بدون نرگسم هرگز
کلاس فقه استدلالی نشسته بودم. عجب درس شیرینی بود. کلمه به کلمه استاد را با جان و دل به تمام وجودم هدیه میکردم. همه چیز خوب و عالی بود. جزوهام را تکمیل میکردم که صدای ممتد گریه کودکی توجهم را جلب کرد. بی توجه به حضور استاد از جایم یلند شدم و به انتهای کلاس رفتم. روی صندلی رفتم و نگاهی به مهد کودک که درست پشت سر کلاسمان بود انداختم. خودش بود صدای گریه نرگس!
اجازه گرفتم و از کلاس بیرون زدم. تا به مهد برسم، نفسم نامنظم شده بود. در زدم و با دیدن نرگس گریان، دلم هری ریخت. دخترم را بغل کردم و هقهقهای کودکانهی ناشی از دلتنگیاش را به جانِ آغوشم خریدم.
روزهای بعد به هربهانه او را مهد میگذاشتم ولی یک ساعت که میگذشت، دوباره همان گریهها و همان بی تابیها. هر راهی که میشناختم امتحان کردم؛ با خوراکی، با اسباببازی. فایدهای نداشت.
سر کلاس اصول نشسته بودم. همه چیز شیرین بود. سر کلاس اصول صدر، در دنیایی از تفکر و تعقل غرق میشدم. برایم شیرین بود. در دلم میگفتم خدایا حالا که درسهایم شیرین شده، میخواهم بمانم و درسم را بخوانم. دوباره صدای گریه و دوباره زنگ موبایل.
بغضم گرفت.
کلاس که تمام شد بیرون زدم. تمام وجودم را یک جا در ذهن و دلم حاضر کردم و با هرقدمی که برمیداشتم از فضای مدرسه و درس دل میکندم. شاید حال آن لحظهام را درک نکنید. شاید فقط بچههای غیرحضوری بفهمند. مستقیم به مهد رفتم و نرگس را برداشتم و به خانه رفتم و برای همیشه فکر حضوری درس خواندن را از ذهنم بیرون کردم.
فقط خدا میداند چقدر گریه کردم و چقدر دل کندن از آن همه شیرینی و حلاوت برایم سخت بود. کارهای غیر حضوری را انجام دادم و وارد دنیای جدیدی شدم. دنیایی که آنقدر بزرگ و غریب بود که گاهی صدها بار از خبرگانش سوال میپرسیدم.
هنوز هم طعم شیرین لحظههای فقه و اصول زیر زبانم است. ولی من بین لذت بردن خودم و روحیه دخترم، دومی را انتخاب کردم. هنوز دلم در راهروی مدرسه مانده؛ در مباحثهها و برنامهها. دل من اما فدای یک تار موی جنس لطیفی که خدای بزرگ ارزانیام داشته است.
پ.ن: از بقیه دوستان غیرحضوری دعوت میکنم دلیل غیرحضوری کردنشان را بنویسند و با همین هشتگ یعنی #چرا_غیر_حضوری_کردم به اشتراک بگذارند.