این زن
#به_قلم_خودم
#بهار_به_طعم_خدا
#داستان_کوتاه
#پویش_بهشت_مادری
گلهای دیگر را نگاه کردم. آنها از من قدیمیتر بودند. جا افتادهتر و بزرگتر بودند. سرم را به طرف دیگر گرفتم. آن طرفم گلهای زیبایی نشسته بودند. چقدر اینجا را دوست دارم. این همه شاخ و برگ و این همه طراوت، حالم را خوب کرده است.
یاد دیروزم افتادم. وقتی به من نگاه کرد، اشکهایش را دیدم. با دستان پیر و لرزانش من را نوازش کرد. در گوشم چیزهایی گفت که فکر میکنم باید به صاحبش برسانم.
آنقدر شوق دارم که دلم میخواهد با فریادی همه را بیدار کنم. ولی گلهایی که از من بزرگرترند، خستهاند. انگار دلشان میخواهد بازهم بخوابند. من ولی در این تاریکی شب، همچنان دلم میخواهد به دورو برم نگاه کنم. به آسمان نگاه کنم. امشب ماه کامل شده است. چقدر پرنور و قشنگ است.
به خودم کش و قوسی دادم و سرم را به طرف دیگری متمایل کردم. یکی از گلها چشمهایش را باز کرده بود. از تنهایی در آمدم.
-سلام، بیدار شدی؟
-سلام، یکم تنم درد میکنه، تو چرا بیداری؟
-من دارم به حرفهای مونس فکر میکنم. خیلی هیجان دارم.
-صبور باش، از الان بخوای اینقدر هیجان داشته باشی و بی طاقت باشی، خیلی بهت سخت میگذره.
-تو از مونس چی میدونی؟
-خیلی چیزها. اون یه زن فوقالعادست.
-میشه به منم بگی؟
داشتیم با هم حرف میزدیم که گل دیگری از خواب بیدار شد.
-شماها خواب ندارین گل سرخیها؟
به طرفش برگشتم و لبخند زدم.
-نه، داریم زیر نور ماه با هم حرف میزنیم گل نارنجی.
-من خیلی خوابم میاد، برم بخوابم.
رویش را به سمت دبگر کرد و دوباره خوابید. با شوق به سمت دوست جدیدم برگشتم.
-خب میگفتی.
-اولین روزی که پا به اینجا گذاشتم، یادمه. با چشمهای اشکی مونس برخورد کردم. با چشمهایی که خوشرنگترین چیزی بودن که برای اولین بار میدیدم. چشمم به لبها و دهنش افتاد. چیزی میگفت. با دقت بهش گوش کردم. داشت برای بچههاش دعا میکرد. میگفت زهرا خوشبختش بشه، علی عاقبت بخیر بشه. گریه میکرد و انگاری داشت با من درددل میکرد.
-پس اون یه مادره!
-یه مادره مهربون و خوش اخلاق. وقتهایی که بچههاش رو میبینم، هرکدوم یه آدم خوب و موفق شدن.
-مونس تنهاست؟
-آره، شوهر و پسرش شهید شدن.
-پس همسر شهید هم هست.
-پسرش مدافع حرم بود. اون یه زنه بی نظیره. مونس بعد از شهادت همسرش، خودش زحمت کشیده و بچههاش رو بزرگ کرده. اون یه شیرزنه. تو این روستا همه بهش احترام میذارن. امروز وقتی اومد، خوب به حرفهاش گوش بده.
او خوابید. چقدر چیزها بود که من نمیدانستم. به دیدن دوباره مونس مشتاق شدم. چشمهایم را بستم و خوابم برد.
با صدای خوانده شدن قرآنی، از خواب بیدار شدم. به اطرافم نگاه کردم و مونس را دیدم. داشت به سمت من میآمد و قرآن میخواند. با همه وجودم غرق تماشایش شدم. شکسته بود. دستهایش پر از چین و چروک بود. آن چین و چروکها هرکدام حرفی از این سالهای طولانی را به دوش میکشیدند. دوباره رویم دست کشید و نوارشم کرد. اینبار خیلی بیشتر از قبل دوستش داشتم.
گل کناریام به من چشمک زد و گفت حواسم را جمع کنم. مونس حرفش را شروع کرد. گاهی میخندید و گاهی گریه میکرد. کمی با پسر شهیدش حرف میزد و کمی خستگی درمیکرد. با آن دستهای پینه بستهاش، بازهم داشت کار میکرد. دعا میکرد. وقت دعا برای همه دعا میکرد جز خودش!
-خدایا، به حق صاحبالزمان، همه مریضها رو شفا بده. خدایا دل همه مردم روستا رو شاد کن. خدایا گرفتاری همه رو خودت حل کن.
هرچه منتظر شدم، برای خودش دعا نکرد. فقط برای دیگران دعا کرد. چشمهایم را به نوهاش دوختم. به سمتش آمد و او را بغل کرد. مونس هم او را بوسید.
-خوش اومدی پسر گلم.
-عزیز جون قراره امسال به جای یک هفته، دوهفته پیشت باشیم. مامان میگه تو دستتنهایی. میخواد کمکت کنه و کارهای خونهتکونی رو هم برات انجام بده. آخه فقط یه هفته تا عید مونده!
-قربون تو و مادرت بشم پسر گلم. قدر مادرت رو بدون.
-میدونم عزیز، یادم نمیره چقدر برای من و آبجیم زحمت کشید.
میدود و از مونس دور میشود. مونس هم به سمت مهمانهای تازه از راه رسیدهاش میرود.
امروز هنگام سال تحویل، مونس کنار من و بقیه گلها نشست. دستی روی سرمان کشید و دعایش را خواند. نهکه بار اولش باشد، او هر روز که پیشمان میآمد دعا میخواند. هرچه که قرآن و دعا بلد بود میگفت. هر گرهای که میزد، یک دعا برلبش جاری بود. مونس برای آخرین بار کنارمان نشست و رویمان دست کشید.
-برید به سلامت. یادتون نره چی گفتم؟ سلام همه اهالی روستا رو به خانوم برسونید.
از جایش بلند شد و به سمت دیگر رفت. حس کردم در هوا معلق شدم. به آسمان نزدیکتر شدم. مونس گریه کرد و پشتمان آب ریخت. من و همه گلها از او خداحافظی کردیم. مونس و مهربانیهایش را هیچ وقت فراموش نمیکنیم.
خانه جدیدمان را دوست دارم. نه اینکه فقط من خوشم آمده باشد، نه. همه گلهایی که با هم هستیم، عاشق اینجا شدهایم. حالا روی این سنگهای سبز و زیبا، روی این خانه جدیدمان نشستهایم. مونس را یاد میکنیم، دعاهایش را بر زبان جاری میکنیم. روزی هزاربار دعا میکنیم خودش با پای خودش به این صحن و سرا بیاید. اصلا به برکت وجود مونس بود که ما لایق شدیم وارد اینجا شویم. مونس با آن دستهای پینه بسته و ضخمتش، هر گرهای که روی دار قالی مینشاند، دعا میکرد و گلها متولد میشدند. من هم همان روزها که روی دار قالی متولد شدم، فهمیدم مونس کیست. حالا فرشی شدهایم و زیر پای زائران خانم زینب(س) افتادهایم. مونس همیشه میگفت، حرم حضرت زینب را مدافعان حرم نجات دادند.
چند روزی از عید گذشته است. چه سال نویی، چه مکان نورانی، چه خانم بزرگی. تا آخر عمر مدیون مونس هستم؛ مونس و دستهای پر برکتش.