به قلبش تزریق میشد.ساغر دوان دوان خودش را به سارا رساند.
-حالا نمیرسونی چرا در میری؟
-با خانوم زندی کار داشتم.
-واای. دوباره سارا خانوم استرسی شدن!
-نباشم؟ من دوست دارم پزشکی بخونم، ولی قبولیش تو تهران خیلی سخته. چون میدونم بابام نمیذاره برم شهرستان.
پدر ساده و کم سواد سارا، که صبح تا شب کارش فروختن هندوانه پشت وانت بود، نمیتوانست احساسات و عواطف و آرزوهای دخترک جوان و آرزومندش را درک کند. سارا دوست داشت پزشکی بخواند و مطب بزند. دوست داشت به هم نوعانش کمک کند. تازه چهارشنبه ها هم مجانی همه را ویزیت میکرد، اگر دکتر میشد.
-ولی من میخوام برم کلاس نقاشی. این دو کلام درسم بخاطر بابا و مامانم خوندم.
-خوش بحالت. تکلیفت معلومه. ولی من چی؟
سارا و ساغر در کوچه های پایین شهر قدم میزدند و از آرزوهای بالا بالایشان میگفتند. سارا میخواست پزشک بشود و ساغر نقاش!