قسمت۲۱تا۳۰
#21
انگشتهای سارا با تردید روی دکمه های تلفن مانور میداد…حالا منتظر بود مرد آن طرف گوشی به او سلام گرمی کند و باهم گفتگوی شیرینی داشته باشند..
با بوق پنجم تلفن را برداشت..بهرام با آن تن صدای بلندش و نوع حرف زدن خاصش پشت گوشی بود:
-بله..
سارا به خودش فشار آورد تا بتواند دو کلمه محبت آمیز ادا کند..ولی نمیتواست! تمام زورش را زد و گفت:
-سلام بهرام جان..خوبی؟
-سلام سارا خانم..شمایی؟بله بفرما..
سارا که حسابی توی ذوقش خورده بود و انتظار «جانم» و «بگو قربونت برم »داشت گفت:
-امشب شام بیا خونمون..دور هم باشیم..
با دو دلی واضحی ادامه داد:
-میای دیگه؟
آن طرف اما بهرام سرش شلوغ بود و میخواست جواب سارا را داده باشد..
-باشه میام خانم ..خیلی کار دارم..فعلا خدافظ..
-خدافظ..
سارا گوشی را گذاشت و به اتاقش رفت..نکند بهرام مشکل روانی داشته باشد؟نکند از آن مردهایی باشد که حرف محبت آمیز نمیزنند تا اصطلاحا زنشان پرو نشود؟نکند ….دلش به شور افتاده بود..نمیدانست از چه کسی باید بپرسد؟ساغر گفته بود که بعضی مردها اینگونه اند..بلد نیستند..با یادآوری حرفهای ساغر دلش کمی آرام گرفت..
تمام مدت ،تا زمان آمدن پدر و بهرام،داشت فکر میکرد..تصمیم گرفته بود مدتی هرچند به سختی،سعی کند با محبت و صمیمیت با بهرام برخورد کند و حرف بزند..شاید بهرام خجالتی بود و منتظر بود قدم اول را سارا بردارد..
بهرام روی مبلی بالای پذیرایی نشسته بود و داشت با پدر حرف میزد..سارا با سینی چای وارد پذیرایی شد..لباس زیبایی تنش کرده بود..بلوز صورتی یقه حلزونی با دامن مشکی تا زیر زانو که مدل ماهی بود..موهای زیبا و لختش را دورش ریخته بود..چای را تعارف کرد و کنار بهرام روی مبل دونفره نشست..بهرام از داخل جیبش کادویی بیرون آورد و به سمت سارا برگشت:
-بیا سارا خانم..برای شماست..
سارا ناباورانه کادو را گرفت..در آن را باز کرد..یک ساعت مچی گران قیمت در آن بود که توجه سارا را به خودش جلب کرد..همان لحظه خواست دستش کند که فکری به ذهنش رسید..
-واای..خیلی قشنگه عزیزم..میشه خودت دستم کنی؟
بهرام که تکه ای خیار را به چنگالش گرفته بود و داشت به دهانش نزدیک میکرد گفت:
-آسونه..اون بَسْتِش رو بنداز این طرف راحت بسته میشه..
سارا خودش میدانست چطور بسته میشود..کودک پنج ساله هم میتوانست آن را ببندد..سارا میخواست با این حرکت،صمیمیت بیشتری با بهرام پیدا کند..دمغ و مایوس گفت:
-آهان..آره..الان میبندم..
ساعت معرکه ای بود..حسابی روی دست سارا نشسته بود..لبخندی زد و دوباره از بهرام تشکر کرد..بهرام به خنده ای اکتفا کرد و مشغول صحبت با پدر شد..
سفره گل گلی سفارشی مهمان های ویژه اعظم خانم،وسط اتاق پهن شده بود و سارا داشت آن را تزئین میکرد..مریم در کشیدن غذا به مادرش کمک میکرد..کار سارا تمام شده بود ..به سمت پذیرایی رفت و بهرام و پدرش را صدا زد..
-بفرمایین شام حاضره!
آن ها که حسابی صحبتشان گل انداخته بود،بلند شدند و به سمت سفره آمدند..بهرام در یک طرف سفره نشست..هیچ تلاشی نکرد برای اینکه سارا در کنارش بنشیند..اما خود سارا بود که آمد و کنار بهرام نشست..با لبخند به او نگاه کرد و بهرام هم لبخند کم رنگی به صورتش پاشید …
همه نشسته بودند..سارا حواسش را جمع کرد و حرکات بهرام را زیر نظر گرفت..بشقابی را برداشته بود و مشغول کشیدن برنج بود..سارا منتظر بود بهرام بشقاب را جلوی او بگذارد..پدر و مادر کشیده بودند و حالا نوبت سارا و بهرام رسیده بود..بهرام بشقاب پر از برنج را جلوی خودش گذاشت و مشغول خوردن شد..به سارا تعارفی نکرد که آیا مایل است برای او هم بکشد یا نه..
سارا افکارش را پس زد..عیبی نداشت..حتما بهرام خیلی گرسنه بوده و حواسش نبوده برای سارا بکشد..بشقابی برداشت و اول برای مریم و آخرین نفر برای خودش کشید..نه! اینها نمیتوانست دلیل محکمی برای رد کردن بهرام باشد..ولی دلش حسابی شکسته بود و دمغ شده بود..
بعد از صرف شام و جمع کردن سفره همه اعضای خانواده دورهم نشستند و مشغول صحبت شدند..سارا کنار بهرام نشسته بود و به فکر باز کردن سر صحبت بود:
-میگم که نظرت چیه فردا با هم بریم سینما عزیزم؟
میگفت عزیزم ولی خودش بهتر از هرکسی میدانست که واقعی نیست و فقط دارد نقش بازی میکند تا سر از کار بهرام دربیاورد..
-باشه..چه فیلمی بریم؟
-تو چی دوست داری؟
-من خیلی اهل فیلم و سینما نیستم..هرچی تو بگی،میریم..
-بریم «کما» رو ببینیم..من خیلی تعریفشو شنیدم..
-باشه..برای من فرقی نداره..بریم..
-پس فردا منتظرتم..
-باشه..میام دنبالت بریم..
-راستی بهرام جون،تنهایی تهران؟هیچ کسی اخه برای خواستگاری نیومد..
-آره..خانوادم شهرستانن..واسه عقد قراره بیان..
-عقد؟
-عقدمون دیگه..
بهرام چه مطمئن حرف میزد..انگار کسی پاسخ بله قطعی به او داده است..ولی سارا اینقدر مطمئن نبود..هنوز داشت آزمایشش میکرد..
#22
روز سوم محرمیت بود..سارا آماده بود تا با بهرام به سینما بروند..فقط۲۶روز دیگر فرصت داشت و میخواست نهایت استفاده را از لحظه های بودن با مرد مرموزش ببرد…او را کشف کند!
زنگ خانه که به صدا درآمد سارا کیفش را برداشت و از مادر و خواهرش خداحافظی کرد..پشت دیوارهای خانه،مردی منتظر بود که مورد تایید خانواده قرار گرفته بود ولی هنوز نتوانسته بود از سارا نمره قبولی بگیرد..
سارا پر انرژی بیرون رفت..با شادی به بهرام سلام کرد..مرد منتظر از پنجره ماشین سرش را بیرون آورد و پاسخش را داد…سارای غرق در شادی با استقبال خوبی مواجه نشده بود و حالا با لبهایی از دوطرف کش آمده سوار ماشین میشد..
-سلام آقا بهرام..خوبی؟
-سلام سارا خانم..ممنونم..بفرما..
و به دسته گلی که عقب ماشین بود اشاره کرد..سارا چشمانش برق ژد و تشکر کرد..
-کدوم سینما دوست داری بریم؟
((خدایا بهرام ۱۰سال تهران زندگی کرده،چرا اینقدر بد خرف میزنه آخه؟؟))سارای غرغرو بود که داشت مغز سارای آرام را میخورد!
-یه سینما این نزیکی ها هست..بریم اینجا؟
-اینجاها بریم سینما؟نه..باید بالا ها باشه..
-مگه چه فرقی داره؟
-دوست ندارم..به من نمیخوره..در شانم نیست.!بریم یه جای بهتر.
سارا تعجب کرده بود و نمیدانست چه باید بگوید..مگر سینما با سینما فرق داشت که بهرام اینقدر برایش مهم بود که کجا باشد..خواست فضا را عوض کند که گفت:
-راستی بهرام جان خونه خودت کجاست؟
-پونک!
سارا در دلش سوتی کشید و داشت حساب میکرد از پونک تا خانه شان یک ساعتی حداقل راه هست..
راهی خیابان شده بودند و داشتند به روبرویشان نگاه میکردند..بهرام سرش به رانندگیش گرم بود و سارای کنجکاو در ذهنش داشت نقشه میکشید و سوال آماده میکرد…روزها کوتاه بودند و بهرام و سارا در سیاهی شب وارد سینما شدند..
-بیا سارا..بیا اینجا بشین..
دختر و پسر جوانی که آن طرف تر نشسته بودند با شنیدن حرفهای بهرام با آن لحن و صدایش لبخندی نا خواسته روی لبهایشان نشست که چشمان تیز بین سارا آن را شکار کرد و کمی حال خوشش را گرفت..
فیلم آغاز شده بود و سارا با هیجان داشت به پرده بزرگ روبرویش نگاه میکرد..کنارش بهرام بود که مرتب خمیازه میکشید..انگار آن روز خیلی خسته شده بود و تمایل زیادی برای بستن چشمانش داشت..
سارا میخندید و مرتب تعریف میکرد..با سوت و کف حاضرین سالن دست میزد و غرق لذت شده بود..ناگهان چشمش به بهرام افتاد..جوری خوابیده بود که انگار سالهاست چشمانش طعم خواب را نچشیده اند…با حرص پایش را به زمین کوبید و ترجیح داد از ادامه فیلم لذت ببرد..
تشویق یکپارچه تماشاشچی ها نشان از پایان فیلم داشت..سر و صداها خوابیده بود و حالا صدای خرخر بهرام واضحتر شنیده میشد و دوروبری هایشان که به او نگاه میکردند..
سارای شرمگین،لپ هایش بخاطر خجالت وعصبانیت برافروخته شده بود و سعی میکرد خونسردی نداشته اش را حفظ کند..بهرام آبرویش را برده بود..
-بهرام جان..پاشو فیلم تموم شده..بهرام..
-ها..چی؟تموم شده؟چه زود؟
سارا حرصش گرفته بود و آنقدر عصبانی بود که میتوانست همانجا بلند شود و داد بزند و بگوید از بهرام بدش می آید!!
-بله باید بریم..
-بریم بریم..قشنگ بود..؟
-خیلی..ازدستت رفت..
-من حوصله سینما ندارم..گفتم حال و هوات عوض بشه
عوض شده بود..حال و هوای سارا حسابی برزخی شده بود و دلش میخواست با کیفش توی سر پرموی بهرام،ضربه ای بکارد و خجالت دوساعت گذشته را جبران کند..
-اره..زیاد خندیدم..
-خب پس بریم..نظرت چیه بریم شام بخوریم..؟
-اخه مامانم اینا چی؟
-خب زنگ بزن بگو منتظر نباشن..
-چطوری؟
با یک حرکت بهرام تلفن همراهش را از جیبش بیرون کشید و شماره خانه صفدر را گرفت و نزدیک گوش سارای جاخورده گذاشت:
- سلام مامان جان..خوبین؟ببین ما شام نمیایم..میریم بیرون با بهرام..میگه رستوران هندی..چشم خدافظ..
گوشی را به طرف بهرام گرفت و تشکر کرد..بهرام لبخندی زد و در حالیکه میگفت خواهش میکنم به سمت خروجی سینما حرکت کرد و سارا مثل جوجه ای که به دنبال مادرش بدود،پشت سر بهرام به راه افتاد..بهرام هر لحظه چیزی برای غافلگیر کردنش داشت!
#23
ماشین بهرام داخل کوچه بنفشه شد ..کنار در خانه صفدر خان غرفه دار پارک کرد..سارا خودش را جمع و جور کرد و خواست پیاده شود..هنوز هم به اتفاق داخل رستوران فکر میکرد..زمانیکه به بهرام گفته بود ،مردی آن طرف تر مرتب نگاهش میکند..بهرام خونسرد گفته بود :خب نگاه کنه..انقدر نگاه کنه تا چشمش دربیاد..!
سارا از ساغر شنیده بود که چقدر فرهاد برایش غیرتی میشود و نمیگذارد حتی پشه نری نگاه چپ به او کند..مثل اینکه بهرام خیلی این چیزها برایش مهم نبود..شاید برایش عادی بود؟
-خدافظ بهرام جان..
-برو خانم..شب بخیر..سلام برسون..
سارا پیاده شد و درحالیکه دسته کلیدش را از کیفش بیرون میکشید به سمت در خانه شان رفت…
-سارا..
بهرام بود که صدایش میزد..
-من ده روزی میرم شهرستان..چنتا بار هست خودم باید برم چک کنمشون..نیستم ..مراقب خودت باش..
سارا که همانطور زل زده بود به پلاک ماشین بهرام که داشت دور و دورتر میشد،کلید را داخل قفل چرخاند و وارد حیاط شد..روی تشک دراز کشیده بود و فکر میکرد..از این پهلو به آن پهلو میشد..دلش آرام و قرار نداشت..اتفاقی که در رستوران افتاده بود داشت در ذهنش پیچ و تاب میخورد..شاید بهتر بود فردا با کبری حرف بزند..خواهر بزرگترش بود و تجربه بیشتری داشت..
بعد از خوردن صبحانه مادر به عادت همیشه به خانه مادربزرگ رفت و مریم هم به کتابخانه..سارا سمت تلفن رفت و شماره خانه کبری را گرفت..باید دلش را آرام میکرد..
صدای زنگ در خانه آمد..کبری خودش را زود رسانده بود..بدش نمی آمد بداند در دنیای پولدارها چه میگذرد..ولی نگرانی سارا بسیار فراتر از پول و ثروت بود..
-سلام کبری جون..خوش اومدی..
-سلام عزیزم..ممنونم..نگرانم کردی ..اون چه حرفایی بود میزدی؟
سارا پشت تلفن گفته بود بهرام نسبت به او بی تفاوت است..گفته بود او را دوست ندارد..گفته بود دلش شور میزند و میخواهد جواب رد بدهد..کبری خودش را زود رسانده بود..باید جلوی تصمیم اشتباه خواهرش را میگرفت..از نظر آن ها اشتباه بود ولی از نظر سارا…
-آره کبری جون..نگرانم..بیاتو..بیا..
کبری و بچه ها وارد شدند و روی مبلی نشستند..سارا برایشان چای و شیرینی آورد..
-نمیخواد بابا..بیا بشین حرف بزن ببینم چی شده..
سارا قفل دهانش را باز کرد و رودخانه دلشوره اش، از آبشار دهانش بیرون ریخت..
-کبری..چطوری بگم..بنظرم بهرام اصن احساس نداره..محبت نداره..باهام همیشه معمولی حرف میزنه..بعضی وقتا فکر میکنم دارم با بابا حرف میزنم..کبری به دادم برس..نه تعارفم میکنه،نه باهام مهربون حرف میزنه..حس میکنم یکی از کارگراشم..با غرور خاصی بهم نگاه میکنه..میگه هر جایی دررشانم نیست بیام…خب چه حرفیه!مگه بقیه آدم نیستن همه جا میرن…دیشبم که اونجوری کرد..انگار براش مهم نبود اون مرده داره منو نگاه میکنه..
-اوووه..گفتم حالا چی شده..خب رحیم هم اولاش اینجوری بود..خیلی خجالتی بود..چندماه طول کشید تا راه افتاد
-ولی این خجالتی تو حالتاش نیست کبری..خیلیم خونسرده..
-نه بابا..فکر میکنی..درمورد اتفاق رستوران هم اتفاقا باید خوشحال باشی..شوهرت خیلی گیر نیست..بد دل نیست..خوبه که؟
-خوبه؟کبری حتی بهم نگفت مثلا بیا پیشم بشین که پشتت به اون مرده بشه..
-سارا خیلی سخت میگیری..ول کن این حرفا رو..
کبری خودش دوران عقد خوبی نداشت..رحیم مرتب سر کار بود و کمتر با هم بیرون میرفتند..رحیم در تعمیرگاه هاشم آقا کار میکرد و حالا برای خودش اوستا شده بود..رحیم بلد نبود مهربان حرف بزند،عشقش را بروز دهد اما کم کم یاد گرفته بود..به خانمش محبت میکرد..ولی بهرام فرق داشت..هیچ احساسی از خودش بروز نمیداد..انگار که بود و نبود سارا برایش فرقی نداشته باشد..اما این همه حقیقت نبود و سارا هنوز به عمق وجود مرد مرموز تره بار، پی نبرده بود..
-سخت نمیگیرم..
-میخوای مثه شوهر نگار باشه؟
-نگار؟
-آره دیگه.همکلاسیم..شوهرش بد دل بود..هر اتفاقی می افتاد نگار رو مقصر میدونست..دعواش میکرد..دختره بدبخت خونه نشین شده..میخوای بهرامم اون شکلی بشه؟
نه..سارا نمیخواست شوهرش بد دل باشد..او میخواست شوهرش رویش حساسیت داشته باشد..غیرت داشته باشد..حس کند همسرش مطاع گرانبهایی است که با جان و دل باید از آن محافظت کند..
-نه بابا..اونجوری که مریضه..
-خب دیگه..پس حرفی نمیمونه..حالا تو تا اخر ماه صبر کن.صیغه تموم شد بعد تصمیم بگیر..راستی چیا برات آورده تا حالا؟
-تو این چهار روز دو تا دسته گل بزرگ و یه ساعت مچی گرون..البته دیشبم که سینما و رستوران رفتیم..
کبری غرق تماشای عروس خوشبخت روبرویش بود..دنیا به سارا رو آورده بود و از نگاه کبری،سارا داشت احمقانه لگد به بختش میزد و گشنگی نکشیده بود که عاشقی یادش برود!چه میدانست زندگی سختی دارد،بالا پایین دارد،کبری که تحمل کرده بود و ساخته بود میدانست..میدانست سارا با سر در داخل کوزه عسل است و خبر ندارد!
#24
-میخواد بره شهرستان ..یه ده روزی نیست..
-جدا..شمارشو گرفتی؟
-نه برای چی؟
-خب شماره همراهشو بگیر ازش..باهاش در ارتباط باش..خوبه..
-حالا چطوری بگیرم..
-سارا خوبی؟خب زنگ بزن دفترش..
-آره راست میگی..
سارا مثل آدم کوکی شده بود..هرچه کبری میگفت بی کم و کاست گوش میکرد و انجام میداد..انگار مسخ شده بود و از خودش اراده ای نداشت..
-سلام بهرام..خوبی!
-سلام سارا..ممنونم..خودت خوبی؟
بهرام بود که حال سارا را پرسیده بود..پس برایش مهم بود!
-ممنون.خوبم..میگم که شماره موبایلت رو بهم میدی؟میخوام رفتی سفر باهات در تماس باشم!
-اهان..یادم رفت بهت بدم..یاد داشت کن..
سارا تند تند عددها را پشت سر هم ردیف کرد و لبخندی روی لبهایش نشست..هنوز هم از بهرام خوشش نمی آمد..هنوز هم برایش میزد ایده آلی نبود..ولی فعلا تا پایان صیغه میخواست شانسش را امتحان کند…
صبح روز بعد وقتی بهرام میخواست له سفر برود،قبل از رفتن به سارا زنگ زد و دوباره خداحافظی کردند..هرچند خیلی خشک و رسمی بود ولی به هرحال نشانه اهمیت بهرام به سارا بود..
طی ده روزی که بهرام نبود،اتفاقی نیفتاد..سارا مثل همیشه داخل خانه بود و صفحات مجله پزشکی را بالا و پایین میکرد..هنوز هم شیفته پزشکی بود و با خودش قرار گذاشته برنامه خیمه شب بازی بهرام و خودش که تمام شد،برگردد سر درسش..
روز آخر سفر بهرام بود..فقط دوهفته تا پایان صیغه مانده بود..قرار بود از سفر که برگشت به خانه سارا بیاید..بعد از ظهر خنکی بود و مادر سارا داشت با خاله اکرم حرف میزد..
-همه میدونن سارا و بهرام صیغه کردن؟
-آره آبجی..خبرش پخش میشه دیگه..دخترت سر زبوناست..
-خب..خب چی میگن..
-هی میگن چه شانسی داره..میگن طرف خیلی پولداره و سارا از خداشم باشه..
-ای بابا..اکرم جون..چه حرفا میزنن.دخترم یه پارچه خانومه..
مادر و خاله اختلات میکردند و آن سوی خانه سارا بود که داشت به آخرین مکالمه اش با بهرام فکر میکرد..زنگ زده بود حالش را پرسیده بود و بهرام هم گفته بود حالش خوب است و کارهایش رونق گرفته..گفته بود همه چیز جفت و جور شده و به زودی برمیگردد..
صبح روز پنج شنبه بود و قرار بود بهرام عصر به منزل مادر خانمش بیاید..بعد از یک سفر بلندمدت،حالا دیدن چهره همسرش میتوانست خستگی اش را تسکین ببخشد..
سارا به خودش رسیده بود و لباس مناسبی پوشیده بود..خانه را مرتب کرده بود و منتظر رسیدن بهرام کنار حوض آب نشسته بود..صدای زنگ در آمد و سارا خودش را به در رساند..
پشت قاب آهنی در مردی بود که میگفتند شوهرش است..دیگران میگفتند شوهر، ولی برای سارا هنوز خواستگار سمجی بود که میتوانست ردش کند..
-سلام..رسیدن بخیر بهرام جان.
-سلام سارا خانم..خوبی؟
-بله..تو رو دیدم بهتر شدم..
در دلش به دروغ شاخداری که گفته بود خندید..آن طرف اما بهرام بود که دسته گلی بزرگ و زیبا برای سارا آورده بود و پاکتی که دستش بود..
-بفرما..برای توء…
سارا گل را گرفت و بو کرد..بسیار با سلیقه پیچیده شده بود..از بهرام تشکر کرد و پاکت را گرفت..بهرام را به داخل راهنمایی کرد..
مریم و مادر به استقبال بهرام رفتند و سلام کردند…سارا با دست پر وارد شد و پاکت را بالا گرفت و چشمکی به مریم زد..مریم خندید..انگار سارای آن روزها را نمیشناخت!
#25
بهرام که با آن شلوار جین آبی و بلوز یقه هفت سپید و کت چرم مشکی اش،داشت در دل سارا جا میگرفت،روی مبلی نشست و سراغ صفدر پدر خانواده را گرفت..اعظم خانم چای به دست از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
-غرفه خیلی رونق گرفته..سرش شلوغه..از محبتهای شماست..سرش گرمه..
-من که کاری نکردم..خودش لیاقت داشت..
-دست شما درد نکنه..الان سارا رو صدا میکنم..
-باشه ..
سارا از اتاق بیرون آمد …زیر گوش بهرام گفت:
-خیلی قشنگ بودن..ممنونم ازت..
-خواهش میکنم…
-از کجا میدونستی رنگ آبی دوست دارم؟
-تو اون مهمونی اول رنگ آبی پوشیده بودی..خیلی بهت میومد..
گویی شعله ای به اندازه یک کبریت کوچک در دل سارا شروع به جوانه زدن میکرد..
-چه نکته سنج..!
-اونجا چیز خاصی نداشت..برا همین برات لباس آوردم..
حالا که بهرام بعد از ده روز آمده بود،میخواست سارا را خوشحال کند..بهرام عاشق سارا شده بود..اتفاقی که با دل سارا بیگانه بود..سارا هنوز هم به چشم موش آزمایشگاهی به بهرام نگاه میکرد..
پدر که از تره بار برگشت،با دیدن بهرام،به استقبالش رفت و حسابی تحویلش گرفت…از کارها و اتفاقات غرفه برایش حرف زد..از کارگرها..وضع محصولات..بهرام راضی بنظر میرسید..حس کسی را داشت که معامله ای پرسود کرده..صفدر کارگرش بود و کاربلد وفعال و سارا همسرش..
شب که شد،همه اعضای خانواده قلی زاده به یمن وجود بهرام،در منزل پدری جمع شده بودند..کبری با بچه هایش که حال سحر هم به جمع ستار و ستاره اضافه شده بود..لیلا و دو فرزندش،بهاره و بهناز..رحیم و محمد از باجناق جدیدشان خوششان آمده بود و با او گرم گرفته بودند..
بچه ها در اتاق خاله مریم و خاله سارا نقاشی میکردند و شعر میخواندند..
اعظم و دخترها هم در آشپزخانه اختلات زنانه میکردند..
- خب لیلا خانوم..چه میکنی؟میبینم که بچه دوم حسابی سرتو گرم کرده!
کبری بود که داشت تربچه سبزی ها را از آب در میآورد وبه شکل گل درست میکرد..لیلا درحالیکه داشت به بهناز شیر میداد گفت:
-وای وای..خیلی سخته کبری جان..پدرم دراومده..ولی وقتی میخنده ها انگار دنیا رو بهم میدن..
مریم ادامه حرف را گرفت..
-الهی خاله قربونش بشه..ببین چه چشمای خوش رنگی داره!
کبری تربچه های گل شده را روی سبزی های چیده شده میگذاشت..
-فقط سارا انقدر چشماش خوشگله..مگه نه عروس؟
سارا نشسته بود و کاهو هارا خرد میکرد و در عالم خودش غرق بود..اصلا حواسش به خواهرانش نبود..داشت به برنامه های بعدی اش فکر میکرد..میخواست از بهرام ایراد درست و درمانی بگیرد ولی نمیدانست باید چه بگوید..
-سارا..سارا!دختر با توام ها!!
سارا از دالان تو در توی افکارش بیرون آمد و نگاهش را به کبری که طلبکارانه صدایش میکرد انداخت:
- بله..دارم گوش میکنم..
- معلومه واقعا..به چی فکر میکردی ناقلا؟به شادوماد؟
با گفتن واژه (شاه داماد)همه زنهای آشپزخانه خندیدند و به سارا چشم دوختند..سارا هم برای اینکه خودش را از تک و تا نیندازد خندید..
- نه بابا..
-راستی برات سوغاتی چی آورده کلک..زود باش بگو.
سارا با یادآوری پاکت بزرگی که چند دست لباس داخلش بود و دسته گل قشنگ گلهای نرگس و زنبق ،خونی به گونه های سرد و سفیدش دوید و انگار حس پیروزی کرده باشد گفت:
- برام چند دست لباس خریده..میگفت اونجاها چیز خاصی چشمشو نگرفته..
-اوهو..چه با کلاس..خوش به حالت!!
کبری بود که فقط خدا میدانست در حرفهایش چه حسرتی موج میزند..ولی از رفتار سرد و بی احساس بهرام چیزی نمیدانست..
-خانوما..سفره رو نمیندازین..روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد!!
رحیم با لحن بانمکی از داخل پذیرایی زنان داخل آشپزخانه را مورد خطاب قرار میداد..
-چشم رحیم جان..الان میندازیم..
-چشمت بی بلا خانومی..
-بچه ها زود باشین ..مردا گشنشونه..
سارا با شنیدن واژه«خانومی»از سوی رحیم دلش فشرده شد..بهرام هیچ وقت او را با محبت صدا نزده بود..در آن دوهفته ای که با هم محرم بودند،فقط واژه «سارا خانم»را از زبانش شنیده بود..سارای غرغرو دست بردار نبود..دوباره داشت اعتراض میکرد…!
#26
سفره بزرگی در پذیرایی پهن شد و همه اعضای خانواده دورش جمع شدند..زنها پیش شوهرانشان نشسته بودند..سارا هم به طرف بهرام رفت تا بنشیند..بهرام سرش را بلند کرد و با دیدن سارا لبخندی بر لبانش نشست..
-بفرما سارا خانم..
سارا از شنیدن اسمش به با آن لهجه و آن شکل شکل رسمی ،مکدر شد..اهمیت نداد و نشست..او که نمیخواست جواب مثبت بدهد..دو هفته تمام میشد و بهرام را برای همیشه فراموش میکرد و می رفت سراغ کار و زندگی خودش..با این فکر لبخندی به بهرام زد..
-بیا برات بکشم بهرام جان..
-دستت درد نکنه..بریز..
سارا پشت چشمی نازک کرد و بشقاب را از جلوی بهرام برداشت..حس خوبی نداشت..چرا بهرام ساده ترین چیزها را نمیدانست؟..چشمش به رحیم و کبری افتاد که زیر زیری میخندیدند ..رحیم چه با محبت به کبری نگاه میکرد و جلویش کاسه ماست را میگذاشت…
شب از نیمه گذشته بود..سارا دوباره داشت فکر میکرد..آن روزها فقط کارش شده بود فکر کردن…این مقایسه هایی که میکرد،ذهنش را بهم ریخته بود.سقف اتاق دیگر روی نگاه کردن به سارا را با آن چشمان بی خواب و درگیرش نداشت..او هم انگار شرمگین اینهمه ناراحتی سارا بود..
فقط سه روز تا پایان صیغه مانده بود..سارا برای مادرش و خواهرانش بازهم از بی احساسی ها و رمانتیک نبودن بهرام گفته بود..گفته بود برایش کادو میخرد ولی انگار که دارد به کارگرش میدهد..هیچ حسی ندارد..گفته بود یک کلمه حرف عاشقانه به او نمیزند..گفته بود فقط و فقط به فکر کارش است..گفته بود روحیاتشان به هم نمیخورد..
همه اینها را گفته بود ولی کبری خواهرش او را ترسانده بود..
-نگو سارا..اسمت سر زبوناست..همه میدونن صیغه بهرام شدی..بخوای باهاش به هم بزنی بی آبرو میشیما!!
-بی آبرویی چیه کبری..میگم از اول هم من راضی نبودم..بابا بهرام اصن بلد نیست حتی دست منو بگیره..ببرتم تو یه پارکی بگه عزیزم دوستت دارم..بگه قربون چشمات بشم..چه میدونم..یه حرف قشنگ نزده تا حالا به من..خب منم دل دارم..
-سارا درست میشه..
-کبری با بابا حرف بزن..حرف تو رو میخونه..بگو صیغه تموم شد،بهرام رو رد کنه..خواهش میکنم..
-نمیشه سارا..بابا دق میکنه..گناه داره
-اخه واسه چی دق کنه..مگه از اول قرارمون نبود که من بیشتر بشناسمش..خب الان شناختم..میگم نه..نههههه!من با آدم بی احساس و بی شرو شور نمیتونم زندگی کنم..دووم نمیارم..
-اینا که چیزی نیست بابا..
سارا درحالیکه از عصبانیت روی پایش میزد گفت:
-کی گفته چیزی نیست؟برای من هست..من شوهر میخوام نه مترسک سر جالیز!!
-سارای بی فکر..لگد نزن به بختت..بعدشم دختر،تو فکر کردی بهرام رو رد کنی دیگه کسی میاد بگیرتت؟فکر حرف مفت مردم نیستی؟نمیگی پشتت حرف میزنن عیب روت میذارن میگن پسره یه عیب و ایرادی دید ولش کرد رفت؟ فکر خانوادت نیستی؟فکر اون مریم بدبخت نیستی که دو نفر خواستگار میخواستن پا پیش بذارن ولی مامان و بابا بخاطر تو ردشون کردن..اصن همه اینا به کنار..فکر قلب بابات نیستی؟نمیگی از این بی آبرویی سکته میکنه..
سارا حس میکرد داخل گردابی گیر کرده که هرلحظه بیشتر فرو می رود..پس چرا هیچ کس به فکر دل بیچاره او نبود؟آبرو و مهمتر بود یا یک عمرسرکردن با مردی که دوستش نداشت؟
-اخه کبری..تو نمیدونی که..بابا به چه زبونی بگم..
اشکش را پاک کرد و ادامه داد:
-من دوست دارم شوهرم بهم عاشقانه نگاه کنه..دست بندازه دور گردنم بگه تو عزیز دلمی..چه میدونم..میخوام احساس داشته باشه..ولی بهرام مثه سنگ میمونه..اصن احساس نداره..محبت نداره..
-سارا ..من نمیدونم..فکر قلب بابامون باش…فکر حرفهای خاله اکرم که الان همه جا رو پر کرده باش..فکر آبرومون باش..فکر مریم بیچاره که بعد تو معلوم نیست تکلیف آیندش چی میشه باش..
کبری همه اینها را گفت و داشت می رفت..سارا ماند و یک دنیا فکر و آرزوهای برباد رفته..باید مصلحت اندیشی میکرد برای همه..مگر چند سالش بود؟؟
-وایسا کبری خانوم!وایسا جوابتو بدم..یادته میگفتی تا آخر صیغه صبر کن دوسش نداشتی بگو نه؟
-اون موقع هنوز خاله اکرم همه جا پر نکرده بود که تو صیغه یه مرد ۳۵ساله پولداری!!
حقیقت مثل پتکی بر سر سارا فرود آمد..کبری راست میگفت..خاله اکرم برایش بس بود که آبرویش را ببرد و پشتش صفحه بگذارد..از خشم صورتش برافروخته شد..دستش را مشت کرد و کف دست دیگرش کوبید..
-کبری..کبری..ببین منو..یه روز از عمرم باقی مونده باشه،این اکرمو سر به نیستش میکنم…
این را گفت و به سمت اتاقش دوید..چقدر خوب بود که مریم و مادرش در خانه نبودند…بالشش را برداشت و جیغهای ممتدی بود که بر سرش خالی میکرد..آن روزها همدمش شده بود و غصه هایش را دیده بود..فقط او بود که حرف سارا را میفهمید انگار..
دخترک غمگین خانه صفدر ،نشسته بود و فکر میکرد..سه روز دیگر صیغه تمام میشد و آن ها را عقد دائم هم میکردند..از تصور زندگی با بهرام،دلش به هم خورد..واقعا اگر بهرام پول نداشت،باز هم اصرار میکردند تا زن او بشود؟
#27
سارا تصمیم گرفت خودش با پدر صحبت کند..باید آخرین تلاشهایش را میکرد..بهرام مرد خوبی بود ولی نه برای سارا..
غروب بود و صفدر از راه رسیده بود..آن روز در غرفه با یکی از کارگرها اختلافش شده بود..زود برگشته بود..سارا به استقبال پدر رفت..
-سلام بابا جون..خسته نباشی..
-سلام عروس خانوم..ممنونم..
-برم براتون یه چایی بریزم..
-دستت دردنکنه بابا..
سارا به آشپزخانه رفت و حرفهایش را یک بار دیگر مرور کرد..اگر میتوانست پدر را راضی کند،آن وقت یک لشگر خاله اکرم هم حریفش نمیشد..با این فکر به پذیرایی برگشت..
-بفرمایین..
-مامانت کو؟مریم کجاست؟
-رفتن خرید کنن برای مریم..
-برای مراسم عقد؟
-عقد کی؟
پدر درحالیکه قندی را بر لبانش میگذاشت،گفت:
-تو و بهرام دیگه..
سارا حس کرد حالا که حرفش پیش آمده، باید شروع کند..باید آخرین تلاشش را برای رهایی از مرداب زندگی با بهرام بکند..باید زندگی اش را نجات بدهد!
-بابا میخواستم یه چیزی بگم بهتون؟
-چی شده بابا؟
-اوم..چطور بگم..ببینین من با بهرام خیلی اختلافات دارم..
-چی..سنش رو میگی؟باور کن تو میدون هیشکی باورش نمیشه بهرام۳۵سالش باشه..همه میگن نهایت ۲۹-۲۸باشه..خوب مونده..
-نه منظورم اختلافات فرهنگی و اخلاقی هست
-چطور بابا؟بی ادبی کرده؟
-نه..اصلا..تو این یک ماه چیزی ندیدم..
-برات کم میذاره؟
-کم که نمیذاره هیچ،کلی هم برام چیزی خریده..
-پس چی بابا جان؟
سارا کلافه موهای بی نوای جلوی سرش را محکم تاب میداد..حالا چطور با پدرش درمورد عواطف و احساسات زن و شوهری حرف بزند؟چطور بگوید بهرام مرد رمانتیکی نیست؟چطور بگوید بهرام احساس و محبت و عشق ندارد؟؟چقدر حرف زدن با پدر سخت بود برایش..
-چطور بگم بابا..خیلی احساساتی نیست..بهم قشنگ حرف نمیزنه..راستش من دوسش ندارم بابا..
پدر که حالا چایش را کامل خورده بود و تکیه اش را کامل به مبل داده بود گفت:
-بابا جان…اینا که مهم نیست..درست میشه دو روز دیگه..بهرام بچه سربه زیر و توداریه..حتما خجالت میکشه..
-اما بابا..من چی؟ من هیچ حسی بهش ندارم..
-خوب میشه..قدیم عروس و دوماد سر سفره عقد تازه همو میدیدن ..الان که وضع شماها خیلی خوبه بابا..
-خب الان الانه..چه ربطی به قدیم داره؟
-دخترجان،برو اون کیسه آب گرم رو بیار..بذارم رو کمرم..درد گرفته..
پدر که حرف را عوض کرد،سارا فهمید که حرف زدن دیگر فایده ای ندارد..فهمید پدر کوتاه بیا نیست..فهمید پدر بهرام را از همان روز اول داماد خودش میدانسته و صیغه و آشنایی هم همه حرف بوده وبس..دلش گرفت و به دنبال کیسه آب گرم به اتاق رفت..کاش کسی هم بود که کیسه آب گرمی روی قلب او بگذارد و مرهمی برای دردش باشد..دردی که کسی نمیفهمید..
روز آخر صیغه رسیده بود..بهرام آمده بود تا قرار و مدار عقد را بگذارند..
-عقد رو توی باغ بگیریم صفدر خان..اون جا بهتره..آشنام با صاحبش
بهرام بود که داشت برای محل عقد تعیین تکلیف میکرد..میخواست جایی باشد که در شان خودش باشد..سارا که دمغ و افسرده آمد،بهرام چشمش برق زد..دلش برای همسرش تنگ شده بود ولی دلیل این حالش را نمیدانست..چرا برای سارا این حرفها و برنامه ها جذابیتی نداشت؟
-سارا خانم نظری نداری؟
-نه ..نظر من مگه مهمه؟
- بله که…شما عروسیا..
-هر کار دوست دارید بکنید..من حرفی ندارم..
میوه را روی میز گذاشت و به اتاقش پناه برد…شاید کمتر از شش هفت ماه دیگر مهمان آن خانه و آن اتاق بود..
صبح روز بعد سارا و بهرام برای انجام خریدهای عروسی به بازار رفتند..سارا انگیزه ای نداشت و بی هدف دنبال بهرام حرکت میکرد..چشمش برق نزده بود از حلقه ۱/۵میلیون تومانی که بهرام برایش خرید..ذوق زده نشد از سرویس طلای ۱۰میلیون تومانی که بهرام مقابل چشمان او گرفته بود…همه آینه و شمعدان ها سیاه و زشت بودند..خودش را در آینه عروس سیاه بخت میدید..از هر چه پول و پولداری بود بدش می آمد..
خریدها که انجام شد،زوج زرنشان،به منزل صفدرزاده ها برگشتند..سارا خریدهایش را به همه نشان داده بود و کبری و لیلا بودند که دست میزدند و دور سارا میچرخیدند..سارا ولی در این عالم نبود..ترجیح میداد در هپروت باشد..امامریم بود که بی صدا در گوشه ای از اتاق میگریست..
-اینجایی مریم..؟بیا این دکمه لباسمو باز کن..
سارا لباسی که خریده بود را پرو کرده بود و حالا داشت از تنش خارج میکرد..
-بیا آبجی..بیا بازش کنم..
-تو چرا گریه میکنی آبجی کوچیک و قشنگ من؟
-سارا کاش میتونستم کاری برات بکنم..من میفهمم چی میکشی..
-باز خوبه تو میفهمی..کم کم داشتم حس میکردم بچه سر راهی بودم تو این خونه..
این را گفت و با یک حرکت لباس را ازتنش خارج کرد..
- چرا زیر بار حرف زور میری؟
-تو دیگه نگو مریم خانم..تو که دختر این خونه بودی..دیدی من چقدر تلاش کردم..ولی فایده ای نداشت…تو دیگه چرا این حرفو میزنی؟
-سارا..نکن با خودت این کار رو..تو حیفی!
سارا لباس راحتی لیمویی رنگش را پوشید و گفت:
ول کن مریم..دیگه این حرفا فایده نداره..حالا که نمیتونم بجنگم،بهتره لذت ببرم..هان؟نظرت چیه؟
-نظرم اینه که بجای رفتن زیر بار حرف زور،مبارزه کنی..
-فایده نداره آبجی کوچیکه..اینا کار خودشونو کردن..من تابعم دیگه..راستش حوصله ندارم اصلا..یک ماه جنگیدم بسمه..
داشت از در بیرون میرفت که مریم گفت:
-ولی یه عمر زندگیه!
سارا خندید و گفت:
-بیخیال دختر..فقط ۵۰ سال اولش سخته..بعد اوکی میشه!!
مریم ماند و افکار ریز و درشتش!از فکری که کرده بود تنش یخ کرد..این سرنوشتی بود که دیر یا زود سراغ خودش هم می آمد ..از این فکر هق هقش بیشتر شد!!
#28
دو هفته ای گذشته بود و تمام مقدمات عقد انجام شده بود..سارا به آرایشگاهی در بالای شهر رفته بود تا برای مراسم حاضر شود..لباسی که سفارش داده بود بسیار گران قیمت بود..در آن لباس مثل ملکه ها شده بود..خانم آرایشگر مرتب از چشمان زیبای سارا و آرایشی که حسابی روی صورتش نشسته بود تعریف میکرد..سارا نگاهی به خودش کرد..عروسی که روبرویش بود را نمیشناخت..با خودش غریبه بود..عروس آینه سارا نبود..سارای شیطان و بازیگوش نبود..سارای پر از آرزو نبود..سارای خندان و پر انرژی نبود…عروس آینه، زن بهرام بود..زن مرد پولدار ناجی خانواده قلی زاده…زن بی روح و بی حس..زن بهرام زر نشان که با آمدنش زندگی و آینده اش را برای همیشه عوض کرده بود..
روی صندلی ماشین محبوبش نشسته بود..کنار مردی که هیچ سنخیتی با او نداشت..چهره زیبایش در پس لایه هایی از چادر و شنل مخفی شده بود..بهرام دنده را عوض کرد و سرعتش را بالا برد..چیزی نمانده بود تا رسیدن مهمانها..باید زود خودشان را به باغ میرساندند..
بهرام چیزی نگفته بود..دسته گل و ماشین را به بهترین گل فروشی شهر داده بود..ماشین به بهترین شکل آرایش شده بود..هرکس میدید،محو تماشای آن میشد..عابران و دختران جوان بیرون از قاب پنجره ماشین،حسرت بودن جای سارا را میخوردند..ولی نمیداستند درهمان لحظه سارا حسرت این را داشت که ای کاش جای آن کودک دستفروش چهار راه بود..ای کاش آزاد بود..آزاده آزاد..
به باغ رسیده بودند و سارا میخواست پیاده شود..خیلی سختش بود با آن لباس و آن شنل و چادر..با خودش درگیر بود که دستی به طرفش دراز شد و از آن همه درگیری نجاتش داد..
مریم خواهر دلسوز سارا به کمکش آمده بود..مثل بچه های تخس سرش را زیر شنل برد و با دیدن سارا که آنقدر زیبا و جذاب شده بود،لبخند عمیقی بر لبهای صورتی اش نشست..
سارا با کمک مریم وارد سالن شد..مهمانها همگی آمده بودند ..بی توجه به آن ها مسیرش را پیش گرفت..به اتاق عقد رسید…روی صندلی عروس جا گرفت و چادرش را درآورد…سفره روبرویش بیار زیبا و خیره کننده تزئین شده بود..چند دقیقه ای نگذشته بود که مادر و کبری و لیلا هم به جمعشان اضافه شدند..
با دیدن سارا حسابی جاخوردند..فکر نمیکردند آن سارای پر شر وشور،این سارای خانم و زیبا شده باشد…مادر اشک در چشمانش حلقه زد..انگار تازه داشت باور میکرد سارایش را دارند میبرند..مادر و دخترها تحسینش کردند و به تماشا نشستند..سارا شنلش را مرتب کرد و نشست..بهرام هم از راه رسید و کنارش روی صندلی داماد قرار گرفت..
-خیلی دوست دارم ببینمت سارا..
-ممنون..خطبه که خونده شد،میتونی تا ابد بشینی نگام کنی..
شاید اگر در شرایط بهتری بودند،این جمله سارا میشد عاشقانه ترین جمله ای که میتوانست گفته باشد…ولی در آن شرایط و حال روحی خرابش،پر کنایه ترین جمله ای بود که گفته بود..از خودش بدش می آمد…از اینکه تسلیم شده بود و نتوانسته بود بجنگد...از اینکه یک مشت زن بیکار آینده اش را تباه کرده بودند..از اینکه نمیتوانست کاری بکند و تسلیم سرنوشت شده بود..از اینکه بدون عشق به بهرام، سر سفره عقد نشسته بود..حالش از خودش به هم خورد..از اینهمه ضعف و زبونی و بی دست و پایی..از اینهمه خفت …
-عروس خانم وکیلم؟
بار سوم بود که عاقد سوال میکرد..نوبت قفل زبان بود..از همان رسم های من درآوردی آن خاله زنک ها..بهرام دستش را داخل جیبش برد و یک جعبه درآورد…در جعبه را باز کرد..همه محو تماشای دستبند پهن و زیبایی بودند که با غرور خودنمایی میکرد..چقدرآن دستبند برای دست ظریف و لاغر سارا بزرگ بود..سارا جعبه را گرفت..
-بله..
صدای هلهله و شادی بود که در سالن عقد پیچید..زنها دست میزدند و شادی میکردند..حالا بهرام شنل سارا را برداشته بود و غرق تماشای عروس روبرویش بود..به خوابش هم همچین فرشته ای را نمیدید..دست سارا را گرفت و دستبند را به دستش کرد…سارا سرد و بی روح نگاهش کرد..برای بستن دهان وراجان،لبخند تلخی روی لبانش نشست..آن سو اما ساغر ایستاده بود وداشت با حسرت به دختر گریان پنهان در سارای خندان مینگریست..
#29
عکاس سمج دست از سر سارا و بهرام برنمیداشت..از زوایای مختلف میخواست عکس بگیرد..
-آهان..آقا شما دست خانم رو بگیر..خانم شمام دست گلت رو بینتون نگه دار..
سارا کلافه شده بود..علاقه ای به انداختن عکس نداشت..بهرام بود که عکاس و فیلمبردار هم دعوت کرده بود..فکر همه چیز را کرده بود..
مهمانی به پایان رسیده بود و مهمانها هریک با عروس و داماد خداحافظی میکردند..پدر و مادر بهرام به سمتشان آمدند و دوباره تبریک گفتند..مادر بهرام با شگفتی به عروسش نگاه میکرد..سارا از سه جاری دیگرشخیلی سرتر بود..بهرام افتخار میکرد که زنی تهرانی دارد..براستی آینده و سرنوشت سارا ،اسیر چه چیزهایی که نشده بود..
آخر شب ،عروس خسته و غمگین از ماشین پیاده شد..بهرام ماشین را پارک کرد و به سمت سارا رفت..خواست کمکش کند که سارا بی اراده دستش را پس زد..
-ممنون..خودم میتونم..
-میگم که فردا میام دنبالت بریم بیرون بگردیم..
هم قدم شدن با بهرام خجالت زده اش میکرد..بدش می آمد کنارش راه برود..دوستش نداشت و کسی نفهمیده بود..حالا باید با او هم قدم میشد و به تفریح میرفت..
-باشه..بیا..منتظرم..
-خدافظ..
بهرام داشت به طرف ماشین میرفت که در آنی عقب گرد کرد و برگشت:
-فردا لباس خوب بپوش..اون لباساتو دوست ندارم..
-مگه چشونه؟
-کهنه است..اصلا بریم لباس نو میگیرم برات..فعلا..
بهرام حساس بود و نمیخواست سارا با آن ظاهر ساده دنبالش راه بیفتد به عنوان همسر..به سارا برخورده بود..مگر لباسهایش چه عیبی داشتند..بهرام مغرور بود و سارا از شب سینما رفتن به غن پی برده بود!
سارا وارد خانه شد..بعد از سالن با بهرام بیرون رفته بودند و مثلا گشت زده بودند..اهالی خانه قلی زاده خوابیده بودند و انگار اولین شب آرامشسان بود..سارا وارد اتاقش شد و با غصه به وسایل و اتاقش چشم دوخت..دورتا دور اتاق را از نظر گذراند..در کمدش را باز کرد و دستی به لباسهایش کشید..او خیلی با بهرام فرق داشت..میترسید از اینکه بهرام روزی این تفاوتها را بر سرش بکوبد..
-اومدی آبجی؟
-بیداری؟
-الان در کمد رو باز کردی بیدار شدم..
-اهان..ببخشید..
انگار که خودآزاری داشته باشد ادامه داد:
-سه چهار ماه دیگه از دستم راحت میشی..خلاص میشی..اتاق هم میشه دربست مال خودت!!
انگار عقده ها و حقیر شدنهایش را میخواست با این جملات از روحش پاک کند..طفلکی مریم هاج و واج به کلمات بی ربطی که از دهان سارا خارج میشد نگاه میکرد..
-خوبی سارا؟این چرت و پرتا چیه میگی؟
-حقیقته دیگه..دروغ نمیگم که..
-سارا چت شده؟بهرام چیزی گفته؟
-نه..اون چیزی نگفته..فقط آدم بال درمیاره از این همه عشق و محبت..
خودش هم نمیفهمید چه میگوید..انگار داشت هذیان میگفت و سارای ضعیف و تو سری خور درونش را ساکت میکرد..حالش بد بود..خیلی بد…
-برم برات یه لیوان آب بیارم…
مریم به دو از اتاق بیرون رفت..حال سارا را درک میکرد..حس بدی بود دیده نشدن و شنیده نشدن..
-بیا قربونت برم..بیا این آب رو بخور..
آب را گرفت و خورد..بعد مثل بچه هایی که عروسکشان را گم کرده باشند،نشست وسط اتاق و شروع به گریه کرد و همه ستم ها و دردهایش را بیرون ریخت..
-چی شد سارا جونم؟قربونت برم خوبی؟
هق زد و گفت:
-آره بهتر از این نمیشم..مریم وای..من چه غلطی کردم؟من چه کار کردم..
مثل آدم گیجی که از خواب بیدار شده باشد شروع کرد به ناله کردن و جز زدن.
-اصن اون کیه..اون بهرام کیه..من و چه به اون ..آخه ما به چه درد هم میخوریم..مریم چندبار تحقیرم کرده..مریم دوسش ندارم..چکار کنم..
- غصه نخور آبجی..تو روخدا..
-مگه میشه..دیگه راه برگشتی ندارن..تا اخر عمر باید با کسی باشم که هیچ ربطی به من نداره..آخه من چقدر بدبختم..
مریم پا به پای سارا گریه میکرد..خواهر سرحال و شادابش حالا چه مایوسانه حرف میزد..چقدر تلخ شده بود..چقدر بی نشاط شده بود..چقدر بی روح بود..
بعد از نیم ساعتی گریه و زاری،مریم به سارا کمک کرد لباسهایش را عوض کند..موهایش را باز کند..چهره اش را بشوید..از حمام بیرون آمده بود که صدای اذان بلند شد..دلش گرفته بود..نمازش را خواند و با خدا درد دل کرد..
از فردا زندگی جدیدی را باید آغاز میکرد..از فردا باید نقش همسری را ایفا میکرد..باید همسر بهرام میبود و برایش همسری میکرد…با یادآوری دوباره بهرام زر نشان،اشکی از چشمش چکید ..باید قبول میکرد دیگر مال بهرام بود..همسر بهرام بود..حقیقت بود و مثل زهری تلخ و کشنده جرعه جرعه واد ذهنش میشد و تلخیش تمام روح و روانش را در برگرفته بود..
#30
سارا حاضر شده بود و روی مبل لم داده بود تا بهرام بیاید..صدای زنگ در که به صدا درآمد،تن خسته اش را بلند کرد و کشان کشان به سمت حیاط کشید..در را باز کرد..بهرام در کوچه ایستاده بود و به ساعتش نگاه میکرد..با آن تیپ اسپرتی که زده بود،دل هر دختری را میلرزاند..ولی سارا هیچ حسی نداشت..
-سلام..خوبی؟سوار شو..
-سلام ..باشه..
تمام مکالمه یک زوج تازه ازدواج کرده سلام بود و تمام..زن که دمغ باشد انگار مرد هم حسی ندارد..روی صندلی که جا گرفت بهرام به حرف آمد:
-خب خانم..کجا دوست داری بریم؟
-نمیدونم..فرقی نداره..
سارا پکر بود و طنین صدای محزونش دل سنگ را هم آب میکرد..دختر کنار بهرام،تا صبح در آغوش خواهرش گریسته بود و دیگر اشتیاقی نداشت..
-بریم یه پاساژ خوب خرید..باید لباس برات بگیرم..
-برو..
ماشین با سرعتی عجیب از کوچه خارج شد..پاساژی معروف در محله تجریش،انتظار سارا و بهرام را میکشید..ماشین را در پارکینگ گذاشت و زن و شوهر جوان راهی پاساژ شدند..
پشت ویترین،لباسهای زیبا بودند که به سارا چشمک میزدند..سارا همیشه خریدهایش را از بازارچه نزدیک خانه شان میکرد و گه گداری با ساغر راهی بازار بزرگ تهران میشدند…تا به حال پایش را آن اطراف نگذاشته بود..
-من معمولا از اینجا خرید میکنم..همشون مارکن!
-آهان چه جالب..
در میان مغازه های رنگارنگ قدم میزدند..سارا پشت ویترین بعضی مغازه ها می ایستاد و نگاه میکرد..بهرام نگاهش را دنبال میکرد و به دنبال آن ،خرید آن لباس یا مانتو بود که اتفاق می افتاد.از کنار هر مغازه ای که رد میشدند،یک تکه لباس میخریدند..کم کم حال و هوای سارا داشت عوض میشد..خرید کردن چیزهایی که همیشه دوستشان داشت ولی نمیتوانست بخرد،کیفورش کرده بود..
بعد از دو ساعت گشت زنی در پاساژ،سارا و بهرام به همراه تعداد زیادی پاکت لباس ،از پاساژ خارج شدند..ظهر بود و هردونفرشان حسابی گرسنه شده بودند..
-سارا گرسنت نیست؟
سارا که کمی سرحال شده بود گفت:
-چرا بهرام..گشنمه..بریم یه چیزی بخوریم..
-سوار شو خانم..
سارای غرغرو از خواب بیدار شد!(أه..چی میشه بگی عزیزم سوار شو؟چی میشه بگی بفرمایین بالا خانومم؟بی احساس!!)
سارای آرام و متین سارای غرغرو را سرجایش نشاند و با اشتیاق به بسته های خریدش نگاه کرد..هرچه خواسته بود خریده بود..از کنارهیچ چیزی با حسرت نگذشته بود…در خواب هم نمیدید بتواند هرچه میخواهد بخرد..
به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست..
-سارا..بیدار شو..رسیدیم..
-چه زود؟
-اینجاها رستوران خوب زیاد داره..بیا بریم که خیلی گشنمه..
از ماشین پیاده شدند..چقدر آن تازه عروس دلش میخواست دامادش دستش را بگیرد و با هم وارد رستوران شوند..چقدر دوست داشت با او بگوید و بخندد..چقدر فرق داشت همه چیز با واقعیت!
-چی میخوری؟غذاهای اینجا عالیه..من زیاد میام اینجا..
-نمیدونم هرچی خودت بخوری..
-باشه..من سلطانی میخورم..
-بگیر منم همونو میخورم..
گارسون که از کنار میزشان دور شد،بهرام به سمت سارا برگشت و لبخندی به صورت غم گرفته اش زد..
-چیه پکری؟
سارای غرغرو دوباره بیدار شد!(چه عجب..از صبح تا حالا الان فهمیدی؟چه هوشی والا!!)
-چیزی نیست..بخاطر دیشب خستم..
-میبرم میگردونمت خستگیت دربیاد!
خنده ای کرد و نگاهش را به روبرو دوخت..خستگی سارا ابدی شده بود..خستگی سارا از وقتی شروع شد که بله را گفت..سارا از وقتی صیغه بهرام شد،خسته بود..خیلی وقت بود که خستگی از تنش بیرون نرفته بود..سارا روحش خسته بود نه جسمش..
سارای خسته به خودش جرات داد و از بهرام پرسید:
-چرا با من ازدواج کردی؟با خیلیا میتونستی ازدواج کنی..چرا من؟
بهرام یک لحظه جاخورد!این چه سوالی بود که سارا میپرسید؟مگر نمیدانست چقدر دوستش دارد؟مگر نمیدانست که لحظه شماری میکند تا عروسش را ببیند؟چرا سارا دیوانه شده بود؟چرا این سوال را میپرسید؟بهرام گیج و گنگ گفت:
-خب خوشم اومد ازت سارا..دختر خوب و خانه دار..چی میخوام مگه؟
-اینهمه دختر خوب و خانه دار.چرا من؟
بهرام میخواست بگوید چون همان شب اولی که آمد خانه شان قلبش هری ریخت!چون چشمان سارا معصومیتی داشت که خیره کننده بود..چون از آن شب به بعد نتوانسته بود از فکرش خارج شود!چون عاشقش شده بود!ولی نمیتوانست آنچه که در قلبش بود بیرون بریزد..
-خب دختر خوب نمیشناختم اطرافم..تو رو دیدم،کامل بودی،چرا هی میگشتم این ور اون ور؟
-آهان..فهمیدم..
گارسون غذاها را آورد..زن و شوهر جوان در سکوت مشغول خوردن شدند..بهرام با اشتها به جان کبابش افتاده بود و سارا هم با آرامش مشغول خوردن بود..بهرام گارسون را صدا زد و یک پرس دیگر سفارش داد..
-بهرام نمیخواد..من که نمیخورم..بیا اینو…
بهرام نگذاشت حرف سارا تمام شود..گفت:
-نه..مال توء..تا تهشو باید بخوری..بعدم دست زده دوست ندارم..
سارا کرخ شد..سرد شد..با سردی مشغول غذایش شد…
تا انتهای غذایش دیگر حرفی نزد..انتظار نداشت بهرام اینقدر رک باشد و پاسخش را به این سردی بدهد!
-پاشو بریم سارا..میخوام ببرمت یه جای خوب..
سارای محزون حس میکرد وزنش به اندازه کوهی سنگین شده..
-باشه..بریم..
فضای داخل ماشین پر از عطر تلخ و سرد بهرام شده بود..چرا عطر مورد علاقه اش هم تلخ و سرد بود؟؟
ماشین بهرام نزدیک خیابان دربند توقف کرد…سارا حقیقتا غافلگیر شده بود..لبخندی زد که از چشمان بهرام دورنماند..
-پیاده شو خانوم…رسیدیم..
-وای اینجاها سرده آخه.
بهرام پیاده شد..ملشین را دور زد.. در سمت سارا را باز کرد..کتش را از تنش خارج کرد و روی دوش سارا انداخت..در اثر برخورد دستان قوی وسنگین بهرام با شانه های ظریف سارا، کمی درد به وجود سردش رخنه کرد ولی گرمای لذت بخشی زیر پوستش دوید..
با هم هم قدم شدند..روی تختی نشستند و چای سفارش دادند..هوا سوز داشت ولی سارا کمی گرم شده بود انگار..اثر الیاف طبیعی کت بهرام بود یا حرکت زیبایش؟نمیدانست..فقط حالش بهتر شده بود..
-جگر میخوری؟معلومه خیلی لاجونی!
-نه دوست ندارم..
-حالا میگیرم بخور یکم..خون تو تنت نیس انگار..
چرا بهرام با تحکم حرف میزد؟چرا همه چیز را اجبار میکرد..سارا زنش بود نه کارگر زیر دستش در تره بار..افکارش را پس زد!شاید این مدلیست دیگر!باید تحملش کند.تا ابد..و چه درد آور بود این حقیقت ..
غروب بود..بهرام ماشین را کنار کوچه بنفشه پارک کرد..
-خب سارا..من دیگه برم..فردا خیلی کار دارم..مراقب باش..
سارا که کمی سرکیف آمده بود گفت:
-باشه..ممنون..خدافظ..
سارا از ماشین پیاده شد..بسته ها را به خودش کشید و داخل خانه صفدر غرفه دار شد..صدای لاستیک ها که آمد،سارا خیالش راحت شد و به سمت اتاقش رفت..