دلنوشته بهاری
لحظه تحویل سال که میشود، همه وجودم به تکاپو و غلیان میافتد. انگار دو ماراتن به پایان خودش نزدیک شده و من نفسنفس زنان آخرین تلاشهایم را میکنم تا به اندازه قدرت و وُسع خودم دویده باشم. لحظات آخر، کتاب آن سال دارد بسته میشود. من میمانم و یک سالی که گذشت و کارهایی که کردم.
این لحظات آخر، زمانیکه میگویند فقط دو دقیقه تا پایان سال مانده، من را یاد لحظات آخر عمر میاندازد. وقتی میگویند زمانت تمام شده و باید به خانه ابدیات بروی و درباره همه کارهایی که کردی پاسخگو باشی.
لحظات آخر سال است. با همه وجودم دعا میکنم. صلوات میفرستم. عبارت حول حالنای دعای سال تحویل را طوری میخوانم که همه سلولهایم به راستی تحولی نو و شگرف را تجربه کنند. چشمهایم را میبندم و اشکهایم جاری میشوند. گویی قلبم از حرکت ایستاده و نفسم در سینه حبس شده است.
وارد سال جدید که میشویم انگار دوباره کتاب نانوشتهای روبرویم باز میشود. انگار بهار با همه زیباییهایش نوید فرصتی تازه به من میدهد. میگوید دوباره تلاش کن. میگوید اینبار کتابت را زیباتر بنویس.
لحظاتی از سال جدید گذشته است. حالا من خودم را کنار خط شروع مسابقه دو میبینم. بانگ سال نو بلند شده است و صدای سوت مسابقه را شنیدهام. باید بدوم، اینبار اما سریعتر، پرقدرتتر، پرتلاشتر. باید کتابم را زیباتر بنویسم!